ارتقاء سلامت روانبهداشت روانرفتارگرایی و شناختیروانشناسی شخصیتمکاتب روانشناسی
نظریه شخصیت گشتالت
فریتس پرلز و طبیعت انسان

ما انسانها بهرغم اینکه قرنهاست بدن خود را انکار میکنیم، باید بپذیریم که اصولاً ارگانیسمهای زیستی هستیم. هدفهای روزمرهی ما، یا به قول پرلز(۱۹۶۹) هدفهای نهایی ما بر نیازهای زیستی ما استوار هستند که به گرسنگی، میل جنسی، بقا، سرپناه و تنفس محدود میشوند. نقشهای اجتماعی که برعهده میگیریم، وسیلهای برای ارضا کردن هدفهای نهایی ما هستند. برای مثال، نقش ما بهعنوان رواندرمانگر، وسیلهای است که به کمک آن زندگی خود را تأمین میکنیم و زندگی وسیلهای است برای ارضا کردن هدفهای نهایی گرسنگی و سرپناه. بهعنوان موجوداتی سالم، زندگی روزمرهی ما بر اساس هدفهای نهایی خاصی استوار است که برای ارضا شدن در آگاهی نمایان میشوند. اگر به بدن خود گوش کنیم، اضطراریترین هدف نهایی ما نمایان میشود و ما فوراً به آن پاسخ میدهیم- یعنی بدون اینکه تردید وسواسی نشان دهیم که در این لحظه مهمترین عملی که میتوانیم انجام دهیم ارضا کردن هدف نهایی خاصی است که در آگاهی نمایان شده است. بعداً با محیط تعامل میکنیم تا موادی را انتخاب نماییم که برای ارضا کردن این هدف نهایی به آن نیاز داریم.
هدفهای نهایی تا وقتیکه کامل نشده باشند بهصورت نیازهای اضطراری احساس میشوند؛ آنها خفته میمانند تا اینکه از طریق تعامل مناسب با محیط بسته شوند. برای مثال، اگر تشنه باشیم، احساس میکنیم نیاز داریم با پاسخ دادن به نیازمان بهوسیلهی تأمین آب از محیط، به تشنگی خود تمامیت دهیم. پرلز فرض میکند که فرایند مستمر تمامیت دادن به نیازهایمان، یعنی فرایند تشکیل دادن کلها یا گشتالتها، یکی از قوانین ثابت دنیاست که انسجام ارگانیسمها را حفظ میکند.
بنابراین، مسائل واقعاً جدی در زندگی، به کامل کردن این نیازهای ارگانیزمی مربوط میشوند، کما اینکه میلیونها فقیر گرسنه در دنیا کاملاً از آن آگاه هستند. در جامعهی مرفهی مانند ایالاتمتحده، وقت یا انرژی کمی را صرف کامل کردن نیازهای طبیعی خود میکنیم. بهجای آن، ذهن خود را مشغول بازیهای اجتماعی میکنیم که در بهترین حالت چیزی جز وسایل اجتماعی برای هدفهای طبیعی نیستند. در صورتی این وسایل اجتماعی را بهصورت هدفهای نهایی تجربه کنیم، خود را با آنها یکی دانسته و آنها را بخشی از خودِ خویش میکنیم، بنابراین طوری عمل میکنیم که انگار باید تقریباً تمام انرژی خود را در بازی کردن نقشهایی چون دانشجو، معلم یا درمانگر صرف کنیم. بیشتر تفکر ما درگیر این موضوع میشود که چگونه میتوانیم نقشهای خود را بهتر بازی کنیم تا به نحو مؤثرتری محیط اجتماعی خود را دستکاری کنیم و خود و دیگران را به ارزش ذاتی نقشهای خویش متقاعد سازیم. وقتی نقشهای خود را بارها اجرا کنیم، عادت میشوند- الگوهای رفتاری خشکی که آنها را بهصورت ماهیت شخصیت خود تجربه میکنیم. هنگامیکه منش اجتماعی خود را تشکیل میدهیم و شخصیت ثابت و انعطافناپذیری پیدا میکنیم، وجود طبیعی خود را به وجود شبهاجتماعی تبدیل میکنیم.
در یک وجود سالم و طبیعی، چرخهی زندگی روزمرهی ما فرایند باز و جاری نیازهای ارگانیزمی خواهد بود که در آگاهی نمایان میشود. این فرایند با وسایلی همراه خواهد شد که از طریق آنها نیازهای لحظهای اضطراری را میبندیم که به دنبال آن هدف نهایی دیگری در آگاهی نمایان میشود. تا زمانیکه روی آنچه که هماکنون درون ما میگذرد متمرکز بمانیم، میتوانیم به عقل خود بهعنوان ارگانیزم اعتماد کرده و بهترین وسیله را انتخاب کنیم تا از طریق آن اضطراریترین نیاز لحظهای خود را به نحو شایستهای بسته یا کامل کنیم.
