انسانگرایی و روانشناسی مثبتسرگذشتمتفکران بزرگمکاتب روانشناسی
روانشناسی انسانگرا
وقتی روانشناسی متوجه نقاط قوت طبیعت بشر شد
روانشناسی انسانگرا: نیروی سوم
در نخستین سالهای دههی ۱۹۶۰ جنبشی در روانشناسی آمریکا به وجود آمد که بهعنوان روانشناسی انسانگرا یا «نیروی سوم» شناختهشده است. این جنبش قصد نداشت که مانند بعضی از دیدگاههای نوفرویدیها یا نورفتارگرایان، شکل تجدیدنظر شده یا انطباقیافتهای از مکتبهای فکری موجود باشد. برعکس چنانکه از اصطلاح «نیروی سوم» استنباط میشود، روانشناسی انسانگرا میخواست جای دو نیروی عمدهی روانشناسی، یعنی رفتارگرایی و روانکاوی را بگیرد.
زمینههای اصلی روانشناسی انسانگرا به شرح زیر است:
- تأکید بر تجربهی هشیار،
- اعتقاد بر تمامیت طبیعت آدمی،
- توجه به آزادی اراده، خودانگیختگی و نیروی خلاق فرد،
- مطالعهی همهی حاملهای مربوط به وضعیت انسان.
نفوذ پیشینیان بر روانشناسی انسانگرا
پیشبینی اندیشههای روانشناسان انسانگرا را، مانند همهی جنبشها میتوان در آثار روانشناسان پیشین یافت. فرنز برنتانو، یکی از طرفداران وونت و منادی روانشناسی گشتالت را در نظر بیاورید. برنتانو، رویکرد ماشینی، کاهشگرایی و رویکرد علوم طبیعی به روانشناسی را موردانتقاد قرارداد و اظهار داشت که روانشناسی باید هشیاری را بهعنوان یک کیفیت یکپارچه مطالعه کند، نه بهعنوان محتوایی مولکولی.
اوزوالد کولپه بهروشنی نشان داد که همهی تجربههای هشیار را نمیتوان به شکل ابتدایی کاهش داد یا برحسب پاسخ به محرک تبیین کرد. ویلیام جیمز علیه رویکرد ماشینی روانشناسی سخن گفت و در مورد تمرکز بر هشیاری و توجه به کلیت فرد پافشاری کرد.
روانشناسان گشتالت معتقد بودند که روانشناسی باید رویکرد کلی را در مورد هشیاری در پیش بگیرد، آنان در مبارزه علیه تسلط رفتارگرایی بر روانشناسی پیوسته اصرار داشتند که تجربه هشیار زمینهی درست و مفیدی برای مطالعهی روانشناسی است.
در پیشینهی روانکاوی، تعدادی از پایههای مواضع انسانگرایانه وجود دارند. آدلر، هورنای، اریکسون و آلپورت با دیدگاه فروید دایر بر اینکه افراد زیر نفوذ نیروهای ناهشیار قرار دارند مخالف بودند. این مخالفان روانکاوی فرویدی بر این باور بودند که ما در درجهی نخست موجوداتی هشیاریم و دارای اختیار و ارادهی آزاد هستیم و از شرایط زمان حال و آینده نیز بهاندازهی گذشته تأثیر میپذیریم. آنها برای شخصیت این امتیاز را قائل بودند که باقدرت خلاق خود را میسازد.
همانند دیگر جنبشها در روانشناسی نوین به نظر میرسد که روح زمان موجب میشود که اندیشههای پیشایند به یک جنبش واقعی تبدیل شود. روانشناسی انسانگرا ظاهراً بازتابی از ندای ناآرامی و نارضایتی جوانان سالهای دههی ۱۹۶۰ علیه جنبههای ماشینگرایی و مادهگرایی فرهنگ معاصر غرب بود. این افراد بهاصطلاح ضدفرهنگ سالهای دههی ۱۹۶۰ بیشتر شامل دانشجویان و ترک تحصیل کنندگان دانشگاهها معروف به هیپی بودند که بعضی از آنها برای رسیدن به سطوح بالای هوشیاری به داروهای توهمزا متوسل میشدند. آنها بهعنوان یک گروه، دارای پارهای ارزشهای مشترک بودند که با رویکرد انسانگرایانه به روانشناسی هماهنگی داشت: تمرکز به تحقق قابلیتهای شخصی، اعتقاد به قابلیت آدمی برای رسیدن به کمال، تأکید بر زمان حال و لذتجویی (ارضای غرایز کامجویانه شخصی) و گرایش به خود افشایی (بیان آزاد اندیشهها)(اسمیت، ۱۹۹۰).
