سبک زندگیسرگذشتمتفکران بزرگ
نیچه و سالومه و شکستهای عشقی پیدرپی
چالشها و مشکلات عاطفی نیچه در زندگی
در این نوشته آلن دوباتن با قلم جذاب خود ماجرای نیچه و سالومه و شکستهای عاطفی و حرفهای و پایان غم انگیز او را شرح میدهد. در ادامه با بخشی از زندگی جذاب و پر فراز نشیب نیچه آشنا میشوید
اپیکور و نیچه
از همان ابتدا، اپیکور یکی از آن فیلسوفان باستان محبوب نیچه بود؛ او اپیکور را «تسکیندهندهی روح اواخر دوران باستان» «یکی از بزرگترین انسانها» «خالق شیوهی قهرمانی – شبانی فلسفه ورزی» مینامید. آنچه در نظر نیچه جذابیت خاصی داشت این ایده اپیکور بود که خوشبختی یعنی زندگی در جمع دوستان. ولی نیچه با رضایت خاطر حاصل از اجتماع ناآشنا بود: «این تقدیر ماست که از لحاظ فکری گوشهنشین باشیم و گاهوبیگاه با کسی گفتگو کنیم که از لحاظ فکری شبیه خودمان است.» در سی سالگی شعری در وصف تنهایی سرود «Hymnus auf die Einsanekeit» که دلش نیامد آن را تمام کتند.
ماتیلده
همسریابی هم کمتر دردناک نبود، مشکلی که تا حدی ناشی از ظاهر- سبیلهای بزرگ غیرعادی شبیه فیل دریایی- و کمرویی نیچه بود که رفتار خشک بیظرافت سرهنگی بازنشسته را در ذهن تداعی میکرد. در بهار ۱۸۷۶، در سفری به زنو، عاشق دختر موطلایی چشمسبز بیست و سه سالهای به نام ماتیلده ترامبداخ شد. طی گفتگویی درباره شعر هانری لانگ فلو، نیچه گفت که هرگز با نسخه آلمانی شعر «پوشال» لانگ فلو برخورد نکرده است.
ماتیلده گفت که نسخهای از آن را در خانه دارد و میتواند برایش رونویسی کند. نیچه که دلوجرئت پیدا کرده بود، او را به پیادهروی دعوت کرد. ماتیلده صاحبخانهاش را بهعنوان همدم خود همراه برد. چند روز بعد نیچه پیشنهاد کرد برای ماتیلده پیانو بنوازد، و بیدرنگ این استاد سیویک ساله زبانشناسی کلاسیک دانشگاه بال از ماتیلده خواستگاری کرد. او پرسید: «آیا فکر نمیکنی اگر با هم باشیم، هر یک از ما -و نیز پوشال – بهتر و آزادتر از زمانی خواهیم بود که تنها بودهایم؟» «جرئت میکنی در تمام مسیرهای زندگی و تفکر… با من همراه شوی؟» ماتیلده جرئت نکرد.
مجموعه شکستهای متوالی در امر خواستگاری به نیچه بسیار صدمه زد. با توجه به افسردگی و بیماری نیچه، ریشارد واگنر به این نتیجه رسید که دو درمان احتمالی وجود دارد: «او باید ازدواج کند یا اپرا بنویسد.» ولی نیچه نمیتوانست اپرا بنویسد و ظاهراً حتی استعداد نداشت که ملودی خوبی بنویسد. (در ژوئیه ۱۸۷۲، دوئت پیانویی را که نوشته بود برای یک رهبر ارکستر به نام هانس فون بولاو فرستاد و از او خواست که آن را صادقانه ارزیابی کنند. فون بولاو گفت آن دوئت، «شدیدترین گزافهگویی، عصبانیکنندهترین و ناموسیقاییترین مجموعه نتهای کاغذ دستنویسی بوده که تا کنون دیدهام»، او نمیدانست آیا نیچه او را دست انداخته یا نه. «شما موسیقی خود را “هولناک” خواندهاید – واقعاً همینطور است.»
اصرار واگنر برای ازدواج
اصرار واگیر شدیدتر شد. با آهنگ یکنواخت میگفت: «تو را به خدا با زنی پولدار ازدواج کن!» او با پزشک نیچه، اوتو آیزر، تماس گرفت و هر دو حدس زدند که بیماری نیچه حاصل خودارضایی شدید اوست. این طنز روزگار بود که تنها زن ثروتمندی که نیچه واقعاً عاشقش بود زن خود واگنر، کوزیما، بود. نیچه سالها احساساتش نسبت به کوزیما را در لباس صمیمیت دوستانه مخفی کرده بود. فقط پس از زوال عقلش بود که واقعیت آشکار شد. نیچه، با مطابق امضای خودش، دیونوسوس، در کارتپستالی که در ابتدای ژانویه ۱۸۸۹ از تورین برای کوزیما فرستاد نوشت: «آریادنه، تو را دوست دارم.»
