بهداشت روانروانشناسی شخصیتسبک زندگیمکاتب روانشناسیوجودی یا اگزیستانسیالیسم
نظریه شخصیت اگزیستانسیال
نظر وجودنگرها درباره طبیعت انسان
درصورتیکه اصطلاح شخصیت به یک رشته صفات ثابت درون شخص اشاره داشته باشد، وجودنگرها از آنها ناخشنود خواهند بود (باس، ۱۹۸۳). از نظر آنها، وجود نوعی فرآیند شکلگیری، شدن و هستی است که ثابت نیست یا با صفات بهخصوصی مشخص نمیشود. هستی نوعی فعل، وجه وصفی است که به فرآیندی فعال و پویا اشاره دارد. وجود فقط درون فرد روی نمیدهد بلکه بین افراد و دنیای آنها صورت میگیرد.
وجود را به بهترین وجه میتوان به صورت بودن- در-دنیا شناخت. استفاده از خط پیوند بهترین راهی است که میتوانیم در زبان انگلیسی این عقیده را برسانیم که انسان و محیط واحد فعالی هستند. وجودنگرها دوگانهنگری را که بین ذهن و بدن، تجربه و محیط جدایی فرض میکند، قبول ندارند. هستی و دنیا جدانشدنی هستند، زیرا هر دوی آنها اصولاً توسط فرد آفریده شدهاند.
از لحاظ پدیدارشناسی، دنیایی که با آن ارتباط برقرار میکنیم برداشت خودِ ماست و بسته به اینکه چقدر سنتگرا باشیم، کموبیش برداشت دیگران را منعکس میکند. برای مثال، دنیای یک مسیحی سنتی، هستی برتر را شامل میشود که فرد میتواند با آن ارتباط برقرار کند، درحالیکه وجود یک خدانشناس چنین هستی معنوی را شامل نمیشود. در درمان، روانکاوی پویشهایی را در بیماران تجربه میکند که یک رفتارگرا سوگند میخورد که آنها ساختهوپرداختهی قدرت تخیل فروید هستند. امکان دارد رفتارگرا ادعا کند که چنانچه دنیا بهصورت علمی تعریفشده باشد درنهایت همگی به دنیای واحد پاسخ میدهیم، اما یک وجودنگر معتقد است که خودِ روش علمی ساختهی انسان است و برای شناختن موجودی که آن را آفریده است کفایت نمیکند. وجودنگر بهجای اینکه تفاوتهای موجود در جهانبینی را رفعورجوع کند، قبول میکند که برای شناختن فردی بهخصوص باید دنیا را بهگونهای که او آن را درک میکند شناخت.
ما در ارتباط با سه سطح دنیای خود وجود داریم. به زبان آلمانی این سه سطح Umwelt، Mitwelt و Eigenwelt نامیده میشوندشوند (بینز وانگر، ۱۹۶۳؛ باس، ۱۹۶۳؛ مِی، ۱۹۵۸). Umwelt حاکی از ارتباط ما با جنبههای زیستی و مادی دنیای ماست، که آن را به صورت بودن-در- طبیعت تجربه میکنیم. Mitwelt به دنیای اشخاص، دنیای اجتماعی اشاره دارد؛ ما آن را بودن- با-دیگران مینامیم. Eigenwelt دقیقاً به معنی دنیای خودمان است و به نحوهای که دربارهی خود میاندیشیم، خود را ارزیابی و احساس میکنیم، اشاره دارد؛ ما آن را به بودن- برای- خویشتن ترجمه میکنیم.
شخصیتها از نظر نحوهای که در هریک از این سه سطح هستی وجود دارند متفاوت هستند. افرادی را در یک ساحل زیبا و پرت کنار اقیانوس تجسم کنید. یکی ممکن است بترسد پا به داخل اقیانوس بگذارد زیرا زیستگاه کوسههایی است که منتظر حمله کردن هستند، درحالیکه دیگری به داخل آن شیرجه میرود و مشتاقانه به دنبال نشاط در آبهای خنک است. یکی در این موقعیت هوسانگیز آرزوی معشوق دارد، درحالیکه دیگری احساس میکند کاملاً تنهاست. یکی در طول ساحل قدم میزند و این محیط را بهصورت فرصتی طلایی برای توسعه خانهسازی کنار دریا در نظر میگیرد، درحالیکه دیگری از تجاوز خانههای در دست ساخت در آن نواحی احساس غمگینی میکند. یکی به اقیانوسی فکر میکند که کل زندگی از آن پدید آمده است، درحالیکه دیگری میخواهد برای خاتمهدادن به زندگی خود به اقیانوس بپیوندد.