ماهیت روانشناسی انسانگرا
به نظر روانشناسان انسانگرا، رفتارگرایی رویکردی کوتهبینانه، ساختگی و عقیم نسبت به مطالعهی ماهیت انسان است. بهزعم آنان، تأکید بر رفتار آشکار ضد انسانی است و نوع آدمی را تا حد حیوانی یا ماشین کاهش میدهد. آنها نسبت به این دیدگاه افراد به شیوهی جبری عمل میکنند یا بهعبارتدیگر به رویدادهای محرک محیطی پاسخ میدهند، معترض بودند. بهعلاوه، روانشناسان انسانگرا اظهار میکردند که ما بهمراتب بالاتر از موشهای آزمایشگاهی یا آدمهای ماشینی هستیم و ما را نمیتوان بهصورت امور عینی و کمی درآورد و به واحدهای محرک- پاسخ کاهش داد.
رفتارگرایی تنها آماج روانشناسان انسانگرا نبود. آنها با گرایشهای جبرگرایی روانکاوی فرویدی و به حداقل رساندن نقش هوشیاری نیز مخالف بودند. آنان همچنین طرفداران فروید را که فقط افراد روانرنجور (نوروتیک) و روانپریش (پسیکوز) را مطالعه میکردند موردانتقاد قرار میدادند.
روانشناسان انسانگرا میپرسیدند اگر روانشناسی فقط به مطالعهی بیماری روانی متمرکز شود چگونه میتوانیم دربارهی صفات و خصایص مثبت خود چیزی بیاموزیم؟ روانشناسی با نادیده گرفتن صفاتی مانند شادمانی، رضایت، خشنودی، وجد، مهربانی، سخاوت و تمرکز به سمت تاریک شخصیت آدمی، بسیاری از نقاط قوت و فضایل انسان را آشکارا مورد غفلت قرار داده است. بدینسان در پاسخ به محدودیتهای ادراکشدهی روانشناسی رفتارگرایی و روانکاوی بود که روانشناسان انسانگرا نیروی سوم خود را در روانشناسی مطرح کردند. هدف روانشناسی انسانگرا این بود که جنبههایی از طبیعت انسانی را که تا آن زمان مورد غفلت قرارگرفته بود بهطور جدی مطالعه کند. این هدف در کارهای آبراهام مزلو و کارل راجرز بیانشده است.
آبراهام مزلو (۱۹۷۰ -۱۹۰۸)
مزلو پدر روحانی روانشناسی انسانگرا خواندهشده و احتمالاً بیش از هر کس دیگری در این جنبش جرقه ایجاد کرده و مسئولیت علمی بدان اعطا کرده است. مزلو برای فهم و شناخت بالاترین استعدادهای بالقوهای که انسانها میتوانند در خود پرورش دهند نمونهی کوچکی از اشخاصی را که ازنظر روانی افراد برجستهای بودند موردمطالعه قرار داد تا تفاوت آنان را با کسانی که ازنظر سلامت روانی متوسط یا بهنجار بودند تعیین کند.
برای خودانگیخته و انعطافپذیر بودن و تداوم در رشد در عنوان مشهورترین کتاب راجرز، دربارهی شخص شدن، به خوبی بیانشده است(راجرز، ۱۹۶۱).
اظهارنظر
رویکرد متمرکز بر شخص راجرز نسبت به رواندرمانی تأثیر عمدهای در روانشناسی داشته است. همچنین نظریهی شخصیتِ وی، بهویژه تأکید بر اهمیت خود، با استقبال روبهرو شد. در مورد فقدان صراحت در بیان ماهیت استعداد بالقوهی ذاتی برای شکوفایی و تأکید بر تجربههای هشیار و ذهنی همراه با نادیده گرفتن نیروهای ناهشیار احتمالی، انتقادهایی بهعملآمده است. نظریه و روش درمانی راجرز پژوهشهای حمایتکنندهی زیادی را موجب شده و در موقعیتهای بالینی بهطور گسترده بهکاررفته است.