با وجود این، نیجه گاه و بی گاه با نظریه واگنر درباره اهمیت ازدواج موافق میشد. در نامهای به دوست متأهلش، فرانتس اووربک، چنین نوشت: «به لطف همسرت، اوضاع تو صد بار از من بهتر است. شما با هم لانه و آشیانهای دارید. من، در بهترین حالت، یک غار دارم… ملاقات گاهوبیگاه من با مردم شبیه نوعی تعطیلات، و نوعی رهایی از خودم است.»
نیچه و سالومه
در ۱۸۸۲ یک بار دیگر امیدوار شد که زن مطلوبش را یافته: لو آندریاس سالومه، بزرگترین و دردناکترین عشقش، سالومه بیست و یکساله، زیبا، باهوش، عشوهگر و مجذوب فلسفه نیچه بود. نیچه در برابر سالومه بیدفاع بود به او گفت: «دیگر نمیخواهم تنها باشم، بلکه میخواهم یاد بگیرم دوباره انسان باشم. اوه، اینجا واقعاً همهچیز برای یادگیری دارم!» آن دو هفته را با یکدیگر گذراندند و در لوکرن همراه با دوست مشترک خود، پل ره، عکسی عجیب گرفتند.
ولی دوستی نیچه و سالومه به این خاطر بود که سالومه بیشتر به نیچه به خاطر فیلسوف بودنش علاقهمند بود نه اینکه بخواهد او شوهرش باشد. ماجرای نیچه و سالومه او را بار دیگر دچار افسردگی شدید و طولانی کرد. او به اووربک گفت: «اکنون بهشدت بیاعتمادم»، «هر چیزی که میشنوم مرا به این فکر میاندازد که مردم از من نفرت دارند.» نسبت به مادر و خواهرش احساس ناخوشایند خاصی داشت. خواهرش در رابطهی نیچه و سالومه مداخله کرده بود. با آنها قطع رابطه کرد، که این امر بر تنهاییاش افزود («مادر را دوست ندارم و شنیدن صدای خواهرم برایم دردناک است. هر وقت با آنها هستم مریض میشوم.»)
مشکلات حرفهای نیچه
مشکلات حرفهای نیز وجود داشت. در دوران سلامت عقلی نیچه، هیچیک از کتابهایش بیش از دو هزار نسخه فروش نرفته بود. اغلب چند صدتایی فروش رفته بودند، با مستمری معمولی و چند سهمی که از عمهاش به ارث برده بود، بهزحمت میتوانست لباسهای جدیدی بخرد و به قول خودش «شبیه بز کوهی» شده بود در هتلها در ارزانترین اتاقها اقامت میکرد و اغلب در پرداخت اجاره تأخیر داشت و نمیتوانست پول گرم کردن اتاق یا ژامبونها و سوسیسهای موردعلاقهاش را بپردازد.
سلامتش مشکلآفرین بود. از دوران مدرسه به بیماریهای زیادی مبتلا بود: سردردها، سوءهاضمه، تهوع و استفراغ، سرگیجه، ضعف بسیار شدید بینایی و بیخوابی. بسیاری از اینها نشانگان سیفلیسی بودند که تقریباً بهطورقطع در روسپیخانه کولونی در فوریه ۱۸۶۵ گرفته بود (گرچه نیچه ادعا میکرد در آن جا به چیزی غیر از یک پیانو دست نزده است).
در نامهای به مالویدا فرن مایزنبرگ، سه سال پس از سفر به سورنتو نوشت: «از نظر رنج و عذاب و کف نفس، زندگی من طی سالهای گذشته شبیه زندگی هر زاهدی در هر زمانی است…» و به پزشکش چنین گزارش داد: «درد مداوم، احساس نیمه فلج بودن، حالتی شبیه دریازدگی، که طی آن بهسختی میتوانم صحبت کنم – این احساس روزی چند ساعت طول میکند. بهعنوان تغییر ذائقه حملههای شدید صرع (آخرین آنها مرا مجبور کرد سه روز و سه شب استفراغ کنم؛ آرزوی مرگ میکردم). نمیتوانم بخوانم! فقط بهندرت میتوانم بنویسم! نمیتوانم با دوستانم معاشرت کنم! نمیتوانم به موسیقی گوش کنم!»
سرانجام نیچه
سرانجام، در ابتدای ژانویه ۱۸۸۹، نیچه در آلبرتو کارلو پانسای تورین از پا درآمد و اسبی را در آغوشی گرفت. او را به خانه شبانهروزیاش بردند. آن جا به فکر کشتن قیصر افتاد، جنگ علیه سامی ستیزان را برنامهریزی کرد، و اطمینان یافت که- بسته به ساعت – دیونوسوس، مسیح، خدا، ناپلئون، پادشاه ایتالیا، بودا، اسکندر کبیر، سزار، ولتر، الکساندر هرتن و ریشارد واگنر است؛ سپس او را بهسرعت با قطار به تیمارستانی در آلمان فرستادند. در آنجا مادر پیر و خواهر نیچه تا هنگام مرگش، یازده سال بعد در پنجاه و پنجسالگی، از او مراقبت کردند.
منبع
کتاب: تسلی بخشیهای فلسفه
نویسنده: آلن دوباتن
مترجم: عرفان ثابتی
تنها اندیشمند غربی با اصالت که دوستش دارم .