در یک وجود سالم، کل چرخهی زندگی ما فرآیند طبیعی رسش را شامل میشود که بهموجب آن از کودکان وابسته به حمایت محیط، به بزرگسالانی تبدیل میشویم که میتوانیم برای وجود خودمان به حمایت خویشتن متکی باشیم. رشد ما هنگامیکه هنوز زاده نشدهایم شروع میشود و برای غذا، اکسیژن، سرپناه و هر چیز دیگری کاملاً به حمایت مادر خود وابسته هستیم. بهمحض اینکه به دنیا میآییم، حداقل باید خودمان نفس بکشیم. بهتدریج یاد میگیریم روی دو پای خود بایستیم، سینهخیز برویم، راه برویم، از عضلات و حواس خود استفاده کنیم و عقل خویش را بهکارگیریم. سرانجام مجبوریم قبول کنیم هرجا که میرویم، هر کاری که انجام میدهیم، هر تجربهای که میکنیم، به مسئولیت خودمان و فقط خودمان است. بهعنوان بزرگسالان سالم، میدانیم که از توانایی پاسخ دادن برخورداریم، افکار، واکنشها و هیجاناتی داریم که منحصر به خود ما هستند. این مسئولیت پخته اصولاً توانایی بودن، آنگونه که هستیم است. از نظر پرلز (۱۹۶۹)، «مسئولیت صرفاً به معنی آن است که مایل باشیم بگویم «من منم» و «من همانم که هستم».
بهعنوان بزرگسالان سالم، از این امر نیز آگاهیم که سایر ارگانیسمهای پخته بهطور برابری میتوانند خودشان پاسخ دهند و فرایند رسش واگذاری مسئولیت به هر کس را شامل میشود. ما احساسهای بچهگانهی قدرت مطلق و عقل کل را کنار میگذاریم و قبول میکنیم که دیگران خود را بهتر از آنچه که ما تصور میکنیم میشناسند و میتوانند زندگی خود را بهتر از آنچه که ما به آنها رهنمود میدهیم، هدایت کنند. ما به دیگران اجازه میدهیم که به خودشان کمک کنند و از دخالت کردن در زندگی دیگران دست برمیداریم. دیگران برای برآورده کردن انتظارات ما بهوجود نیامدهاند، ما نیز برای برآورده کردن انتظارات آنها بهوجود نیامدهایم.
شخصیت سالم دلمشغول نقشهای اجتماعی نمیشود، زیرا این نقشها چیزی جز یک رشته انتظارات اجتماعی نیستند که ما و دیگران برای خود بهوجود آوردهایم. آدم پخته با جامعه، قطعاً با جامعهی دیوانهای نظیر جامعهی ما سازگار نمیشود. افراد سالم همان عادتهای کهنه و ملالآور را که خیلی امن و کسالتآور هستند تکرار نمیکنند. اینگونه افراد در جریان پذیرفتن مسئولیتِ بودن با تمام توان، نظر پرلز را دربارهی زندگی کردن و بازبینی دوبارهی هر ثانیه را میپذیرند. آنها پی میبرند که همیشه وسایل تازهای وجود دارند که بتوانند از طریق آنها هدفهای نهایی خویش را کامل کنند. این تازگی همان چیزی است که یک آشپز خلاق کشف میکند، یک شریک جنسی شاد تجربه میکنند و یک درمانگر سرزنده بهوسیلهی آن موفق میشود.
با توجه به این امکانات جالب که از فرایند طبیعی رسش نمایان میشوند، چرا اغلب افراد در الگوهای ناپخته و بچگانهی وابستگی گرفتار میمانند؟ چند تجربهی کودکی میتوانند در رشد شخصیت سالم اختلال ایجاد کنند. در برخی خانوادهها، والدین قبل از اینکه کودکان توانایی حمایت درونی را پرورش داده باشند، حمایت محیطی لازم را از آنها دریغ میکنند. این کودکان دیگر نمیتوانند به حمایت محیطی امن متکی باشند، حتی آنها نمیتوانند به حمایت خودشان اتکا کنند. این کودکان در بنبست قرار دارند. مثال پرلز (۱۹۷۰) در مورد بنبست، «کودک کبودی» است که از جفت جداشده و نمیتواند به اکسیژن مادر متکی باشد اما خودش نیز هنوز آمادگی نفس کشیدن را ندارد، که موقعیت بسیار ترسناکی است. نمونهی دیگر بنبست زمانی روی میدهد که والدین از کودک توقع دارند قبل از اینکه عضلات و حس تعادل او بهقدر کافی رشد کرده باشند، بدون کمک بایستد. تنها تجربهای که کودک میتواند داشته باشد ترس از افتادن است. تجربه کردن بنبست میتواند به گیرکردن در فرآیند رسش منجر شود.
