انسانگرایی و روانشناسی مثبتخودشکوفایی و عزت نفسروانشناسی شخصیتمکاتب روانشناسی
نظریه شخصیت انسانگرایی
شکوفایی و حرمت نفس
نظریه شخصیت انسانگرایی
همهی انسانها فقط یک نیروی انگیزشی اساسی دارند و آن هم گرایش به سمت شکوفایی است. راجرز (۱۹۵۹، ص ۱۹۶) گرایش شکوفایی را به اینصورت تعریف میکند: «گرایش فطری ارگانیزم به پرورش دادن تمام استعدادهای خود بهصورتیکه به نگهداشتن و پیشرفت کردن آن ارگانیزم خدمت کنند». این نهتنها گرایش به ارضا کردن نیازهای فیزیولوژیکی به غذا، هوا، آب و تمایل به کاهش دادن تنشها را شامل میشود، بلکه گرایش به گسترش دادن خودمان از طریق رشد، برای بهتر کردن خودمان از طریق ارتباط برقرار کردن و تولیدمثل را نیز دربرمیگیرد. این گرایش همچنین به گسترش دادن اثربخشی ما و بنابراین خودمان، از طریق تسلط یافتن بر ابزارهای فرهنگی و پیشروی از کنترل شدن توسط نیروهای بیرونی به سمت کنترل شدن از درون اشاره دارد.
ما با فرآیند ارزشگذاری ارگانیزمی نیز متولدشدهایم که به ما امکان میدهد تا برای آن تجربیاتی که بهصورت تقویتکنندهی زندگی ما درک میشوند ارزش مثبت و برای تجربیاتی که جلوی رشد ما را میگیرند ارزش منفی قائل شویم. پس با نیروهای شکوفا کنندهای که ما را باانگیزه میکنند و با فرایندهای ارزشگذاری که ما را تنظیم میکنند به دنیا آمدهایم؛ علاوهبراین، میتوانیم اطمینان داشته باشیم که این فرآیندهای ارگانیزمی بنیادی به ما خدمت خواهند کرد.
هنگامیکه با دنیا ارتباط برقرار میکنیم، به واقعیت «حقیقی» یا «محض» پاسخ نمیدهیم بلکه به واقعیت بهصورتیکه آن را تجربه میکنیم واکنش نشان میدهیم. دنیای ما دنیای تجربهشده یا پایداری ماست. اگر دیگران بخواهند اعمال خاص ما را درک کنند، باید بکوشند تا حد امکان خود را در چارچوب داوری درونی ما قرار دهند و از دنیا بهصورتیکه در آگاهی ذهنی ما وجود دارد آگاه شوند. واقعیت ما قطعاً تااندازهای توسط محیط شکل میگیرد، ولی ما بهطور فعال در آفریدن دنیای ذهنی خود، یعنی چارچوب داوری درونی خود مشارکت داریم.
ما بهعنوان بخشی از گرایش شکوفاکنندهی خود، تفاوتگذاری را نیز آغاز میکنیم- برای اینکه بفهمیم تجربیاتی که بخشی از وجود و عملکرد ما هستند با تجربیات دیگران چه تفاوتی دارند. تجربیات خاصی را که متعلق به خودمان میدانیم، تجربیات شخصی هستند. ما با بازنمایی کردن تجربیات شخصی بهصورت نمادین در قالب زبان یا نمادهای دیگر از آنها آگاه میشویم. بازنمایی زندهبودن و عمل کردن در آگاهی، از طریق تعامل با کسانی که مهم هستند، در خودپندارهی ما گسترش مییابد. خودپنداره برداشتهای ما را از ویژگیهای «من» یا «مرا»، برداشتهای ما را از روابطی که با دیگران و دنیا داریم و ارزشهایی که به این برداشتها وابسته هستند، شامل میشودشود (راجرز، ۱۹۵۹، ص ۲۰۰).
هنگامیکه خودآگاهی ما پدیدار میشود، نیاز به توجه مثبت برای این خود را پرورش میدهیم. گرچه این نیاز در انسانها همگانی است، ولی بهنظر میرسد که راجرز (۱۹۵۹) با دانشجوی خود استاندال (۱۹۵۴) موافق باشد که ما درواقع نیاز به محبت را یاد میگیریم. این نیاز به توجه مثبت– نیاز به ارزشمند بودن، پذیرفته شدن، عزیز بودن- بهقدری معتاد کننده است که نیرومندترین نیاز فرد در حال رشد میشود. «او مرا دوست دارد، او مرا دوست ندارند» معمای بیانتهای کودک در حال رشد است که به چهره، حرکات و سایر علائم مبهم مادر نگاه میکند تا بفهمد آیا به او توجه مثبت میکند یا نه. با اینکه محبت مادر تأکید شده است، اما توجه مثبت از جانب دیگران، مخصوصاً افراد مهم، الزامآور میشود.