راجرز همچنین درحرکت بالقوهی انسان نفوذ داشت و کارهای او بخش اصلی جنبش بالنده برای انسانی کردن روانشناسی به شمار میرود. او در ۱۹۴۶ به ریاست انجمن روانشناسی آمریکا برگزیده شد و از طرف انجمن جایزهی خدمت علمی ممتاز و جایزهی خدمت حرفهای ممتاز را دریافت کرد.
رواندرمانیهای انسانگرایانه
چون روانشناسی انسانگرا برخلاف روانکاوی، بهجای مطالعهی افراد دارای اختلال هیجانی، بیشتر به مطالعهی کسانی که ازنظر روانی سالم بودند کوشیده است، درنتیجه رویکرد آن به درمان متفاوت است. روشهای درمانی انسانگرایی که درمان رشددهنده نامیده میشد در سالهای دههی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بسیار رواج یافت. میلیونها نفر در گروههای رویارویی، دورههای توان بالقوه انسان و جلسههای حساسیتآموزی در مدارس، سازمانهای تجاری، کلیساها، درمانگاهها و حتی زندانها ثبتنام کردند. از آن هنگام تاکنون شهرت این برنامهها بهشدت کاهشیافته است.
درمانهای انسانگرایانه که به لحاظی از کارهای کورت لوین روانشناس گشتالتی اقتباسشده بود، در مورد کسانی که از سلامت روانی بهنجار برخوردارند بهکار بسته میشوند که به آنان کمک شود تا سطح هشیاری خود را افزایش دهند، با خود و دیگران روابط بهتری داشته باشند و تواناییهای نهفتهی خود را در جهت خلاقیت و رشد خود آزاد کنند. بهعبارتدیگر، این روشها برای افزایش سلامت روانی و خودشکوفایی طراحیشده بودند نه برای درمان روانرنجوری، اضطراب یا افسردگی.
متأسفانه، جنبش مربوط به توان بالقوهی انسان، بیشازاندازهی لازم درمانگران خوشنیت و آموزشندیده و مصلحانی را که زیانشان بیشتر از سودشان بود به خود جذب کرد. برخی شواهد نشان میدهند که گروههای رویارویی نه تنها به بعضی از افراد کمک نکردند، بلکه احتمالاً در عمل به آنان آسیب نیز رسانیدهاند. مطالعاتی که دربارهی آثار بعدی شرکت در گروههای رویارویی انجامگرفته است ضریب ضایعات روانی ناشی از آنها را تا تقریباً ۵۰ درصد نشان دادهاند(هارتلی، رباخ، و آبرامویتز، ۱۹۷۶).
سرنوشت روانشناسی انسانگرا
جنبش روانشناسی انسانگرا بهوسیلهی تأسیس مجله روانشناسی انسانگرا در ۱۹۶۱، انجمن روانشناسی انسانگرا آمریکا در ۱۹۶۲ و شعبهی روانشناسی انسانگرا انجمن روانشناسی آمریکا در ۱۹۷۱، قوام یافت بدینسان مشخصات استقرار با ویژگیهای متمایز یک مکتب فکری رسمی، آن را مدلل کرد.
روانشناسان انسانگرا تعریف خود از روانشناسی را ارائه دادند که از تعریفهای ارائهشده بهتوسط دو نیروی عمدهی معاصر متمایز بود و موضوع مطالعه، روش و اصلاحات مخصوص به خود را داشتند. آنان دارای چیزی بودند که هریک از دیگر مکتبهای فکری در نخستین روزهای خود به آن میبالیدند. یعنی یک اعتقاد پرحرارت و مبنی بر اینکه راه آنها بهترین راه برای حرکت روانشناسی است.
برخلاف تمامی این سمبلها و خصایص یک مکتب فکری، روانشناسی انسانگرا عملاً یک مکتب نشد. این قضاوت خود روانشناسان انسانگراست که باگذشت سه دهه از آغاز این جنبش در گردهمایی سال ۱۹۸۵ که برای بحث دربارهی ماهیت این رشته تشکیلشده بود بیان داشتند. یکی از شرکتکنندگان گفت «روانشناسی انسانگرا آزمایش بزرگی بود، اما اساساً این آزمایش شکست خورد زیرا این مکتب فکری انسانگرایی در روانشناسی وجود ندارد و هیچ نظریهای که بهعنوان فلسفهی علم شناخته شود موجود نیست.» (کانینگهام، ۱۹۸۵، ص ۱۸).
