جنبش شناختی در روانشناسی
جان بی. واتسون در بیانیهی رفتارگرایی در ۱۹۱۳ نوشت «روانشناسی باید هرگونه اشاره به هشیاری را کنار بگذارد.» روانشناسانی که از پیام واتسون پیروی کردند، ذهن، فرایندهای هشیار و همهی اصطلاحهای ذهنگرایانه را از روانشناسی حذف کردند. تا چند دهه در محتوای کتابهای روانشناسی کارکرد مغز توضیح داده میشد اما در آنها هیچگونه اشارهای به «ذهن» دیده نمیشد. گفته میشد که روانشناسی برای همیشه «هشیاری یا ذهن خود را ازدستداده است.»
ناگهان- یا چنین به نظر میآمد، هرچند از مدتها پیش بهتدریج در حال ساختهشدن بود-روان شناسی آماده شد تا هشیاری را بازیابد. کلمههایی که مدتها ازنظر سیاسی نادرست بودند در مجالس و کنفرانسها به گوش میرسیدند و در مجلههای تخصصی به چشم میخوردند.
در ۱۹۷۹، در مجلهی روانشناس آمریکایی، مجلهی رسمی انجمن روانشناسی آمریکا، مقالهای یا عنوان «رفتارگرایی و ذهن» به چاپ رسید: «درخواستی (محدود) برای بازگشت به دروننگری (لیبرمن، ۱۹۷۹). نویسنده نهتنها کلمهی «ذهن» را بهکار برد، بلکه همچنین در عنوان مقالهی خود تلویحاً به روش تردیدآمیز دروننگری نیز اشاره کرد. چند ماه پیش از آن همان مجله مقالهای را در برداشت که عنوان آن یک کلمه ساده بود-«هشیاری». مؤلف نوشته بود «پس از چند دهه غفلت سنجیده و عمدی، بار دیگر هشیاری با بحثهایی در مورد مفاهیمی که در موقعیتهای کاملاً قابلاحترام در ادبیات روانشناسی جای دارند موردعلاقه و بررسی دقیق علمی قرار میگیرد»(ناتسولاس، ۱۹۷۸، ص.۹۰۶).
رئیس انجمن روانشناسی آمریکا در ۱۹۷۶، در سخنرانی سالانهی انجمن، به اجتماع مخاطبان گفت مفهومی که از روانشناسی داریم در حال تغیر است و این تغییر مستلزم بازگشت به هشیاری است. وی گفت، درنتیجه، تصور ذهنی روانشناسی از ماهیت آدمی «انسانی میشود تا ماشینی»(مکیچی، ۱۹۷۶، ص.۸۳۱).
هنگامیکه صاحبمنصبی از انجمن روانشناسی آمریکا و یک مجلهی معتبر اینچنین باز و خوشبینانه دربارهی هشیاری بحث میکنند، باید گمان کنیم که یک جنبش تازه، یعنی انقلابی دیگر در روانشناسی، درراه است. ازآنپس تجدیدنظر در کتابهای درسی روانشناسی مقدماتی آغاز شد و روانشناسی بهصورت «علمی که رفتار و فرایندهای ذهنی را مطالعه میکند» تعریف شد، یا علمی که «بامطالعهی نظامدار میکوشد تا رفتار آشکار و رابطهی آن را با فرایندهای ذنی نامرئی که در درون ارگانیسم روی میدهد تبیین کند»(هیلگارد و اتکینسون، ۱۹۷۵، ص.۱۲؛ کاگان و هاومان، ۱۹۷۲، ص ۹) نه بهصورت فقط رفتار.
واحدهای درسی دانشگاهی که با روانشناسی هشیاری سروکار داشت موردتوجه و علاقهی دانشجویان دورهی لیسانس و دورههای بالاتر قرار گرفت (اسپانوس، ۱۹۹۳). در یک مطالعه زمینهیابی در ۱۹۸۷ از روانشناسان پرسیده شد با توجه به انتظارات ۲۵ سال گذشته آنان در رشته روانشناسی، شگفتانگیزترین جنبههای روانشناسی نوین بر ایشان کدام است. آنان در پاسخ گفتد که پیشرفت سریع جنبش شناختی در روانشناسی بیش از هر چیز دیگری برایشان شگفتانگیز بوده است (بونو، ۱۹۹۲).