هر وقت که فردی، مانند پدر یا مادر، به رفتار خاصی با توجه به مثبت پاسخ میدهد، خودپندارهی ما به دلیل اینکه دیگران ما را ارزشمند میدانند، تقویت میشود. از سوی دیگر، اگر والدین به رفتاری که از ما سرزده، با اخم یا جلوهی دیگر توجه منفی پاسخ دهند، خودپندارهی ما دربارهی اینکه چقدر از نظر والدین عزیز هستیم، ضعیف میشود. درنتیجه، ابراز توجه مثبت توسط افراد مهم بهقدری نیرومند است که میتواند از فرآیند ارزشگذاری ارگانیزمی الزامآورتر شود. بنابراین، فرد بیشتر مجذوب توجه مثبت دیگران میشود تا تجربیاتی که برای شکوفا کردن ارگانیزم ارزش مثبت دارند. وقتی نیاز به چنین محبتی مسلط میشود، بهجای اینکه افراد رفتار خود را بهگونهای هدایت کنند که به ارگانیزم کمک کرده و آن را تقویت کند، آن را بهوسیلهی احتمال محبت دیدن هدایت میکنند.
طولی نمیکشد که افراد یاد میگیرند به همان صورتیکه توجه دیگران را تجربه میکنند، به خود توجه کنند، بنابراین به خاطر تجربه یا رفتاری خاص، خود را دوست داشته یا از خویشتن بیزار میشوند. این حرمت نفس آموختهشده باعث میشود که افراد خود و رفتار خویش را بههمان صورتی در نظر بگیرند که آدمهای مهم آنها را در نظر میگرفتند. در نتیجه، برخی رفتارها مثبت انگاشته میشوند درحالیکه از لحاظ ارگانیزمی بهصورت خوشنودکننده تجربه نمیشوند، مثل زمانیکه ساعات زیادی را صرف حفظ کردن مطالب کسلکنندهای میکنیم و بعد با گرفتن نمرهای عالی خوشنود شده و احساس خوبی نسبت به خود میکنیم. سایر رفتارها منفی انگاشته میشوند درحالیکه عملاً بهصورت نارضایتبخش تجربه نشدهاند، مانند احساس بد داشتن در مورد خودارضایی.
درصورتیکه افراد مطابق با ارزشهای درونی شدهی دیگران عمل کنند، شرایط ارزش را فراگرفتهاند. آنها تا وقتیکه مطابق با این شرایط زندگی نکنند نمیتوانند برای خود ارزش مثبت قائل شوند. برای برخی افراد، این بدان معنی است که فقط زمانی که موفق شوند، مهم نیست که برای ارگانیزم آنها به چه قیمتی تمام شود، میتوانند احساس خوبی دربارهی خود داشته و خود را دوستداشتنی و ارزشمند بدانند؛ دیگران فقط زمانی که مهربان و موافق باشند و هرگز به کسی نه نگویند، احساس خوبی دربارهی خود میکنند. بعد از فراگیری این شرایط ارزش، فرد از آدمی که ارزشهای خودش او را هدایت میکردند به آدمی تبدیل میشود که ارزشهای دیگران او را کنترل میکنند. ما در همان سنین اولیه یاد میگیریم که گرایش بنیادی خود برای شکوفا شدن را با محبت مشروط دیگران و خودمان مبادله کنیم.
از لحاظ نظری، لازم نیست چنین مبادلهای صورت گیرد. همانگونه که راجرز بهروشنی اظهار میدارد «اگر کسی فقط توجه مثبت نامشروط را تجربه کند، دراینصورت هیچ شرایط ارزشی ایجاد نخواهد شد، حرمت نفس نامشروط خواهد بود، نیاز به توجه مثبت و حرمت نفس هرگز با ارزشگذاری ارگانیزمی در تضاد نخواهند بود و فرد از لحاظ روانشناختی سازگار و کامل خواهد بود». متأسفانه، به جز در رواندرمانی، بهنظر نمیرسد که این موقعیت فرضی در عمل روی دهد.
منبع
کتاب: نظام های روان درمانی
نویسنده: جان نورکراس، جیمز پروچاسکا
مترجم: یحیی سیدمحمدی