وقتیکه ما- با- دیگران- هستیم، میدانیم که آنها موجودات آگاهی هستند که میتوانند به ما بیندیشند، ما را ارزیابی کرده و دربارهی ما قضاوت کنند. این میتواند باعث شود که از دیگران بترسیم و بخواهیم از آنها بگریزیم. شاید تصمیم بگیریم ساکت باشیم یا فقط دربارهی موضوعات زائدی چون هوا صحبت کنیم که مبادا چیزی را دربارهی خود برملا سازیم که خوشایند دیگران نباشد. غالباً آنچه را که دیگران دربارهی ما فکر و احساس میکنند پیشبینی کرده و رفتار خود را طوری هدایت میکنیم که تأثیر خوبی بر آنها داشته باشد. متأسفانه این نحوهای است که معمولاً با دیگران هستیم، سطحی از وجود که به بودن- برای- دیگران معروف است. این شیوهی وجود شبیه توصیف ریزمن (۱۹۶۱) از شخصیت مدرنی است که دیگران آن را هدایت میکنند.
خوشبختانه اوقات ارزشمندی با افراد خاص نیز وجود دارند که میتوانیم خودمان باشیم و صرفنظر از اینکه چقدر احمق یا غمگین بوده، مضطرب با عصبانی باشیم، اصلاً نگران نیستیم که آنها دربارهی ما چه فکری میکنند. وقتیکه برای- خودمان- هستیم، به وجودمان میاندیشیم، آن را ارزیابی و دربارهی آن قضاوت میکنیم.
چون گاهی به خوداندیشی میتواند بسیار عذابآور باشد، شاید تصمیم بگیریم دروننگر نباشیم یا اینکه ممکن است تصمیم بگیریم فقط بعد از مصرف مقداری مشروب یا قرص برای تسکین دادن درد، به خود بیندیشیم. یا شاید پیوسته دروننگر بوده و در بودن با دیگران مشکل داشته باشیم، بااینحال، ازنظر وجودنگرها، خطر عذاب یا اشتغال ذهنی به خود، تاوانی است که ممکن است مجبور باشیم برای رسیدن به زندگی سنجیده و آگاهانه که برای آفریدن وجود سالم بسیار اهمیت دارد، بپردازیم.
هنگامیکه سعی میکنیم وجود سالمی را بیافرینیم، با مسئله انتخاب کردن بهترین راه بودن- در- طبیعت، بودن- با- دیگران و بودن- برای- خودمان روبهرو میشویم. با نمایان شدن هشیاری، درمییابیم که دنیا چقدر مبهم و پذیرای تعبیرهای متفاوت است. فقط در همین کتاب، دهها تعبیر متفاوت را بررسی میکنیم که میتوانند رهنمودهایی برای تعبیر کردن جنبههای طبیعی، اجتماعی و شخصی دنیای ما باشند. گزینهی وجودی برای زیستن چیست؟ بهترین گزینه، آنگونه که برخی رفتارگرایان توصیه خواهند کرد، لزوماً این نیست که تصمیم بگیریم تقویتها را به حداکثر و تنبیهها را به حداقل برسانیم، یا آنگونه که برخی طرفداران فروید توصیه خواهند کرد، امیال غریزی خود را با ضروریات محیط خویش سازگار کنیم.
بهترین گزینه، اصیل بودن است. از نظر وجودنگرها، اصالت بهخودیخود پاداش است. وجود اصیل، گشودگی به طبیعت، به دیگران و به خودمان را به همراه دارد، زیرا تصمیم گرفتهایم که مستقیماً با دنیا روبهرو شویم بدون اینکه آن را از خود یا خود را از آن پنهان کنیم. گشودگی به معنای آن است که آدمهای اصیل آگاهترند، زیرا تصمیم گرفتهاند چیزی را از خود پنهان نکنند. وجود اصیل، آزادی خودانگیخته بودن با دیگران را نیز به همراه دارد، زیرا مجبور نیستیم نگران باشیم که شاید چیزی را دربارهی خود برملا سازیم که با آنچه وانمود کردهایم که هستیم، مغایر باشد. وجود سالم، این آگاهی را نیز به همراه دارد که هرگونه رابطهای که داریم، اصیل است و اگر کسانی برای ما اهمیت قائل باشند، این واقعاً خودِ ما هستیم که به آن اهمیت میدهند نه صورت ظاهری که به خاطر آنها ساختهشده است. روابط اصیل به ما امکان میدهند که واقعاً به دیگران اعتماد کنیم زیرا میدانیم که آنها در مورد تجربهی خود صادق هستند و چیزی را به ما نمیگویند که فکر میکنند دوست داریم بشنویم.
