سرگذشتمتفکران بزرگمکاتب روانشناسیوجودی یا اگزیستانسیالیسم
اروین یالوم
نگاهی به تفکر و نحوه شکل گیری کتابهای او
اروین یالوم (۱۹۳۱) فرزند خواربارفروشی مهاجر در محلهی یهودینشین شهرِ واشنگتن، که «از ترسِ سوسکهای بزرگِ خانه» شبها جرأت روشن کردن چراغ را نداشت، برای گریز از تلخیهای محیطِ پیرامونش به قفسههای کتابخانهی مرکزی واشنگتن پناه بُرد. همانجا که او را چنان دلبستهی ادبیات کرد، که سالها پس از تحصیلِ پزشکی در دانشگاه جرج واشنگتن، ادبیات را بهترین راهِ آموزش هنرِ درمان به درمانگرانِ جوان یافت.
یالوم نخستین کتابش: «رواندرمانی گروهی: از نظریه تا عمل» را در سال ۱۹۷۰ نوشت، کتابی دربارهی نحوهی تأثیرگذاری رواندرمانی گروهی، که به بیش از هفده زبان ترجمه شد و طی سالیان دراز طی پنج ویرایش مختلف با پژوهشهای جدید روزآمد گردید.
در سال ۱۹۷۴ وقتی یکی از مراجعانش در پرداخت حقالمشاوره دچار مشکل شد؛ یالوم با طرح خلاقانهای، به او که نویسندهای گرفتارِ خشکیِ طبع در نوشتن بود و دیگر نمیتوانست بنویسد، پیشنهاد داد که بهعوض پرداخت حقالزحمهی درمان، همچون خودِ یالوم از هر جلسهی درمان گزارشی بنویسد. بدین ترتیب روند درمان از دو زاویهی مختلف بیان میگردید؛ و ماحصل این همکاری، کتابِ مشترکی تحت عنوان «هرروز کمی نزدیکتر» شد.
یالوم پس از غوطه خوردن در فلسفه و نیز تأثیرپذیری از کتاب «هستی» «رولو می»، زبان و طرح مخصوص به خودش را یافت. او همچون «هری استک سالیوان» معتقد بود که «رواندرمانی، ارتباط میان دو انسان است که یکی از آنها مضطربتر از دیگری است.» و بر آن بود که «اگر بر زندهبودن و هستیمان در دنیا تعمق کنیم و تا سنگِ بستری که اضطراب از آن برمیخیزد، پایین برویم؛ به چهار دلواپسی غایی یعنی: مرگ، پوچی، تنهایی و آزادی میرسیم.» این انگاره، نقطهی کانونی رواندرمانی اگزیستانسیال است. یعنی همان نظریهای که امروز، بیش از هر کس دیگری، با نام اروین یالوم شناخته میشود.
اثرِ کلاسیکِ یالوم: درسنامهی «رواندرمانی اگزیستانسیال» در سال ۱۹۸۰ منتشر شد. کتابی که نگارشش ده سال طول کشید و جایگاه ویژهای نزد یالوم دارد:
«من رواندرمانی اگزیستانسیال را کتابِ مرجعی میدانم برای همهی آنچه پسازآن نوشتهام. همهی داستانها و رمانهایم، شیوههایی هستند برای توضیح و بسطِ وجوه مختلف رواندرمانی اگزیستانسیال».
بدین ترتیب کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» همچون بسیاری از آثار پسازآن، کتابی شد که «هم راهنمایی برای درمانگران است و هم خود نوعی درمان اگزیستانسیال به شمار میرود. هرکس آن را میخواند، عمیقاً تحت تأثیر قرار میگیرد و خردمندتر میشود. انگار چندین ساعت را در صحبت با کسی گذرانده که مشتاقانه عزمش را برای عبور از ژرفترین و آزاردهندهترین مشکلات جزم کرده است.»
انتشار کتاب «جلاد عشق» در سال ۱۹۸۹، نخستین بارقههای شریک کردنِ مخاطب عام در تجربهی درمانی مراجعان یالوم بود. کتابی شامل ده داستان، که خواننده را به رابطههایی وارد میکرد که او با هریک از بیمارانش برقرار کرده بود. مجموعهای از داستانهای آموزشی که یالوم برای استفاده در برنامههای آموزشِ رواندرمانی به نگارش درآورده بود، اما بااینوجود بسیار مورد استقبال جامعهی کتابخوان قرار گرفت و فروشی خوبی داشت. ادبیات روی خوشش را به یالوم نشان داده بود و حالا نوبت قماری بزرگ بود.
