رابطه روانشناسی و فلسفه
در مقدمهی موضوع ارتباط روانشناسی و فلسفه به بیان دو خاطره میپردازم، سپس اصل مطلب را پی میگیرم:
«خاطرم هست، یکی از همکلاسیهایم در دوره کارشناسی روانشناسی از یکی از استادان درخواست کرد، درس کلیات فلسفه که سه واحد بود، را حذف کنند. به این دلیل که درس سنگینی است و به کار روانشناسی نمیآید! استاد هم در جواب کلیاتی را گفت و لپ کلامش این بود که روانشناسی از فلسفه جدا شده و ریشه در فلسفه دارد…».
«در کنگرهای در شیراز بودم. یکی از آشنایان نزدیک ویگوتسگی (به نظرم خواهرزادهاش) دعوت شده بود و در آنجا ارائه داشت. یکی از حضار از او پرسید، چگونه ویگوتسکی توانسته است آنهمه نفوذ در روانشناسی کسب کند؟ خواهرزاده ایشان در جواب گفت: چون ویگوتسکی پایه روانشناسیاش بر فلسفه قرار دارد و فلسفه را اساس کارهای خود قرار داده است».
این موارد را بهانهای کردم که مطالبی ولو کلی در حوزه پیوند روانشناسی و فلسفه را به اجمال بیان کنم. آیا روانشناسی مدرن و فلسفه از هم منفکاند؟ اگر بله، چگونه این انفکاک به روانشناسی زیان یا سود میرساند؟! سؤالاتی از این قبیل را میتوان در این حوزه در مقیاسهای مختلف تولید کرد.
واقعیت امر این است که روانشناسی بهویژه روانشناسی کلاسیک در فقر فلسفه تقلیل یافته دست مجریان بعضاً اقتصادی است. میتوان از خود پرسید، مگر نه اینکه فروید و یونگ بیشترین مبانیشان آنقدر فلسفی است، که خود آراشان به نوعی فلسفه بدل شدهاند!.
در کتاب «فروید در مقام فیلسوف» اثر ریچارد بوتبی، تا حد زیادی به این پیچیدگی و اهمیت پیوند میان روانکاوی، فروید و فلسفه ره میبریم. اتفاقاً آنچه برای درک آثار یونگ و فروید قویاً لازم است یک خوانش چندبعدی است، بدین معنی هم باید روانکاوی را درک کرد و هم تا حدی فلسفه را فهمید.
برآمدن روانکاوی را بدون ریشههای فلسفه نمیتوان به خوبی درک کرد. بهطور نمونه، در بخشهای سهگانه شخصیتی که فروید آن را وضع کرد، میتوانیم به خوبی آن را در آثار افلاطون به شکل دیگری بیابیم (ر.ش. به؛ تاریخ فلسفه کاپلستون ج.۱)، یا در تقسیم دوگانه اروس و تاناتوس باید به منابع و مبانی فلاسفه پیشاسقراطی مراجعه کرد که فروید آن را در حد اعلا پرورش داده است. همچنین بدون آشنایی اولیه با فلسفه و اسطوره شرق و مبانی غرب نمیتوان آثار یونگ را بهطور تام درک کرد. به همین مناسبت اشاره کوتاهی دارم به کتابچه دکتر علی شریعتی که تحت عنوان «پایان غمانگیز یونگ» منتشر شده است. اگر دو تا سه تفسیر را بر این نوشته سوار کنیم، من قویترین آن را بر درک نادرست یا فروکاسته شریعتی بر یونگ میدانم. در واقع آشنایی با پیچیدگیها و پیوند میان فلسفه و روانشناسی نه تنها مهم بلکه ضرورت نیز دارد.