وجود اصیل تااندازهای به این دلیل سالم است که در آن، سه سطح هستی یا وجود ما بهجای اینکه در تعارض باشند، یکپارچه یا متصل هستند. ما خود را هماهنگ احساس میکنیم: نحوهای که در طبیعت هستیم، نحوهای است که خود را به دیگران نشان میدهیم و در ضمن نحوهای است که میدانیم کیستیم. ما گرفتار تصاویر ذهنی آرمانی دربارهی خود نمیشویم که به ما اجازه نمیدهند با دیگران صمیمی شویم مبادا که آنها به ما چیزی بگویند که دوست نداریم آنرا بشنویم. در ضمن خیلی دلمشغول خود نمیشویم که نتوانیم به دنیای اطراف خویش بپردازیم. بنابراین، وجود سالم، رابطهی همزمان و هماهنگ با هر سطح از وجود را شامل میشود بدون اینکه روی یک سطح به قیمت سطوح دیگر تأکید شود، مثل فدا کردن ارزیابی خودمان برای کسب تأیید دیگران.
با توجه به اینکه اصالت اینقدر نویدبخش است، چرا همگی تصمیم نمیگیریم اصیل باشیم؟ چرا خیلی از ما وحشت داریم که اگر دیگران واقعاً ما را بشناسند دوست نخواهند داشت با ما باشند؟ چرا شخصیتی که توسط دیگران هدایت میشود کلیشهی دوران ما شده است؟ این چه وحشتی است که با آگاه بودن کاملتر از خود و دنیایمان همراه است؟
پل تیلیش (۱۹۵۲) عالِم الهیات به برخی شرایط ذاتی در وجود اشاره میکند که ما را برای گریختن از آگاهی خیلی زیاد برمیانگیزد. این شرایط ما را دچار وحشتی میکند که اضطراب وجودی نامیده میشود. اولین منبع اضطراب، از آگاهی زیاد ما دراینباره که در زمان نامعلومی باید بمیریم ناشی میشود: هستی مستلزم نیستی است. امکان دارد که فرهنگ ما، از جمله روانشناسی، مرگ را انکار کند، ولی این واقعیت که کل وجود ما به نیستی خواهد انجامید میتواند ما را تکان دهد. درصورتیکه آدم صادقی باشیم، از این امر نیز آگاهیم که افراد بسیار عزیز ما هرلحظه ممکن است بمیرند و نهتنها به وجود خود، بلکه به بخشی از وجود ما که عمیقاً با آنها پیوند خورده است، خاتمه دهند.
چند تابستان قبل، همسرم و من (پروچاسکا) همراه با پسر و دختر خردسالمان در یک برکهی شور نزدیک اقیانوس مشغول شنا کردن بودیم. خانمی نزد ما آمد تا فنجان یکبار مصرف از ما بگیرد و هنگامیکه برگشت ناگهان متوجه شد که پسر چهار سالهی او گمشده است. او مطمئن بود که پسرش در آب است، بنابراین ما بارها به داخل آب شیرجه رفتیم تا او را بیابیم. هرچه بیشتر زیر آب گشتیم، بیشتر نگران شدیم، امیدوار بودیم که او را پیدا خواهیم کرد و بعد بهتدریج امید خود را از دست دادیم. دو ساعت بعد، هنگامیکه مأموران نجات بدن بیجان او را از عمیقترین قسمت که هیچکس انتظار نداشت آنجا باشد بیرون کشیدند، تنها کاری که توانستیم انجام دهیم این بود که به خود بلرزیم و یکدیگر را تنگ در آغوش بگیریم.
