سرگذشتمتفکران بزرگمعرفی کتاب
کتاب جنون و تمدن فوکو و معرفی آن
عجز روانپزشکی جدید از شنیدن صدای مجانین و صدای غیر عقلانی
معرفی کتاب جنون و تمدن
معرفی کتاب جنون و تمدن (یا تاریخ جنون) – ترجمه علیرضا نجفی: فوکو در کتاب جنون و تمدن استدلال میکند که پزشکی و روانپزشکی مدرن از شنیدن صدای مجانین و صدای غیرعقلانی عاجزند، به زعم فوکو روانپزشکی و روانکاوی هیچکدام مجالی به شنیدن «غیرعقلانی» نمیدهند.
اشاره
بین فلاسفهای که درباره جنون و دیوانگی نوشتهاند میشل فوکو جایگاه ممتازی دارد. او تلاش داشت در آثارش نیروهای فراشخصی و گفتمانهایی را نشان دهد که هویت فرد را شکل میدهند.
فوکو به تبعیت از ساختارگرایان مفهوم سوژه خودبنیاد را زیر سؤال میبرد و فرد را فضایی تهی میداند که گفتمانها بر آن اعمال میشوند. بنابراین اگر فرد را برساخته گفتمانها و نهادهای اجتماعی بدانیم، برای شناخت آن باید این گفتمانها و نهادها را تبارشناسی کنیم.
اینچنین بود که فوکو در کتاب جنون و تمدن به سراغ تبارشناسی نهادهای مدرنی چون زندان، دانشگاه، بیمارستان و… رفت. او در کتاب جنجالی و تأثیرگذار خود، « کتاب جنون و تمدن »، مفاهیم جنون، عقلانیت و تیمارستان را تبارشناسی میکند و نشان میدهد که جامعه و نهادهای اجتماعی چگونه جنون را به وجود آورند.
تعریف جنون
از منظر فوکویی، جنون تعریف و مفهوم ذاتی و تغییرناپذیری ندارد، بلکه با تغییر گفتمان و مناسبات قدرت مفهوم جنون نیز تغییر میکند. او ادعا میکند که جنون برای شکل بخشیدن به مفهوم خردمندی و ایجاد تمایز بین امر عقلانی و غیرعقلانی به وجود آمد و سوژه فردی بورژوازی عقلانی را تولید کرد.
متن پیش رو ترجمه قسمتهایی از ویژهنامه مفصل مجله «اسپارکز نوت» است که بررسی ایده اصلی فوکو درباره جنون میپردازد.
کتاب جنون و تمدن به بررسی رابطه متغیر جنون و غیرعقلانیت میپردازد. ماهیت واقعی هر دوی این امور بهندرت کاویده شده و مجال صحبت درباره آنها بسیار محدود بوده است.
غیرعقلانیت بهعنوان «عقل نابینا» یا عقلی که در دوره حبس مشوش شده، تعریف میشود. در دوره مدرن غیرعقلانیت به زیر سطح جامعه پس زده میشود و تنها از طریق آثار برخی هنرمندان قابلفهم میشود.
در طرف دیگر، جنون به مثابه بیماری روانی شناخته و یا داروها و مراقبتهای روانپزشکی کنترل و مهار میشود. غیرعقلانیت در قرن هجدهم محو میشود؛ امری که فوکو از آن با تأسف و ناراحتی یاد میکند.
ایده مرکزی فوکو در کتاب جنون و تمدن این است که جنون، امری ذاتی و تغییرناپذیر نیست، بلکه مبتنی بر جامعهای است که در آن موجودیت مییابد. ساختارهای گوناگون فرهنگی، روشنفکری و اقتصادی جامعه تعیین میکنند که جنون چگونه در جامعهای معین شناخته و تجربه شود.
تاریخ جنون
بنابراین هر جامعهای تجربه جنون مختص به خود را میسازد. تاریخ جنون نمیتواند تبیین حالات متغیر یک بیماری و یا فرض حالتی ثابت از آن باشد. در عصر رنسانس، جنون تجربهای یکپارچه و تفکیک نشده با الباقی جهان بود، اما در قرن نوزدهم تبدیل به یک بیماری اخلاقی و روانی شد.