نکته دیگر که ضرورت ارائه دارد این است که بعضی روانشناسان بهویژه تازهکاران در این حوزه تمایل دارند که به چند دلیل که شاید مهمترین آن صرفهها و منافع اقتصادی است، حجم بیشتری از مراجعین و کسانی که دچار ناملایمات روانیاند را در روز یا هفته ملاقات کنند. کسانی که وارد حوزه روانکاوی شدهاند، حتی کمترین دوره جلسات روانکاوی (که به مرور زمان کوتاه شده است) را دوباره و خودسرانه کاهش میدهند. این در حالی است که جمع قابلتوجهی از مراجعین و به اصلاح بیماران، دوباره و چندباره اختلالاتشان عود میکند. در این راستا شاهکلید اصلی این مسئله شاید این باشد که متخصصان به اندازه کافی به فلسفه عنایت ندارند و مسائل بیماران را سطحی و کوتاه میشکافند و روانهشان میکنند. کم نیستند درمانگرانی که بر همان اطلاعات قبلی که سالها پیش دریافت کردهاند، بسنده میکنند. این نه تنها خطرناک بلکه چندان شایسته اخلاق علمی نیست.
شایسته است، یادآوری کنیم که عقبهها و همعصران فروید همچون بعضی نوروانکاوان، اعضا مکتب فرانکفورت، روانشناسان دین و….. برخلاف روندی که در بالا گفته شد، بر سنت روانشناسی و فلسفه پایدار ماندند. به همین دلیل، آراء قوی و پرنفوذشان درگذر زمان ماندگار مانده است. از مارکوزه و ویکتور فرانکل گرفته تا متفکران متأخرتر و سینماگرانی چون برگمان، کیشلوفسکی، دیوید لینچ، رومن پولانسکی، بلاتار و….. و جهان ادبیات حوزه روانکاوی و فلسفه را به وامدار اصلی آثارشان بدل کردهاند.
در این میان چگونه میتوان نسبت به آنسوی قضیه یعنی امر مهمی چون درمانهای روانشناسی بدون ریشه فلسفی مبادرت کرد؟! آیا صرفاً با چند کارگاه که غالباً تقلیل یافتهاند و از فلسفه و حتی بنیانهای روانشناسی لخت شدهاند میتوان به کلیات و جزئیات آن دسترسی یافت! شاید دراینباره باید بیشتر با خود تأمل کنیم. در هر حال هدفم از طرح این بحث نه نقدهای کلیشهای، بلکه پی بردن به اهمیت روانشناسی، بهویژه روانکاوی به عنوان ماهیتی فلسفی برای امور درمانی و پژوهشی است.
نظر خود را در این باره با مخاطبین بهداشت روان در میان بگذارید.
فاتح مرادی، دانشجوی دکتری اندیشههای سیاسی
سلام
من کارشناسی الهیات بودم ما هم سه واحد کلیات فلسفه داشتیم البته منطق و کلام هم زیاد دورافتاده از فلسفه نیستن،من خودم تو درس کلیات تاکید داشتم که حداقل چند جلسه بیشتر در درمورد کلیات فلسفه تشکیل بشه به علت علاقه من به فلسفه و روانشناسی از دبیرستان و نظرم مبنی براینکه کلیات فلسفه برای رشته الهیات و حقوق مهم هستش خودم پیگیر بودم ولی مجموعا دوستان به ارزش فلسفه بی توجه بودن،چرا که بسیار از مبانی فکری ما بر اساس فلسفه پایه ریزی میشه و فهمیدن و درک چرایی و چیستی مطالب از خوده اون مطلب مهم تر هست،متاسفانه تو ایران بخصوص قشر دانشگاهی عموما به این نکته توجه نمیکنن که چه روانشناسی چه الهیات چه حقوق به مادر علوم یعنی فلسفه نیاز داریم؛وقتی به حس پوچی عجیب حاصل از شرایط فعلی جهان رسیدم ارزش فلسفه رو درک خواهیم کرد لذا بنظرم راه نجات بشر فلسفه و آگاهی هست،
چراکه به گفته سقراط:دانش فضیلت است.
درواقع بیان این امر که فلسفه بانی امور و علم انسانی هستش خالی از لطف نیست
بنده دانشجوی علوم تربیتی هستم
زمانی که نظرهای روانشناسان رو میخونیم
به نتیجه ای جز این دست پیدا نمیکنیم که اساس نظر های مورد تایید ،ماهیت انسان و بشر و حتی جهان پیرامون ما هست
بابت به اشتراک گذشتن مطالب و تجربیاتتون سپاس گزارم