راستی چه میشد اگر «نیچه» فیلسوف شهیر آلمانی، از درمانگرِ بزرگ زمان خودش: «یوزف برویر»، که راهنمای «فروید» به سمت روانکاوی بود، مشاوره میخواست؟ این سؤالی بود برای پرورش ایدهای مربوط به «عشقی وسواسی» که یالوم پیشتر در «جلاد عشق» مطرح کرده بود. انتشار رمان «وقتی نیچه گریست» در ۱۹۹۲، جایگاه یالوم را بهعنوان یک رماننویس تثبیت کرد.
کتابش به بسیاری از زبانها ترجمه شد و جوایز فراوانی را برایش به ارمغان آورد. حالا ادبیات او را به رسمیت میشناخت و منتقدان او را با فروید مقایسه میکردند. یالوم، سقراطوار فلسفه و روانشناسی را از آسمانِ اقتدار منابعِ موثق و آییننامههای استانداردِ پزشکی، به زمین رابطههای انسانی آورده بود.
سودای ادبیات و داستانگویی، یالوم را به آنجا رساند که در سال ۱۹۹۶ کتاب «دراز کشیدن/دروغ گفتن بر مبل راحتی» را بنویسد. رمانی که تنها نمونهی تاختوتاز یالوم در داستانسرایی ناب بود. «این کتاب پیچیدهترین طرح و کمترین وجوه آموزشی آشکار را در میان آثار یالوم داراست؛ اما بااینوجود بازهم پر است از چالشهای فکری دربارهی فرآیند درمان و روشن ساختن مرزهای میان درمانگر و بیمار و پیچیدگیها و مخاطرات موجود در رابطهی میان آن دو»
سه سال بعد، در سال ۱۹۹۹، یالوم کتاب «مامان و معنی زندگی» را منتشر کرد که مجموعهای از شش داستان کوتاه دربارهی فرآیندهای مختلف درمانی بود. داستانهای این کتاب، ترکیبی از نحوهی داستانپردازیهای کتاب «دراز کشیدن/دروغ گفتن بر مبل راحتی» و خاطرات درمانی کتاب «جلاد عشق» بودند.
یالومِ گذشته از مرز هفتاد سالگی با مشاهدهی آنچه در برنامههای آموزشِ پزشکی به وقوع میپیوست، دلنگران رواندرمانی شد. او عقیده داشت که روانپزشکی به علمِ نسخهپیچی بدل شده است و درمانهای شناختی و رفتاری ـ هیجانی که کسانی همچون گلاسر، بِک و الیس ارائه میکنند، درمانهایی فستفودیاند که بیشتر به کار شرکتهای بیمه میآیند تا مراجعانی با اضطرابهای ریشهای. یالوم در جهت خدمت به نسلهای آینده، راهنمایی سهل برای درمانگران نوشت؛ تا بدانند رواندرمانی در گذشته، یعنی زمانی که فرصتی برای درمانهای عمیقتر وجود داشت، چگونه بوده است. ماحصل این تلاش، هشتادوپنج درسِ یکی دو صفحهای بود که با عنوان «هنر درمان» در سال ۲۰۰۲ منتشر شد.
در سال ۲۰۰۵ نوبت به فیلسوف بدبین آلمانی رسید. یالوم از خود پرسید که اگر «شوپنهاور» اکنون زنده بود، دربارهی رویکرد او به رواندرمانی چه میگفت؟ و پاسخ را در رمان «درمان شوپنهاور» جستوجو کرد. در این رمان، فیلیپ، که رونوشتی از شوپنهاور است، سعی میکند تا با استفاده از فلسفه، بهنوعی روان درمانگری اگزیستانسیال روی آورد؛ و ژولیوس، که تمثالی از خود یالوم است، او را بر این میدارد تا در گروهدرمانی شرکت کند.