بنابراین جنون عصر رنسانس و جنون قرن نوزدهم دو نوع جنون بسیار متفاوت از یکدیگرند. دستآخر فوکو جنون را مستقر رد فضای فرهنگی جامعه میبیند. شکل این فضای فرهنگی و تأثیراتش بر فرد مجنون بسته به خود جامعه است.
در تمام آثار فوکو ایده ساختار بهصورت تلویحی حضور دارد. او با نوشتن تاریخ جنون میخواست به زیر سطح جامعه نفوذ کند و ساختارهای فرهنگی، روشنفکری و اقتصادی که جنون را بر میسازند، پیدا کند.
مسائلی که برای فوکو اهمیت داشتند عبارت بودند از الگوهای متغیر دانش، مناسبات قدرت و مضامین اساسی گفتمان. بنابراین افراد برای او اهمیت کمتری دارند. در مقابل کسانی چون سموئل توکو و فیلیپ پینل، نماینده رویکرد و گفتمان مشخصی درباره جنون هستند.
نهایتاً کتاب جنون و تمدن کتابی درباره جنون است و نه کتابی درباره مجانین. این گرایش فوکو به تحلیل ساختارهای عمیق اجتماعی بهجای پرداختن به شخصیتهای منفرد، در آثار متأخر او بسط و گسترش بیشتری مییابد؛ جایی که مفهوم «گفتمان» او بهعنوان امری که زندگی افراد را کنترل و تعریف میکند، در نظر گرفته میشود.
رابطه در هم تنیده جنون و هنر در کتاب جنون و تمدن کندوکاو نمیشود، اما هیچگاه بهطور کامل توضیح داده نمیشود. کتاب جنون و تمدن، رویهمرفته نشانگر علاقه فوکو به ادبیات و استفاده او از آثار ادبی برای تحلیلهای تاریخی و جامعهشناختی است.
برای مثال بحث او درباره جنون در عصر رنسانس بهشدت مبتنی بر تحلیل آثار شکسپیر و سروانتس است؛ برای او شخصیت داستانی شاه لیر نمایانگر نقش جنون در جامعه است.
جنون از منظر پزشکی و روانکاوی جدید
فوکو استدلال میکند که پزشکی و روانپزشکی مدرن از شنیدن صدای مجانین و صدای غیرعقلانی عاجزند.
به زعم فوکو روانپزشکی و روانکاوی هیچکدام مجالی به شنیدن «غیرعقلانی» نمیدهند. برای فهم «غیرعقلانی» ناچاریم به آثار نویسندگان دیوانه نظیر نیچه، نروال و آرتور مراجعه کنیم. «غیرعقلانی»، زیر سطح جامعه مدرن وجود دارد و گاه در آثار افراد مذکور ظاهر میشود، اما در آثار هنری متأثر از جنون فرایندهای پیچیدهای در جریان است.
جنون با خلاقیت هنری مرتبط است، اما درعینحال اثر هنری را ویران میکند. اثری هنری حضور «غیرعقلانی» را افشا میکند؛ اما «غیرعقلانی» به معنای پایان اثر هنری هم هست. این ایده درباره رابطه جنون و هنر تا حدی از علاقه فوکو به تناقضگویی ناشی میشود، اما او معتقد است که این ایده چیزهای بسیاری را درباره خلاقیت مدرن افشا میکند.
کتاب با توصیفی از اواخر قرون وسطی آغاز میشود؛ زمانی که جذام در اروپا از بین رفته و جنون جایگزین آن میشود. نماد این روند، جایگزینی کشتی دیوانگان است که در آبراههای اروپا سرگردان است؛ زمانی که تشویش خاطر گستردهای نسبت به جنون ایجاد شد و تصاویر موهوم جنون که آن را با اسرار تاریک و دیدگاههای آخرالزمانی مرتبط میدانستند، برجسته شدند، تغییری در قرن هفدهم رخ داد؛ جنون رام شد و در مرکز جهان جای گرفت.
دوره کلاسیک
موقعیت جنون در دوره کلاسیک تغییر کرد و «حبسی بزرگ» رخ داد. جنون همراه با طیف گستردهای از انحرافات اجتماعی به کناری نهاده شد. مراکز اقامت اجباری جایی بودند که قدرت در آنها اعمال میشد و نه مراقبتهای پزشکی.