بدینسان روشن شد که روانشناسی بسیار فراتر از تمایل و نقشههای واتسون و اسکینر پیش رفته است. یک مکتب فکری جدید میرفت تا قدرت را بهدست بگیرد.
نفوذ پیشینیان بر روانشناسی شناختی
مانند همهی این جنبشها در روانشناسی، روانشناسی شناختی یک شبه ظهور نکرد. بسیاری از جنبههای آن بهوسیلهی کارهای دیگران پیشبینیشده بود. گفته شده است که «روانشناسی شناختی هم جدیدترین و هم قدیمیترین رشته در تاریخ این موضوع است»(هرن شاو، ۱۹۸۷، ص.۲۷). این گفته بدان معناست که علاقه به هشیاری در نخستین روزهای حیات روانشناسی، حتی پیش ازآنکه بهصورت یک علم رسمی درآید، امری بدیهی بوده است، چنانکه در نظریههای تجربهگرایان و تداعیگرایان انگلیسی نیز چنین بوده است.
وقتیکه روانشناسی بهصورت یک رشتهی علمی جداگانه درآمد، توجه آن بر هشیاری باقی ماند. ویلهلم وونت به دلیل تأکیدش بر فعالیت خلاق ذهن یکی از پیشروان روانشناسی شناختی است. ساختگرایان و کارکردگرایان با هشیاری سروکار داشتند که یکی از آنها عناصر هشیاری و دیگری کارکردهای آن را مطالعه میکرد. رفتارگرایی یک تغییر بنیادی در روانشناسی ایجاد کرد، بدین معنا که هشیاری را تقریباً به مدت ۵۰ سال از این رشته بیرون راند.
بازگشت به هشیاری-آغاز رسمی جنبش روانشناسی شناختی-را میتوان در سالهای دههی ۱۹۵۰ ردیابی کرد، هرچند نشانههای آن در سالهای ۱۹۳۰ به چشم میخورد. ای.آر.گاتری روانشناس رفتارگرا در اواخر زندگی حرفهای خود در مورد الگوی ماشینی روانشناسی اظهار تأسف کرد و اظهار داشت که محرک را همیشه نمیتوان به امور فیزیکی کاهش داد. او همچنین گفت روان شناسان باید محرک را بهصورت امور ادراکی یا شناختی توصیف کنند، بهگونهای که برای ارگانیسم پاسخدهنده بامعنا باشد (گاتری، ۱۹۵۹). روانشناسان نمیتوانند با مفهوم معنا صرفاً با اصطلاحهای رفتارگرایان برخورد کنند، زیرا معنا فرایندی ذهنگرایانه یا هشیار است.
ای.سی. تولمن با رفتارگرایی هدفمندش یکی دیگر از پیشروان جنبش شناختی است. شکل رفتارگرایی وی موجب شد که اهمیت متغیرهای شناختی به مقدار زیاد شناخته شود. تأکید او بر متغیرهای فرضی رابط بهعنوان روشی برای تعریف عملیاتی حالتهای درونی و غیرقابل مشاهده؛ استفادهاش از نقشههای شناختی و نسبت دادن هدف به حیوانات، همگی در جهت کاهش رویکرد محرک-پاسخ در رفتارگرایی و افزایش علاقه نسبت به عوامل شناختی خدمت کرد.
در ۱۹۵۶، یک فیلسوف اثباتگرا، رودلف کارنپ، بازگشت به دروننگری را خواستار شد و چنین نوشت «آگاهی شخص از حالت تصور، احساس و حالتهای دیگر خودش، باید نوعی مشاهده تلقی شود که در اصل تفاوتی با مشاهدهی خارجی ندارد و بنابراین یک منبع موثق برای شناخت به شمار میرود» (کاچ، ۱۹۶۴، ص.۲۲). حتی پرسی بریدگمن، فیزیکدانی که مفهوم تعریف عملیاتی را که با رفتارگرایی همساز است به روانشناسی ارائه کرد. بعدها رفتارگرایی را انکار نمود و بر این مطلب پای فشرد که برای بامعنا کردن تحلیلی عملیاتی باید از گزارشهای دروننگری آزمودنی استفاده شود.
روانشناسی گشتالت با تأکید بر «سازمان، ساخت، روابط، نقش فعال آزمودنی و نقش مهمی که ادراک در یادگیری و حافظه ایفا میکند» بر جنبش شناختی نفوذ داشته است (هرست، ۱۹۷۹، ص.۳۲). میتوان گفت که مکتب فکری گشتالت به زنده نگهداشتن دستکم علاقهی پیرامونی به هشیاری را در سالهایی که دیدگاه رفتارگرایی بر روانشناسی آمریکا غالب بود کمک کرد.