نزدیک شدن به هشتاد سالگی، یعنی از بین رفتن بسیاری از دوستان و آشنایان، یعنی پیغامهای گاه و بیگاه مرگ. یالوم در دروازهی هشتاد سالگی بود و پیش از نوشتنِ کتاب جدیدش، چند طرح مختلف را در نیمه رها کرد. ابتدا تصمیم گرفت سلسله داستانهای مرتبطی بنویسد: «شش داستان در ذهن داشتم و نقشهام این بود که همه را با کابوس یکسانی دربارهی مرگ آغاز کنم. در همهی داستانها خواببیننده با دلهرهی مرگ از خواب میپرد. خانهاش را ترک میکند و به دنبال کسی میگردد تا او را در رویارویی با اضطراب مرگ یاری دهد.»
او قصد داشت این شش داستان را در دورههای مختلفی از زمان «اپیکور» تا زمان حاضر بنویسد. اما زمینههای پژوهشی مربوط به داستان اول (زمان اپیکور) آنقدر دامنهدار شد که او را از نوشتن منصرف کرد. سپس طرح تازهای را در پیش گرفت. به نظرش رسید که با توجه به گذشتن چند دهه از نوشتن کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال»، خوب است تا همچون کتاب «رواندرمانی گروهی: از نظریه تا عمل»، آن را روز آمد کند. اما در نهایت «منابع کتابخانهای مربوط به پژوهشهای تجربی در زمینهی دلواپسیهای غایی، که حدود ۲۵ سال از زمان نخستین چاپ کتاب رویهم انباشتهشده بود» او را از پا انداخت. بنابراین «کتابی نوشت دربارهی آنچه در سالهای پس از نوشتن درسنامهی «رواندرمانی اگزیستانسیال» از رویکرد اگزیستانسیال آموخته بود».
سپس «کارگزارش پیشنهاد کرد که ازآنجاکه هفتادوپنج درصد کتاب به اضطراب مرگ اختصاص دارد، کتاب فشردهتری بنویسد و در آن فقط بر اضطراب مرگ تمرکز کند» در ادامه با «پیشنهاد ناشرش کتاب را بیشتر بهسوی مخاطب عام برگرداند.» و ماحصلش کتاب «خیره به خورشید» شد که در سال ۲۰۰۸ به انتشار رسید. کتابی که در آن یالوم دیگر نه داستان میگفت و نه درسنامه مینوشت، بلکه با مخاطب ساختنِ مستقیمِ خوانندگانش در پی آن بود تا با استفاده از افکارِ فیلسوفان، جهت غلبه بر ترس از مرگ، به خوانندگانش کمک کند.
علاقهی یالوم به نوشتن رمانی دربارهی «اسپینوزا» زمانی تشدید شد، که مشاهده کرد «انیشتین»، یکی از قهرمانان دوران کودکی او، هرگاه از خدا صحبت میکند، از خدای اسپینوزا صحبت میکند. اما ازآنجاکه بخشهای خصوصی زندگی اسپینوزا بنا به وصیت او از نامههایش حذف شده بودند، اطلاعات چندانی از جزئیات زندگی او در دسترس نبود. پس یالوم تصمیم گرفت به زندگی درونی او بپردازد؛ و اینگونه رمان «مسئلهی اسپینوزا» در سال ۲۰۱۲ منتشر شد. رمانی که در آن ماجرای «آلفرد روزنبرگ» یکی از شخصیتهای مهم حزب نازی از زمان دانشآموزیاش تا اتمام جنگ جهانی در سال ۱۹۴۵، به شکلی موازی با سیر تحولات درونی اسپینوزا، از چند ماه قبل از حکم تکفیرش، تا چند سال پسازآن روایت میشوند؛ و بدین ترتیب «کتاب «مسئلهی اسپینوزا»، به سهم خود، نیروی فراوانی در اطفاء آتش تعصب و تحجری که… جهان ما را به جهنمی بدل کردهاند؛ دارد.»
و اما سال گذشته یالوم کتاب تازهاش «مخلوقات فانی» را منتشر کرد. کتابی مشتمل بر ده داستان کوتاه مربوط به مراجعانش که به لحاظ ساختاری، بسیار شبیه به کتاب «جلاد عشق» است.
