آسیب شناسیاختلالات روانیرفتارگرایی و شناختیروانشناسی شخصیتمکاتب روانشناسی
نظریه آسیب شناسی گشتالت
چرا افراد دچار رنج روانی میشوند
نظریهی آسیبشناسی روانی
آدم بیمار کسی است که در فرایند طبیعی رشد یا رسش گیر کرده است. تعجبآور نیست که پرلز برای اشاره به رایجترین مشکلات در زندگی، اصطلاح اختلالهای رشد را به روانرنجوریها ترجیح داد، هرچند که او هنگام صحبت کردن از آسیبشناسی روانی بیشتر از اصطلاح سنتی روانرنجوری استفاده کرد.
ازنظر پرلز (۱۹۷۰)، آسیبشناسی روانی پنج لایه یا سطح مختلف دارد: (۱) جعلی، (۲) فوبیک (۳) بنبست، (۴) فروشکستنی و (۵) انفجاری. لایهی جعلی سطحی از وجود است که در آن بازی کرده و نقشهایی را ایفا میکنیم. در این سطح طوری رفتار میکنیم که انگار آدمهای کلهگندهای هستیم، انگار نادانیم، انگار خانمهای موقر با آدمهای قلدری هستیم. نگرشهای «انگار که» ما ایجاب میکند که طبق یک مفهوم زندگی کنیم، طبق خیالی زندگی کنیم که ما و دیگران آن را آفریدهایم، خواه بعدها معلوم شود که این مصیبت بوده یا حالتی ایدهآل برای مثال، شاید تصور کنیم که عمل کردن انگار که عیسی مسیح هستیم، ایدهآل است. ولی پرلز آن را مصیبت میداند زیرا باز هم تلاشی است برای گریختن از آنچه که واقعاً هستیم. نتیجه این است که افراد روانرنجور از شیوهای که میتوانند خود را شکوفا کنند دست کشیدهاند؛ آنها برای این زندگی میکنند که مفهومی را تحقق بخشند. پرلز (۱۹۷۰) این آسیب را با فیلی مقایسه میکند که ترجیح میدهد بوته گل رُز باشد و بوته گل رزی که سعی دارد کانگورو باشد.
علت اینکه در خیالبافیهای کودکی گیر میکنیم این است که نمیخواهیم آنچه هستیم باشیم. میخواهیم چیز دیگری باشیم زیرا ازآنچه هستیم خوشنود نیستیم. باور داریم که اگر چیز دیگری بودیم میتوانستیم تأیید بیشتر، محبت بیشتر و حمایت محیطی بیشتری دریافت کنیم.
چیزی که بهجای خود اصیل به وجود میآوریم، زندگی خیالی است که پرلز (۱۹۶۹) آن را مایا میخواند. مایا بخشی از سطح جعلی وجود است که بین خود واقعی و دنیای عملی خویش میسازیم، ولی طوری زندگی میکنیم که انگار مایای ما واقعی است. مایای ما وظیفهی دفاعی دارد، زیرا از ما در برابر جنبههای تهدیدکنندهی خودمان یا دنیای ما، مانند امکان طرد شدن، محافظت میکند. بیشتر زندگی روانی ما صرف این موضوع میشود که خود را برای زندگی کردن طبق مایا بهتر آماده کنیم. برای مثال، تفکر بهصورت مرور ذهنی برای عمل کردن، برای بازی کردن نقش تلقی میشود و اینیکی از دلایلی است پرلز برای تفکر ارزشی قائل نیست. بهقدری دلمشغول مفاهیم، آرمانها و مرورهای ذهنی خود میشویم که طولی نمیکشد دیگر ماهیت واقعی خود را اصلاً احساس نمیکنیم.
در جریان تلاش کردن برای تبدیلشدن به چیزی که نیستیم، آن جنبههای خویش را ممکن است به طرد یا عدمتأیید منجر شوند، نادیده میگیریم. اگر چشمان ما باعث شوند گناه کنیم، نگاه خود را برمیگردانیم. اگر اندامهای تناسلی ما را انسان کنند، اندامهای تناسلی خود را انکار میکنیم. ما با ویژگیهای خودمان که خود و دیگران نمیپسندند بیگانه میشویم و درجاهایی که باید چیزهایی وجود داشته باشند، حفرهها، جاهای خالی و نیستی به وجود میآوریم. برای پر کردن این جاهای خالی، مصنوعات جعلی ایجاد میکنیم. برای مثال، اگر اندامهای تناسلی خود را انکار کنیم، در این صورت میتوانیم طوری عمل کنیم که انگار ذاتاً پرهیزگار و متدین هستیم. ما سعی میکنیم خصوصیاتی را به وجود آوریم که جامعهی ما برای تأیید شدن درخواست میکند و سرانجام بخشی از خودمان که فروید فراخود نامید، آنها را میطلبد.