وقتیکه موجودات آگاهی میشویم، میفهمیم که نیاز به عمل کردن جزء جدانشدنی وجود است. ما باید تصمیماتی بگیریم که عمیقاً بر باقی زندگی ما تأثیر میگذارند، نظیر اینکه کجا به دانشگاه برویم، چه شغلی را انتخاب کنیم، با چه کسی ازدواج کنیم و آیا بچهدار شویم یا نه. باید عمل کنیم و بااینحال در دنیای امروزی کمتر دربارهی مبنای تصمیمگیری خود اطمینان حاصل میکنیم. ما نمیتوانیم از پیش با اطمینان بدانیم که تصمیمات ما چه حاصلی خواهند داشت و بنابراین همواره عدم اطمینان و گناه ما را تهدید میکنند. ما باید تصمیماتی را بدون اطلاع از عواقب آنها بگیریم، با آگاهی از این امر که مرتباً دیگران صدمه میزنیم بدون اینکه چنین قصدی داشته باشیم.
در انتخابهای مهم، فقط خود ما مسئولیم. آنچه که از مسئولیتهای ما جدانشدنی است، اضطراب ناشی از این آگاهی است که اشتباهات جدی خواهیم کرد، ولی نمیدانیم که آیا این انتخاب یکی از آن اشتباهات است یا نه. برای مثال، وقتیکه من (پروچسکا) ابتدا تصمیم گرفتم که یک سال از زندگی خود را صرف نوشتن اولین ویراست این کتابم کنم، کاملاً نگران بودم که مبادا این کار اشتباه تأسفباری باشد و باعث شود که از فعالیتهای جالب محروم شوم (شاید اکنون باور داشته باشید که دلیل خوبی برای این نگرانی داشتم!).
تهدید به بیمعنایی پیشامد دیگر وجود انسان است که موجب اضطراب میشود. ما در جهتگیری خود به زندگی، میخواهیم بدانیم که چه کار معنیداری انجام میدهیم. این معنی خاص ممکن است برای یک نفر عشق، برای دیگری مسائل جنسی و برای دیگری ایمان باشد. اما وقتیکه صادقانه اهمیت وجود خود را زیر سؤال ببریم، مسئله این میشود که آیا اصلاً خودِ زندگی معنایی دارد؟ ما بهندرت به سینما یا موزهی مدرنی میرویم یا رمان جدیدی را میخوانیم بدون اینکه با این مسئله مواجه شویم. برای خیلی از ما، آنچه که زمانی بدان اعتقاد داشتیم، مانند مذهب سابق ما، خطمشی سیاسی ما، یا درمانهای سابق ما، دیگر بهاندازهی سابق بامعنی به نظر نمیرسد. این حکایت از آن دارد که شاید منشأ معنی فعلی ما نیز از بین برود. همهی درمانگران شاهد زندگیهای زناشویی قبلاً بانشاطی بودهاند که کاملاً تضعیفشدهاند و چیزی جز کسالت مهلک از آنها باقی نمانده است. ما افرادی را میبینیم که در مشاغل قبلاً رضایتبخشی گرفتارشدهاند که اکنون جز وسیلهای برای تنظیم وقت و کارهای یکنواختی که ره به جایی نمیبرند، چیزی دیگری نیستند. درمانجویان ما نگران میشوند، ما نیز همچنین.
بخشی از اضطراب ما حاصل از این آگاهی است که ما همان کسانی هستیم که در زندگی خود معنی آفریدیم و همان کسانی هستیم که اجازه میدهیم این معنی از بین برود. بنابراین ما باید همان کسانی باشیم که به آفریدن زندگی لایق زیستن ادامه دهیم.
این چشمانداز که وجود درهرصورت معنایی ندارد، وحشتناک است. این نتیجهگیری که وجود فرد کاملاً بیمعنی و احمقانه است، میتواند موجب بیتحرکی شود. شخصیت اصلی کتاب جان بارت (۱۹۶۷) با عنوان پایان راه، این بیتحرکی را نشان میدهد. اگر در زندگی هیچ معنایی وجود نداشته باشد، دراینصورت دلیلی برای تصمیمگیری وجود ندارد، بنابراین او نمیتوانست عمل کند. درمانگر او راهحل مبتکرانهای را ارائه داد و به او گفت چون هیچچیزی اهمیت ندارد، پس میتواند وقتی مجبور به عمل کردن میشود از اصول دلبخواهی استفاده کند. اصول او برای زندگی کردن الفباگرایی و چپسوگرایی را شامل میشدند: وقتی با انتخابی در زندگی مواجه میشد، گزینهای را که با حرف اول الفبا شروع میشد یا گزینه سمت چپ را انتخاب میکرد.