حبس نشاندهنده مجموعهای از مراقبتها و تنبیهات است. فوکو نگرش به جنون را از منظر مفاهیم اقتصادی، دیدگاه معطوف به کار و ایدههای شهر توضیح میدهد. جنون به شهر ربط پیدا میکند که بهزعم فوکو عبارت است از سلسله اقداماتی که بهکار امکان و ضرورت میبخشد. جنون در این دوره به مثابه چیزی متمایز از جهانی که ارزش کارکردن دارد، برساخته میشود. همچنین مفهوم حیوانیت جنون برای حبس ضروری بود.
چهار مشخصه جنون
شهوات در جنون کلاسیک نقش مهمی داشتند؛ چرا که روح و بدن را متحد میکردند و به جنون امکان رخ دادن میدادند. فوکو مفهوم هذیانگویی را نیز تحلیل میکند که گفتمان معرف جنون است و جنون کلاسیک گفتمانی است که راه خود را از عقل جدا میکند. پیوند بین جنون کلاسیک و رؤیا مشخصه دیگر جنون در دوره کلاسیک است. چهار مفهوم اصلی جنون کلاسیک عبارتاند از مالیخولیا، مانیا، هیستری و هیپوکندریا (خودبیمارانگاری).
این چهار مشخصه در میانه مباحث اخلاقی و بهداشتی مطرح شدند و پسازآن با گذشت زمان به عنوان بیماریهای روانی بازشناخته شدند. درمانهای مختلفی برای جنبههای گوناگون جنون پیدا شد و برای نخستین بار جامعه اقدام به درمان و تصفیه مجانین کرد. این تغییرات در شیوههای حبس و محدودسازی هم زمان با تغییرات معرف شناختی- که با شک روشی دکارت شناخته میشوند- رخ داد.
فوکو اقسام متفاوت جنون در اندیشه کلاسیک را نشان میدهد. او نخست جنون و مالیخولیا را به بحث میگذارد. ایده مالیخولیا در قرن شانزدهم بود که تثبیت گشت. سیمپتوم های آن ایدههایی بودند که شخص هذیانگو درباره خود میساخت. تا قرن هفدهم مباحث مربوط به مالیخولیا در همان سنت خلطهای چهارگانه باقی ماند.
پزشکان معتقد بودند که خلطهای چهارگانهای -دم، بلغم، صفرای زرد و صفرای سیاه- وجود دارد که با عناصر چهارگانه آب، باد، خاک و آتش برابری میکنند. در نظر آنها تیپهای شخصیتی متفاوت از توازن متفاوت این اخلاط به وجود میآمدند و شخصیت مالیخولیایی واجد صفرای سیاه بیشازاندازه است، بنابراین وظیفه پزشک متوازن کردن این اخلاط است.
خاستگاه جنون
با این حال مسئله خاستگاه مالیخولیا هم مطرح شد. در نتیجه مطرحشدن این بحث حرکت و پیشروی کیفیات، جایگزین علیت مادی شد؛ کیفیات که بر اثر اوضاع و شرایط متغیر بودند، مالیخولیا را سامان دادند و یکپارچه کردند.
فوکو انواع مختلف مالیخولیای مادی و معنوی را به بحث میگذارد. دیگر هذیانی خاص نشانه مالیخولیا نبود و جای آن را [دادههای کیفی مانند] اندوه، تنهایی و انزواطلبی گرفتند. تحلیل مانیا ذیل اساسی مشابه با مالیخولیا قرار میگیرد.
چرخشی که فوکو شناسایی میکند بسیار مهم و ظریف است. مالیخولیا در دوره کلاسیک دیگر توسط خلطهای چهارگانه و درون بدن ایجاد نمیشود، بلکه حالات روانی بیمار آن را به وجود میآورند. مانیا در تضاد با مالیخولیا قرار داشت، اما هر دوی آنها را ناشی از حرکت ارواح حیوانی در بدن میدانستند.
در قرن هجدهم، تبیین مبتنی بر تنش سیستم عصبی، جایگزین ایده ارواح حیوانی شد. اشیا نیز به منزله واقعیت نزد شخص شیدا حاضر نمیشدند. این تبیین روانشناسانه بود که جای ایده مزاجها را با ایده تنشها عوض کرد.