مخلوقات فانی
«مخلوقات فانی» آخرین اثر اروین یالوم است که در سال ۲۰۱۵ منتشر گردیده است. این کتاب تا به امروز (اوایل مردادماه ۱۳۹۵ شمسی) سه بار به فارسی برگردانده شده است: در سال ۱۳۹۴ با عنوان «آفریدههای یک روز» با ترجمهی پیمان رحیمینژاد و به کوشش انتشارات روانشناسی و هنر، در همان سال با نام «مخلوقات فانی» توسط محمدرضا فیاضی بردبار و زهرا حسینیان و به سعی انتشارات ترانه و نیز با ترجمهی نیلوفر رحمانیان و مرجان معتمد حسینی و به کوشش انتشارات آوای مکتوب.
معرفی کتاب «مخلوقات فانی»: آخرین نوشتهی اروین یالوم شاید این هم از طنزهای تاریخ باشد که غرشِ توپهای آلمانِ هیتلری، چنان زهرهای از بنجامین یالومِ یهودی ترکاند که دل از سرزمینِ مادری، در نزدیکی مرزِ روسیه و لهستان، گسست و پیش از تبدیلشدن به خاکستری بر آسمانِ آشویتس، زن و زندگیاش را به سرزمینِ فرصتها (=آمریکا) رساند؛ تا سالها بعد، فرزندش، پدرِ معنوی پیشوا را شخصیت اصلی یکی از رمانهای مشهور و پرفروش قرن بیستم نماید.
کتاب با جملاتی از «تأملات» «مارکوس اورلیوس»، فیلسوف رواقی، آغاز میگردد:
«ما همه مخلوقاتی فانی هستیم… بهزودی جهان را فراموش خواهی کرد، و بهزودی جهان هم تو را از یاد خواهد برد…». این بند به داستان دهم کتاب اختصاص دارد که عنوانش را به کل کتاب نیز داده است. «مخلوقات فانی» مجموعهای است از ده نوشتهی کوتاه داستانی که هرکدام به یکی از مراجعان یالوم اختصاص دارند. مراجعانی که برخلاف همیشه، تعداد جلسات کمشاری را تقاضا کردهاند: «بله. و درخواست یک جلسه مشاوره کرده بودم. فقط همین. درآمد ثابتی دارم و نمیتوانم بیشتر از این هزینه کنم»
یالوم هرکدام از این روابط درمانی را بهعنوان موردی منحصربهفرد در نظر گرفته و برای هر یک، درمانی جداگانه آفریده است، درمانهایی که گاه به شکلی غیرقابلپیشبینی رخدادهاند: «در هر داستان، روش منحصربهفردی را برای هر مراجع طرحریزی کردم یا بهطور اتفاقی با آنها برخورد کردم که در هیچ کتابچهی راهنمایی یافت نمیشود»
در داستان اول (=درمان انحرافی) مراجعی به سراغ یالوم میآید تا مجموعه مکاتبات خود با فردِ شاخصی را به او نشان بدهد و یالوم را متقاعد سازد که چگونه در طول زندگی نه تنها با چنان فردِ شاخصی دوست بوده، بلکه چه میزان تأثیر نیز بر او گذاشته است. حالا او شاهدی دارد که میداند یک انسان بزرگ، روزی برایش اهمیت زیادی قائل بوده است: «یکی از مراجعان مرا بهعنوان شاهد این واقعیت انتخاب میکند که فردی درخورِ توجه، او را مهم پنداشته بود»
در داستان دوم (=دربارهی واقعی بودن) مراجعی میانسال باوجود انبوهی از موفقیتهای تحصیلی و کاری، از درون ویران است. خودکشی یکی از نزدیکترین دوستانش او را دچار بهت و حیرت کرده و متقاعد ساخته است که تصور دونوازی بودنِ روابط انسانی، توهمی بیش نیست: «چه چیزی را میتوان باور کرد؟ در تمام آن اوقات که از من حمایت و با عشق نصیحتم میکرده، همزمان حتماً در فکر کشتن خود بوده! … آن لحظات صمیمی که باهم داشتیم، حالا میدانم که آن زمانها وجود نداشتهاند… او خوشحال و سعادتمند نبوده، او در فکر کشتن خود بوده است. دیگر نمیدانم چه چیزی واقعی است. من واقعیتم را جعل کردهام.»