کارل راجرز عقیده داشت «روانشناسی انسانگرا بر مسیر اصلی روانشناسی تأثیر مهمی نداشته است.» او گفت: ما را بهگونهای میبینند که گویی از اهمیت نسبتاً کمی برخورداریم»(کانینگهام، ۱۹۸۵، ص ۱۸). راجرز به طرفدارانش گفت اگر برای اثبات گفتههایش دلایلی میخواهند فقط کافی است یک کتاب درسی روانشناسی مقدماتی را بررسی کنند. در آنجا همان موضوعهایی را خواهند یافت که مشخصات روانشناسی ربع قرن اخیر را دارند، با اشاره اندکی به تمامیت شخص.
مرور بعدی کتابهای درسی عقیدهی راجرز را تأیید کرد. کمتر از ۱ درصد مطالب کتابهایی که بررسی شدند به روانشناسی انسانگرا پرداخته بودند که معمولاً اشارهی کوتاهی به سلسلهمراتب نیازهای مزلو و درمان متمرکز بر شخص راجرز را شامل میشد(چرچیل، ۱۹۸۸).
چرا روانشناسی انسانگرا بهصورت بخشی از مسیر اصلی تفکر روانشناسی درنیامد؟ یک دلیل آن است که بیشتر روانشناسان انسانگرا بهجای دانشگاهها در کلینیکهای خصوصی به درمان اشتغال داشتند. درنتیجه، بهاندازهی روانشناسان دانشگاهی پژوهشی نکردند، یا بهاندازهی آنان مقاله منتشر نساختند و مهمتر اینکه نسلهای جدید دانشجویان بالاتر از لیسانس را برای ادامهی سنت خود تربیت نکردند. «تکاندهندهترین و جدیترین روند بالقوه، معدود بودن پژوهشها دربارهی روانشناسی انسانگرا در سالهای اخیر است»(رایس و گرین برگ، ۱۹۹۲، ص.۲۱۵).
دلیل دیگر به زمان اعتراض آنها مربوط است. در سالهای اوج خود، بین سالهای دههی ۱۹۶۰ و نخستین سالهای دههی ۱۹۷۰، روانشناسان انسانگرا علیه دیدگاههایی جدل میکردند که دیگر مانند گذشته نفوذی در روانشناسی نداشتند. روانکاوی فرویدی و رفتارگرایی اسکینری هر دو بر اثر انشعاب درونی ضعیف شده بودند و هردوی آنها در همان جهت که روانشناسان انسانگرا تشویق میکردند در حال تغییر بودند. درنتیجه، مخالفت انسانگرایی علیه جنبشهایی میجنگید که دیگر مکاتب فکری غالب به شکل اولیه خود نبودند.
گرچه روانشناسی انسانگرا روانشناسی را بهطورکلی تغییر نداد، اما این اندیشه را در درون روانکاوی معاصر تقویت کرد که اشخاص میتوانند هشیارانه و آزادانه زندگی خود را شکل دهند. جنبش انسانگرایی همچنین ممکن است غیرمستقیم به مطالعهی مجدد هشیاری در روانشناسی علمی آزمایشگاهی کمک کرده باشد، زیرا ظهور روانشناسی انسانگرا با آغاز جنبش روانشناسی شناختی همزمان بود. اولریک نیسر، یکی از بنیانگذاران روانشناسی شناختی یادآور شده است که او «بیشتر بهوسیله روح روانشناسان انسانگرا به حرکت درآمده و رویکرد شناختی را بهعنوان دیدگاه انسانیتری به موجود انسان یافته است»(بارس، ۱۹۸۶، ص.۲۷۳). بهطورکلی روانشناسی انسانگرا به تأیید تغییراتی که از پیش در درون این رشته در حالی شکل گرفتن بود کمک کرد و از آن نقطهنظر، این جنبش را میتوان موفق دانست.
منبع:
کتاب: تاریخ روانشناسی نوین
نویسنده: سیدنی آلن شولتز، دوان پی شولتز
مترجم: پاشا شریفی، علی اکبر سیف، خدیجه علی آبادی