در این جریان، ما شخصیت جعلی خود را به وجود میآوریم-جعلی به خاطر اینکه چنین شخصیتی در بهترین حالت فقط نیمی ازآنچه که هستیم را نشان میدهد. برای مثال، اگر شخصیتی که میسازیم رذل و پرتوقع باشد، در این صورت میتوانیم مطمئن باشیم که در زیر سطح، قطب مخالف تمایل به مهربان و مطیع بودن است. شخصیت جعلی ما سعی میکند ما را از این واقعیت که وجود اصیل در هرکسی، مواجهشدن با قطبیتهای شخصی را ایجاب میکند، محفوظ نگه دارد. (پولستر و پولستر، ۱۹۷۳). برای مثال امکان دارد که با قاطعیت طرفدار پرهیزکاری و تدین باشیم تا بدین ترتیب، از تجربه کردن تمایلات متضاد اهریمنی و جنسی بودن مصون بمانیم. آدم سالم سعی میکند با پذیرفتن قطبهای متضاد زندگی و ابراز کردن آنها، به یکپارچگی و تمامیت برسد. افراد بیمار سعی میکنند با تظاهر کردن به اینکه زندگی آنها کلاً از شخصیت جعلی آنها تشکیلشده است، قطبهای مخالف را مخفی کنند.
پرلز معروفترین قطبیتهای گشتالتی را ارباب و برده نامید. ما ارباب را بهصورت وجدان احساس میکنیم، جزء پرهیزکار ما که همیشه بر درست بودن تأکید میکند. ارباب سعی دارد با دستور دادن، درخواست کردن، اصرار ورزیدن و سرزنش کردن، آقابالاسر باشد. برده جزء نوکرمآب ماست که به نظر میرسد از درخواستهای قلدرمآبانهی ارباب اطاعت میکند، ولی درواقع میکوشند از طریق مقاومت منفعلانه آن را کنترل کند. برده جزئی از ماست که بهعنوان وسیلهای برای اطاعت نکردن کامل از دستورات ارباب، طوری عمل میکند که انگار احمق، تنبل یا بیلیاقت است.
مفهوم قطبیتها از ارباب و برده خیلی کلیتر است، زندگی روانشناختی ما تحت حاکمیت قطبیتها قرار دارد، خواه ارتباط/جدایی یا توانمندی/آسیبپذیری باشد. وقتی سالم هستیم، این قطبیتها را بهطور خلاق متعادل کرده و مرتباً تنظیم میکنیم. اما در حالت روانرنجوری یک جنبه را از آگاهی دور نگه میداریم و درنتیجه، تغییرپذیری و سیالی آنها بهصورت دوگانگیها درمیآید تا وقتیکه افراد از پذیرفتن این واقعیت خودداری کنند که آنها قطب مخالف آنچه که وانمود میکنند نیز هستند-یعنی، آنها در عین قوی بودن ضعیف، در عین ظالم بودن مهربان و در عین ارباب بودن برده نیز هستند- نمیتوانند گشتالت زندگی را کامل کرده و کل زندگی را تجربه کنند.
سعی در روبرو شدن با تمام آنچه که هستیم، سعی در کامل بودن، ما را بهسوی مواجهشدن با لایهی فوبیک آسیب میکشاند. در این لایه، از روبرو شدن با این موضوع که چقدر از اجزای خودمان ناخشنود هستیم عذاب میکشیم و درنتیجه دچار فوبی میشویم. ما از عذاب عاطفی اجتناب کرده و از آن میگریزیم، گو اینکه چنین عذابی علامتی طبیعی است مبنی بر اینکه اشکالی وجود دارد که باید برطرف شود. لایه فوبیک تمام انتظارات فاجعهآمیز بچهگانهی ما را شامل میشود-اینکه اگر بدانیم واقعاً چه کسی هستیم والدین ما را دوست نخواهند داشت، یا اگر طوری عمل کنیم که واقعاً دوست داریم عمل کنیم، جامعه ما را طرد خواهد کرد و الیآخر. این پاسخهای فوبیک معمولاً به ما کمک میکنند تا از چیزی که واقعاً ناراحتکننده است اجتناب کنیم؛ بنابراین اغلب افراد نه برای اینکه مداوا شوند بلکه برای اینکه روانرنجوری آنها بهبود یابد در صدد درمان برمیآیند.