یکی دیگر از پیشبینیکنندگان جنبش شناختی ژان پیاژه (۱۹۸۰-۱۸۹۶) روانشناس سویسی است که کارهای مهمی دربارهی رشد کودک انجام داد. نظریهی او نه بر اساس مراحل روانی-جنسی یا روانی- اجتماعی (آنگونه که توسط فروید و اریکسون پیشنهادشده است)، بلکه برحسب مراحل شناختی تدوینشده است. صورتبندی اولیه پیاژه که در سالهای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ منتشر شد، در اروپا تأثیر زیادی برجای گذاشت. کارهای او در ایالاتمتحده به گونه گستردهای پذیرفته نشد، زیرا با دیدگاه رفتارگرایی هماهنگی نداشت. اما،تأکید پیاژه بر عوامل شناختی با استقبال طرفداران اولیه جنبش شناختی روبهرو شد.
همینکه اندیشههای روانشناسان شناختی در روانشناسی آمریکا نفوذ کرد، هماهنگی اندیشههای پیاژه با اصول روانشناسی شناختی روشن شد. پیاژه نخستین روانشناس اروپایی بود که در ۱۹۶۹ جایزهی خدمت علمی ممتاز را از انجمن روانشناسی آمریکا دریافت کرد. چون کارهای او بر رشد کودک متمرکز بود، به گسترش دامنهی رفتارهایی که روانشناسی شناختی در مورد آنها کاربرد داشت کمک کرد.
روح زمان در حال تغییر در فیزیک
هنگامیکه در تکامل علم با چنین تغییر مهمی برخورد میکنیم، آموزنده است که تغییرات پیشایند را در روح زمان که علم در آن ایفای نقش میکند جستجو کنیم. چنانکه دیدهایم، علم، مانند یک موجود زنده، در پاسخ به انتظارات و شرایط محیطی خود تغییر میکند. این روح زمان چه بود که به انقلاب شناختی منجر شد، که تعدیل رفتارگرایی را به پذیرش مجدد هشیاری دیکته کرد؟ ما ممکن است این روح زمان را در فیزیک، الگوی جهتدهنده به روانشناسی، که در این رشته از هنگام آغاز شدنش بهعنوان یک علم نفوذ داشته است ببینیم.
در آغاز قرن بیستم درنتیجهی کارهای آلبرت انیشتین، نیلز بوهر، ورنر هیزنبرگ و دیگران، دیدگاه تازهای در فیزیک پیدا شد. این رویکرد به رد نظریهی گالیلهای- نیوتونی در مورد الگوی ماشینی جهان منجر گردید. از همان الگو بود که روانشناسی دیدگاه ماشینی، کاهشگرایی، قانونمند و قابل پیشبینی انسان را که بهتوسط روانشناسان از وونت تا اسکینر تشریح شد اقتباس کرد. بر اثر پژوهشهای جدید در فیزیک، نظریه کلاسیک گالیله دایر بر عینیت کامل جهان و جدایی کامل دنیای خارج از مشاهدهکننده کنار گذاشته شد.
فیزیکدانان پذیرفتند که نمیتوان گردش طبیعت را بدون برهم زدن آن مشاهده کرد. لذا بر روی شکاف ساختگی بین مشاهدهکننده و مورد مشاهده-دنیای درون و دنیای بیرون، دنیای تجربهی هشیار و دنیای ماده مفروض- پل زده شد. کانون توجه پژوهشهای علمی از یک جهان مستقل و به گونهی عینی قابل شناخت به مشاهدهی انسان از این جهان تغییر جهت داد. دانشمندان جدید، دیگر از کانون مشاهداتشان جدا نبودند، بلکه بهصورت شرکتکننده- مشاهدهکننده درآمدند.
آرمان واقعیت کاملاً عینی امری دستنیافتنی تلقی شد. امروز ویژگی فیزیک بر این عقیده مبتنی است که آنچه را که دانش عینی مینامیم عملاً ذهنی است، زیرا به مشاهدهکننده وابسته است. این دیدگاه که همهی دانشها «دانش شخصی» هستند دیدگاهی است که به گونهی تهدیدآمیز به آنچه که جورج برکلی حدود ۳۰۰ سال پیش مطرح کرده بود شبیه است: که همه
دانشها ذهنی است زیرا به شخصی که آن را ادراک میکند وابسته است. نویسندهای دیگر وضعیت را اینگونه توصیف کرد.