پزشکی انگلیسی به نام ویلیس عهدهدار جایگزینی شیدایی و مالیخولیا بود. بیشتر پزشکان قرن هجدهم بر شباهت بین مانیا و مالیخولیا تأکید میکردند مطالعه درباره مالیخولیا با مشاهده آغاز شد و سپس به شرح تصاویر پرداخت. تصاویر نقطه آغازی برای مطالعه بودند و نیروی سامانبخششان ساختار ادراک را منعکس میساخت.
هیستری و هیپوکوندری
فوکو سپس در کتاب جنون و تمدن (تاریخ جنون) هیستری و هیپوکندریا را به بحث میگذارد. در تحلیل این کیفیات دو مسئله سر بر میآورد؛ هیستری و هیپوکندری تا چه اندازه جنون محسوب میشوند؟ و آیا مانند مالیخولیا و مانیا یک زوج را تشکیل میدهند؟ این دو به ندرت با یکدیگر طبقهبندی میشدند، اما آرامآرام چنان امراضی مشابه به نظر آمدند.
در دوره کلاسیک، هیستری و هیپوکندریا به مثابه بیماری روانی فهم شدند. دو مسیر ضروری برای هیستری و هیپوکندری در دوره کلاسیک وجود داشت؛ مسیر نخست امراضی که در راستای شکل دادن به مفهوم «بیماری عصبی» یکپارچه گشتند، مسیر دوم آن دسته از امراضی که تحت عنوان «بیماری ذهن» وحدت یافتند؛ اما پزشکان کلاسیک از کشف کیفیات خاص هیستری و هیپوکندریا عاجز بودند.
سیر و حرکت آشفته و بینظم حیوانی در بدن شخص بود. هیستری سیمپتوم های مختلف و بسیار فریبندهای داشت. پزشکان میگفتند که هیستری بیشتر به زنان آسیب میزند، چرا که بدن آنها لطیفتر است. در ایده سیستم عصبی، حساسیت بیشازحد ناشی از شوک عصبی است؛
شخص ممکن است در نتیجه قرار گرفتن بیشازاندازه در معرض امور ظاهری و انگیزشهای دنیوی مبتلا به بیماری گردد. در نتیجه این دیدگاه مردم هم معصومتر و هم گناهکارتر میشدند؛ گناهکار بودند چرا که سبک زندگی و شور و شوقشان باعث تحریک میشد. معصومیت رنج عصبی گواهی بود بر گناه و مجازاتی عمیقتر.
قرن ۱۹
در آستانه قرن نوزدهم این نظرگاه که هیستری و هیپوکندری بیماریهای روانی- و نه جنون- هستند، پابرجا گشت. بیماری روانی حالتی است که ذهن را تحت تأثیر قرار میدهد و به دست پزشکان مداوا میشود، اما جنون حالتی است که با «غیرعقلانی» پیوند دارد و رابطهاش با خود عقل هم دارای پیچیدگیهای بسیاری است.
بااینحال با تمایز نهادن بین حساسیت و احساسات، آنها ملازم با «غیرعقلانی» بودند که با نابینایی مشخص و توصیف میشد. به مجرد اینکه ذهن از طریق فزونی حساسیت نابینا گردد، جنون رخ مینماید.
جنون محتوایی از گناه، تحریم اخلاقی و مجازات عادلانه را با خود همراه دارد. ظهور و بروز فقدان بینایی بدل به مجازات طبیعی شرارت اخلاقی شد. اینک روانشناسی و اخلاق به ستیز قلمروی واحد رفتند؛ اینجا بود که روانشناسی علمی قرن نوزدهم ممکن شد.
پینوشت
یوهان ویر مینویسد: «بعضی از آنها میپندارند که حیواناند و صدا و حرکات آن حیوان را هم تقلید میکنند. برخی گمان میکنند که ظرف شیشهای هستند و از ترس آنکه عابران آنها را نشکنند، در برابر آنها خود را عقب میکشند؛ دیگران در هراس مرگ به سر میبرند و معالوصف اغلب خود به استقبال مرگ خویش میروند.
بعضی دیگر تصور میکنند مجرماند و اگر کسی به طرفشان آید از وحشت لرزه بر اندامشان میافتد و گمان میبرند میخواهد آنها را توقیف کند و در بند اندازد تا حکم عدالت به حیاتشان پایان دهد.» (به نقل از کتاب تاریخ جنون، ترجمه فاطمه ولیانی، صفحه ۹۹).