زیرلایهی فوبیک مهمترین سطح آسیب روانی، یعنی بنبست قرار دارد. بنبست همان نقطهای است که در جریان رسش در آن گیر کردهایم. این همانجایی است که روسها آن را نقطهی بیماری میخوانند. بنبست نقطهای است که در آن متقاعد شدهایم شانس زنده ماندن نداریم، چون نمیتوانیم وسیلهای درون خود پیدا کنیم که در صورت مواجهشدن با قطع حمایت محیطی، خود را پیشبرانیم. افراد از این نقطه فراتر نخواهند رفت زیرا میترسند که ممکن است به خاطر اینکه نمیتوانند روی پای خود بایستند بمیرند و متلاشی شوند. اما افراد روانرنجور به این دلیل نیز از این نقطه فراتر نمیروند که هنوز راحتتر میتوانند محیط خود را برای حمایت، دستکاری و کنترل کنند. بنابراین آنها برای اینکه دیگران، ازجمله درمانگران را وادار سازند تا از آنها مراقبت کنند، نقش آدم درمانده، احمق یا دیوانه را بازی میکنند یا عصبانی میشوند. ادامه دادن این شگردهای کنترل راحتتر است، زیرا مقدار زیادی از فرایند رشد و انرژی افراد روانرنجور بهجای اینکه صرف پرورش دادن اتکابهنفس شود، صرف اصلاح کردن، دستکاری و به بازی گرفتن مؤثر شده است. تعجبآور نیست که افراد روانرنجور هم میترسند و هم مایل نیستند از بنبست خارجشده و به لایهی فروشکستنی روانرنجور وارد شوند.
تجربه کردن لایهی فروشکستنی به معنی مُردگی است، مردگی اجزای خودمان که انکار کردهایم. افراد روانرنجور بسته به اینکه از کدام فرآیندهای اساسی زیستن گریخته باشند، مردگی گوشها، قلب، اندامهای تناسلی یا روح خود را تجربه میکنند. پرلز (۱۹۷۰) لایهی فروشکستنی را با حالت کاتاتونی مقایسه میکند که بهموجب آن فرد مانند جسد منجمد میشود. کاتاتونی به علت مصرف انرژی در رشد خشک و شخصیت معمولی است که به نظر امن میرسد ولی، کاملاً بیجان است. برای بیرون رفتن از سطح فروشکستنی، فرد باید مایل باشد همان شخصیتی که درک هویت را بر عهده داشته است، کنار بگذارد. برای اینکه فرد دوباره متولد شود به تجربه کردن مرگ خودش تهدید میشود و این آسان نیست.
کنار گذاشتن نقشها، عادتها و شخصیت بیمارگون به معنی آزاد کردن مقدار زیادی انرژی است که صرف جلوگیری کردن از انسان مسئول و کاملاً سرزنده میشده است. اکنون فرد با لایهی انفجاری روانرنجوری مواجه میشود که مستلزم رهایی انرژیهای زندگی است. حجم این انفجار به مقدار انرژی که در لایهی فروشکستنی صرف شده، بستگی دارد. برای اینکه فرد کاملاً سرزنده شود باید بتواند از ارگاسم، خشم، اندوه و شادی منفجر شود. فرد روانرنجور با این انفجارها کاملاً از لایههای بنبست و فروشکستنی خارج میشود و گام بلندی در جهت غم و شادی پختگی برمیدارد.
نظریهی فرایندهای درمان
گریختن انفجاری از زندگی روانرنجور، تجربهای هیجانانگیز و پالایشی است. آزاد شدن قدرتمند هیجانهای خشم، ارگاسم، شادی و اندوه،احساس عمیق یکپارچگی و انسان بودن را نوید میدهد. تعجبآور نیست که وقتی فریتز پرلز به سرتاسر کشور سفر میکرد افراد خیلی زیادی به دنبال او میگشتند. اما پرلز فوراً به آنها یادآور میشد که فقط در صورتی میتوانند به انفجارهای پالایشی دست یابند که آگاهی خود را از بازیها و نقشهای خیالپردازیهای بچهگانه گیرکردهاند و چگونه سعی میکنند چیزی باشند که نیستند.
بالا بردن آگاهی
در زمان گشتالتی، هدف از بالا بردن آگاهی این است که افراد از مایا، از لایه جعلی و خیالی وجود رهایی یابند. چون مایا دنیای ذهنی، دنیای مفاهیم، آرمانها، خیالبافیها و مرورهای عقلانی است. پرلز میگوید برای اینکه از مایا خلاص شویم باید «ذهن خود را رها کرده و به حواسمان توجه کنیم»
منبع
کتاب: نظام های روان درمانی
نویسنده: جان نورکراس، جیمز پروچاسکا
مترجم: یحیی سیدمحمدی
پرلز عالیه