در داستان سوم (=آرابِسک) مراجعی پا به سن گذاشته در تصویری از گذشته و رابطهی عاشقانهی دوران جوانی خود گرفتار آمده است؛ و درنهایت «متوجه شد که زندگی واقعی، زیستن در لحظهی حال است»
داستان چهارم (=متشکرم مولی!) که طولانیترین داستان کتاب است؛ نمونهای است از اینکه چگونه گاهی درمان از طریقی صورت میگیرد که فکرش را هم نمیتوان کرد: «زندگی یکی دیگر از مراجعان وقتی عوض شد که به او کارپردازی درزمینهی کارهای خانه معرفی کردم.»
داستان پنجم (=مرا محصور نکن) روایتی است از اینکه چگونه برای بسیاری از انسانها، توهم استثناء بودن، پادزهری برای مرگ است. در این داستان مردی مسن که پس از مرگ همسرش به شکلی خودخواسته به خانهی سالمندان رفته است، آنجا را زندانی مییابد که میخواهد با محصور کردن او در چهارچوب برنامههای روزانه، و انکارِ خیال «من استثنا هستم» در او، واقعیت «پس مثل همه مردنی هستی» را پیش چشمش بیاورد.
در داستان ششم (=قدری از تواناییات را به فرزندانت نشان بده!) تنهایی انسان و مرگِ محتوم او، در قالب خشمِ فروخوردهی پرستاری در آستانهی مرگ به نمایش درآمده است. پرستاری که اگرچه خود دچار بحران معناست اما معنایی برای زنی در آستانهی مرگ میآفریند: «باوجود تمام خود سرزنشگریهایت، بخش بهتر وجودت، واژههای درستی را برای گفتن یافتند. در پایان، اعمال واقعاً اهمیت دارند، نه افکار.»
در داستان هفتم (=امیدواری به گذشتهی بهتر را کنار بگذار) بخش مهمی از وجودِ مراجعی شصت ساله در بند اتفاقی در سیزده سالگیاش است؛ و درنهایت، پذیرش و بازتعریف این گذشته است که امکان شکوفایی را پس از سالها برایش فراهم میآورد و بدینگونه «نویسندهای لب فروبسته» در درونش «صدای خود را مییابد»: «تو با خلاقیتت تغییری غیرمنتظره در آن ایجاد کردی. از امیدواری برای گذشتهی بهتر دست نکشیدی، بلکه گذشتهی جدیدی را برای خودت نوشتهای»
داستان هشتم (=با احترام به الی: خودت برو به این بیماری کشندهی لعنتی مبتلا شو!)، ادای دِینی است به مراجعی تنها و گرفتارِ سرطان، که در روزهای آخر زندگیاش به سراغ یالوم آمده ولی او که در حال نوشتن رمان «مسئلهی اسپینوزا» ست، برخلاف همیشه، چندان خود را درگیر رابطهی درمانی نمیکند پس: «تصمیم گرفتم خردمندانهترین و قدرتمندترین جملات الی را گردآوری کنم و این داستان را به یادبود او بنویسم»
یالوم در داستان نهم (=گریهی سهگانه)، ده سال پس از کتاب «هنر درمان»، دوباره نشان میدهد که چگونه «تشخیصگذاریهای سنتی درجشده در آییننامههای استاندارد، ممکن است درک پزشک از بیماری را تحریف و یا ناقص کنند.»
داستان دهم (=مخلوقات فانی) تأکیدی مجدد است بر اینکه چگونه پیچیدگیهای ذهن انسان، امکان تدوین و ارائهی کتابچههای راهنما برای درمان بیماران را غیرممکن میسازد: «یکبار دیگر حس کردم که پیچیدگی بیپایان ذهن انسان مرا شکست داده و از بیمعنایی تلاشهای صورت گرفته در رشتهام برای سادهسازی و تدوین و ارائهی کتابچههای راهنما برای درمان بیماران با بعضی از روشهای گروهیِ از پیش طرحشده، ناامید شدم» و اینزمانی روشن میشود که یالوم تصمیم میگیرد کتاب «تأملات» مارکوس اورلیوس را برای درمان دو نفر از مراجعانش بهکار گیرد: «تصمیم گرفتم راهکاری نامتعارف را بهکار ببرم که بهندرت در دورهی درمان بهکاربرده بودم»
بخشهای گزیدهی کتاب مخلوقات فانی
«ازنظر من، تاریکترین مسئله دربارهی مرگ این است که وقتی میمیرم، تمام دنیای من، یعنی دنیای خاطراتم، دنیای ارزشمند نزدیکان و آشنایان و تمام کسانی که تاکنون آنها را شناختهام… همراه من محو خواهد شد. پُف! درست مانند این.»