انزوای ما، تنهایی اساسی ما در این دنیا، وضعیت دیگر زندگی است که موجب اضطراب میشودشود (بوگنتال، ۱۹۶۵). صرفنظر از اینکه چقدر با دیگران صمیمی باشم، نه من میتوانم آنها باشم نه آنها میتوانند من باشند. اما تجربیات خود را با یکدیگر در میان میگذاریم، اما همیشه در معرض این تهدید قرار داریم که هرگز کاملاً یکدیگر را درک نکنیم. علاوهبراین، میدانیم که تصمیم به دنبال کردن مسیر زندگی منحصربهفرد و آفریدن معنی خودمان در زندگی، ممکن است باعث شود که دیگران دوست نداشته باشند با ما باشند. احتمال چنین طردی، اضطراب کاملاً تنها بودن را به همراه دارد.
این منابع متعدد اضطراب وجودی از ویژگی برجستهی وضعیت انسان خبر میدهند؛ متناهی بودن مرگ بیانگر آن است که زمان محدودی داریم؛ تصادفات، نشان میدهند که قدرت محدودی داریم؛ نگرانی از تصمیمگیریها، ناکافی بودن آگاهی ما را میرساند؛ تهدید به بیمعنایی، از محدودیت ارزشهای ما حکایت دارد؛ انزوا، حکایت از آن دارد که همدلی ما محدود است و طرد حاکی است که کنترل محدودی بر دیگران داریم.
این پیشامدهای زندگی، قلمرو نیستی نیز نامیده شدهاند. این مقرریهای وجودی الزامآور هستند- باید بمیریم، باید عمل کنیم- و ازاینرو هستی را نفی میکنند. بنا بر تعریف، بیانتها و در حیطهی احتمال است. نیستی زمینهای است که شکل هستی در برابر آن آفریدهشده است. مرگ زمینهای است که بر شکل زندگی تأکید میکند. شانس زمینهای است که محدودیتهای انتخاب ما را تعیین میکند. بیمعنایی زمینهای است که معنی را میتوان در برابر آن درک کرد. انزوا زمینهای است که صمیمیت از آن پدیدار میشود. شکل هستی ما هشیار، انتخابشده و آزاد است، درحالیکه قلمرو نیستی بیفروغ، بسته و اجتنابناپذیر است. ما در زندگی روزمره، هستی را بهصورت «فاعل بودن» خود تجربه میکنیم، که بهموجب آن فاعل یا عامل فعال در هدایت کردن زندگی خویش هستیم؛ نیستی بهصورت «مفعول بودن» ما تجربه میشود که بهموجب آن مفعولهایی هستیم که بهوسیلهی نیروهایی غیر از ارادهی خود، تعیینشدهایم.
هستی اصیل تا حدی زنده میماند که نیستی را در خود جذب کند و چنانچه سعی کند با اجتناب کردن از نیستی خود را تأیید کند، نابود خواهد شد. خودِ ما بهعنوان فاعلی هشیار، انتخابکننده و گشوده، فقط از طریق مواجهشدن با اضطراب وجودی و جان به دربردن از آن میتواند باشد. اجتناب کردن از اضطراب وجودی به معنی اجتناب ورزیدن از نیستی در شکلهای مختلف آن است. برای مثال، اجتناب کردن از انتخاب و اضطراب آن، به معنی آن است که نتوانستهایم فایل انتخابکننده باشیم. شخصیت اصیل میداند که وجود، جریان مداوم ناشی از نیستی به هستی و بار دیگر برگشتن به نیستی است. ما میتوانیم این را بهوضوح در روند کلی وجودمان ببینیم، به این صورت که از تاریکی هرگز نبودن آمدهایم، در روشنایی هشیاری زندگی میکنیم و بعد به تاریکی مرگ برمیگردیم. چرخهی زندگی روزمرهی ما نیز همینطور است، بهطوریکه وجود فعلی ما از دیروز پدیدار میشود که دیگر در هستی زمان حال وجود ندارد و به نیستی ناهشیار فردا انداخته میشود. به همین دلیل است که گفته میشود هستی است فقط در زمان حال یافت میشود.
مستند سه قسمتی جنسیت، مرگ و معنای زندگی را با زیرنویس فارسی در لینک زیر ببینید(یوتیوب):
قسمت های دیگر در :
https://www.youtube.com/watch?v=Es_cuq4b_Bw&list=PLeAe5LdW42hcTc2mXFAIYdvb-ajil0Fiu
منبع
کتاب: نظام های روان درمانی
نویسنده: جان نورکراس، جیمز پروچاسکا
مترجم: یحیی سیدمحمدی