تصویری که از جهان داریم «نهتنها با تصویر عکاسی شده از یک واقعیت مستقل موجود بسیار متفاوت است، بلکه بیشتر به یک تصویر نقاشی شده شبیه است: خلق یک اثر غیر عینی بهوسیلهی ذهن که شباهتی را نشان میدهد اما هرگز المثنایی را به وجود نمیآورد»(متسون، ۱۹۶۴، ص. ۱۳۷).
رد کردن عینیت و ماشینگونه بودن موضوع علم و به رسمیت شناختن ذهنی بودن آن از طرف فیزیکدانان، نقش حیاتی تجربهی هشیار را در کسب دانش دربارهی جهان از نو احیا کرد. انقلاب در فیزیک دلیل نیرومندی برای پذیرش هشیاری بهعنوان بخش برحق موضوع علم روانشناسی بود. اگرچه روانشناسی علمی حدود نیمقرن در برابر الگوی فیزیک جدید مقاومت کرد و با تلقیکردن خود بهعنوان علم عینی رفتار به یک الگوی علمی منسوخ وفادار ماند، اما سرانجام به روح زمان پاسخ داد و با پذیرش مجدد فرآیندهای شناختی شکل خود را بهقدر کافی تعدیل کرد.
تأسیس روانشناسی شناختی
نگاهی به سابقهی جنبش شناختی یک انتقال منظم و سریع را در ذهن متبادر میسازد که پایههای جهان روانشناختی را فقط در فاصله چند سال تکان داد. البته، در آن هنگام این انتقال بههیچوجه آشکار نبود. این تغییر مهیج در روانشناسی به آهستگی و بهآرامی و بیهیچ بوق و کرنا و بدون هیاهو ظهور کرد. «تا مدتهای مدید پس از به حقیقت پیوستن آنکسی وجودش را اعلام نکرد (بارس، ۱۹۸۶، ص. ۱۴۱).
پیشرفت تاریخ اغلب زمانی آشکار میشود که واقعهی تاریخی رخداده باشد. بنیانگذاری روانشناسی شناختی یک شبه اتفاق نیفتاد. همچنین پیدایش آن را نمیتوان تنها به تبلیغ یک نفر منتسب کرد، آنگونه که جان بی. واتسون روانشناسی را تقریباً یک تنه تغییر داد. جنبش شناختی مانند روانشناسی کارکردگرایی مدعی است که بنیانگذار منحصربهفردی ندارد، شاید بهاینعلت که هیچیک از روانشناسانی که در این زمینه کار میکردند جاهطلبی شخصی برای هدایت یک جنبش تازه را نداشتند. علاقهی آنان در این تلاش فقط به ارائهی تعریف مجددی از روانشناسی معطوف بود.
تاریخ دو دانشمند را شناسایی کرده است که هرچند بهطور رسمی بنیانگذار محسوب نمیشوند، اما از راه یک مرکز پژوهشی و یک کتاب بهطور بنیادی در این راه خدمت کردهاند که اکنون پایههای اصلی توسعهی روانشناسی شناختی تلقی میشود. آنان جرج میلر و اولریک نیسر هستند که شرح زندگی آنان برخی از عوامل شخصی را که در شکلدادن به مکاتب جدید فکری مؤثر بودهاند روشن میسازد.
استعاره کامپیوتر
ساعت و ماشینهای خودکار در قرن هفدهم بهعنوان استعارههایی برای دیدگاه ماشینی از جهان خدمت کرد و به ذهن نیز بسط داده شد. دسترسی به این ماشینها بهسادگی امکانپذیر بود و برای درک چگونگی عمل ذهن بهگونهای که تصور میشد، الگوهای به سهولت قابلفهمی بودند. امروز الگوی ماشینی جهان و شکل رفتارگرایانهی روانشناسی که از آن گرفتهشده بود براثر دیدگاههایی دیگر، یعنی چشمانداز تازه به فیزیک و جنبش شناختی در روانشناسی، موردتردید قرارگرفتهاند.