چیزی که بیشتر رایج است دخالت والدینی است که متقاعد شدهاند میدانند چه چیزی در تمام موقعیتها برای فرزندانشان از همه بهتر است. در اینگونه خانوادهها، امکان دارد که کودکان از «ترکه» بترسند، که درواقع نوعی تنبیه به خاطر اعتماد کردن به مسیر استقلال آنها به هنگامی است مسیری که والدین معتقدند بهتر است تفاوت دارد. دراینصورت فرد انتظارات فاجعهآمیز را برای رفتار مستقل پرورش میدهد، نظیر اینکه، «اگر خودم دست به مخاطره بزنم، دیگر مرا دوست نخواهند داشت یا والدینم مرا تأیید نخواهند کرد». پرلز ( ۱۹۶۹) معتقد است که انتظارات فاجعهآمیز به جای اینکه خاطرات مربوط به این موضوع باشند که چگونه والدین عملاً به نشان دادن رفتار پختهی کودک پاسخ دادهاند، غالباً فرافکنی ترس کودک از عواقب استقلال به والدین هستند.
وقتیکه آگاهتر میشویم، درمییابیم که رقصیدن به ساز مخالف واقعاً میتواند مخاطرهآمیز باشد. اگر با والدین یا همسالانمان متفاوت باشیم، امکان دارد که محبت یا تأیید آنها را از دست بدهیم. اما اگر تصمیم بگیریم که از مخاطرات خودمان بودن اجتناب کنیم، آنها مسئول نیستند. اگر از بازی کردن نقشها یا سازگار شدن با انتظارات اجتماعی خود خودداری کنیم، مخاطرات خیلی جدیتری در جامعهی ما وجود دارد. امکان دارد به خاطر اینکه خارج از مرزهای جامعه هستیم مشاغل، دوستان و درآمد خود را از دست بدهیم و حتی با مصلوب شدن مواجه شویم. اما اگر از پذیرفتن مخاطرات سالم بودن اجتناب ورزیم، باز هم نمیتوانیم جامعه را سرزنش کنیم.
ترس از عواقب مستقل بودن علت اصلی عقب افتادن رسش است ولی این خیلی شایع نیست. بیشتر افراد به این دلیل گیر میکنند که والدین آنها را در کودکی لوس بار آوردهاند. پرلز معتقد است که خیلی از والدین میخواهند هر چیزی را که خودشان هرگز نداشتهاند به فرزندانشان بدهند. در نتیجه، کودکان ترجیح میدهند نازپرورده بمانند و اجازه دهند والدینشان هر کاری را برای آنها انجام دهند. خیلی از والدین میترسند فرزندان خود را ناکام کنند، درحالیکه فقط از طریق ناکامی است که با انگیزه میشویم تا برای غلبه کردن بر آنچه که ما را ناکام کرده، به امکانات خود متکی باشیم. والدین با تأمین کردن همهچیز برای فرزندانشان و ناکام نکردن آنها، محیطی را ایجاد میکنند که بهقدری امن و ارضاکننده است که فرزندان آنها در این میلگیری میکنند که حمایت محیطی دائمی را حفظ کنند. تأکید پرلز بر گیرکردن به خاطر نازپرورده بودن، یادآور تأکید فروید بر زیادهروی کردن بهعنوان یکی از علتهای تثبیت بچگانه است.
بااینحال، پرلز والدین را بهخاطر ماندن کودک نازپرورده سرزنش نمیکند. این کودکان هنوز هم در قبال استفاده از تمام امکاناتشان برای به بازی گرفتن والدین و دیگران برای مراقبت کردن از آنها مسئولیت دارند. این کودکان خزانهی کاملی از رفتارهای به بازی گرفتن دیگران را پرورش میدهند. مثلاً اگر گریه کردن حمایت دیگران را جلب کند، گریه میکنند؛ یا اگر کوچولوی ناز بودن نقشی باشد که دیگران را به پاسخ دادن ترغیب کند، کوچولوی ناز میشوند. اگر به شخصیتهای ناپخته اجازه داده شود تا والدین خود را به خاطر مشکلات خویش سرزنش کنند، درواقع به آنها اجازه داده شده تا از مسئولیت زندگی خود که بخش مهمی از فرآیند رسش است، اجتناب کنند.
سوالات خود را در بخش کامنت مجله بهداشت روان مطرح کنید تا متخصص روانشناس به شما پاسخ دهد.
منبع:
کتاب: نظام های روان درمانی
نویسنده: جان نورکراس، جیمز پروچاسکا
مترجم: یحیی سیدمحمدی