«نقلقولی از شوپنهاور هست که در آن شور و شوق عشق با نور خیرهکنندهی خورشید مقایسه شده است. وقتی این شور و شوق در سالهای بعد محو میشود، ما ناگهان از آسمان پرستارهی شگرفی آگاه میشویم که خورشید، آن را تار یا پنهان کرده است. بنابراین، ازنظر من محو شدن شور و شوق جوانی ـ که گاهی ظالمانه است ـ مرا بیشتر قدردان آسمان پرستاره و تمام شگفتیهای زندهبودن میکند، شگفتیهایی که پیشازاین آنها را نادیده گرفته بودم.»
«به نظر متناقض میرسد، اما بیشتر وقتها برای فقدان کسانی که با آنها روابط رضایت بخشی داشتهایم، راحتتر سوگواری میکنیم تا کسانی که روابط چندان رضایت بخشی با آنها نداشتهایم، کسانی که کارهای تمام نشدهی بسیاری با آنها داریم.»
«زمانی که والدین از دنیا میروند، ما همیشه احساس آسیبپذیری میکنیم چون نه فقط با فقدان آنها روبهرو میشویم، بلکه با مرگ خود هم مواجه میشویم.»
«من رابطهی جنسی را متضاد مرگ میدانم؛ آیا اوج لذت جنسی جرقهی اولیهی زندگی نیست؟ نمونههای بسیاری را میشناسم که احساسات جنسیشان برای خنثیسازی هراس از مرگ برانگیخته شده است.»
«بارها و بارها مشاهده کردهام که میزان تجربهی ما از وحشت مرگ ارتباط نزدیکی دارد با آن میزان از زندگی که آن را نزیستهایم.»
«یک روز، متوجه شدم عینکم آنطور که باید دید خوبی به من نمیدهد، بنابراین نزد چشمپزشکم رفتم که از من خیلی مسنتر بود. او بعدازاینکه چشمهایم را معاینه کرد، پرسید چند سال دارم. پاسخ دادم: «چهل سال.» گفت: «چهل سال، ها؟» و عینک خود را برداشت، با دقت تمیزش کرد و گفت: «خب، مرد جوان! درست طبق برنامه پیش میروی. مشکلت پیرچشمی است» به یاد دارم که خیلی عصبانی شدم و دوست داشتم به او بگویم: «چه برنامهای؟ چه کسی طبق برنامه پیش میرود؟ تو و بیماران دیگرت شاید طبق برنامه پیش بروید، اما من نه! من با بقیه فرق دارم.»
«تغییر «کثافت» به «زیبایی» موفقیت هنری است و اگر عشق انحرافی، مرگ، ناامیدی و از دست دادن نبودند، بخش عمدهای از هنر، هرگز متولد نمیشد.»
«وقتی حس کنی که بهطور کامل زندگی نکردهای، فکر کردن دربارهی مرگ همیشه دردناکتر میشود.»
«فقط برداشتهای خودمان به ما آسیب میرساند. برداشتهایت را عوض کن تا آسیب از بین برود.»
منبع:
خانه روانشناسی
تهیه و تنظیم : زهره ارشد
( گروه آموزشی – علمی خانه روانشناسان مشاوران و حرف یاورانه )
ممنون که گریز هاى متفاوت به مطالب دیگر را در اختیار ما میگذارید.
لطفا کمى رمان وقتى نیچه گریست را برایمان تفسیر کنید.
ممنون
سلام
مطلب خوبی بود از ویکیپدیا که شیرین تر بود
امیدوارم ادامه بدید
متشکرم
ممنونم ازینکه اینقدر کامل سیر آثار یالوم رو بیان کردید. جامع و مختصر بود.