بدیهی است که در قرن بیستم، دیگر ساعت برای دیدگاهی دربارهی ذهن الگوی مفید نیست. استعارهی دیگری لازم است و ماشین قرن بیستم، یعنی کامپیوتر برای خدمت بهعنوان یک الگو ظهور کرده است. اکنون روانشناسان کامپیوتر را به گونهی فزایندهای بهعنوان توضیحی برای پدیدههای شناختی مورداستفاده قرار میدهند. گفته میشود که کامپیوترها هوش مصنوعی را به نمایش میگذارند و کارکرد آنها اغلب با اصطلاحهای انسانی توصیف میشود. برای مثال، ظرفیت ذخیرهی کامپیوتر حافظهی آن است، کدهای برنامهریزی زبان نامیده میشوند و گفته میشود که نسلهای جدید کامپیوتر عمل استنتاج را انجام میدهند (کمپبل، ۱۹۸۸، راسزاک، ۱۹۸۶).
میتوان گفت کارکرد برنامههای کامپیوتری که اساساً مجموعههایی از دستورالعملها هستند و با سمبلها سروکار دارند شبیه ذهن انسان است. ذهن و کامپیوتر هر دو مقادیر زیادی از اطلاعات (محرک یا داده) را از محیط دریافت و هضم میکنند. آنها این اطلاعات را پردازش، دستکاری، ذخیره و بازیابی کرده و به شیوههای گوناگون روی آن کار میکنند. بدینسان، برنامهریزی کامپیوتری الگویی برای دیدگاه شناختی پردازش اطلاعات انسان، استدلال و حل مسئله است. این برنامه است، نه خود کامپیوتر (نرمافزار، نه سختافزار)، که برای توضیح اعمال ذهنی بهکار میرود.
روانشناسان شناختی به هیچیک از وابستههای فیزیولوژیکی فرایندهای ذهنی علاقهمند نیستند، بلکه بهتوالی دستکاری نمادی که زیربنای نحوهی تفکر ماست علاقه دارند. هدف آنان این است که «کتابخانهی برنامههایی را که انسان در حافظهی خود ذخیره کرده است- برنامههایی که شخص را قادر میسازد تا معنای جملهها را بفهمد و آنها را بیان کند، تجربهها و قواعد خاصی را به حافظه بسپارد و مسائل تازه را حل کند کشف کنند» (هاوارد، ۱۹۸۳، ص.۱۱).
این دیدگاه پردازش اطلاعات توسط ذهن انسان، پایههای روانشناسی شناختی را تشکیل میدهد. روانشناسی در طول بیش از صد سال سابقهی تاریخی خود، از الگو قرار دادن ساعتها برای موضوع موردمطالعه خود تا سطح الگو قرار دادن کامپیوتر پیشرفت کرده است، اما مهم آن است که این دو ماشین هستند. این امر تداوم تاریخی تکامل روانشناسی بین مکاتب فکری قدیم و جدید را نشان میدهد.
«برای روانشناسان که همواره میکوشند تا اطمینان حاصل کنند که نظریههایشان بهگونهای به واقعیتهای فیزیکی اشاره دارد، توسل به استعارهی ماشین تقریباً اجتنابناپذیر است» (بارس، ۱۹۸۶، ص.۱۵۴). ما در شگفت ماندهایم که آیا این گفتهی قدیمی- امور هراندازه که بیشتر تغییر کنند بیشتر به همان صورت باقی میمانند- به کسانی که میخواهند از تاریخ درس بگیرند چیزی میآموزند یا نه.
ماهیت روانشناسی شناختی
تا اینجا توضیح دادیم که اشاره به عوامل شناختی در نظریههای یادگیری اجتماعی رانر و بندورا چگونه ماهیت رفتارگرایی آمریکا را تعدیل کرد. اما، تأثیر انقلاب شناختی تنها به روانشناسی رفتارگرایی محدود نمیشود. عوامل شناختی در بخشهای دیگر این رشته نیز نفوذ داشتهاند: نظریه اسناد یا نسبتدادن در روانشناسی اجتماعی؛ نظریه ناهماهنگی شناختی؛ رویکرد داده-پردازی نسبت به تصمیمگیری و حل مسئله؛ یادگیری، حافظه و ادراک؛ انگیزش و هیجان و شخصیت. درزمینههای کاربردی مانند روانشناسی بالینی، روانشناسی اجتماعنگر، روانشناسی صنعتی و سازمانی و روانشناسی آموزشگاهی، نیز تأکید فزایندهای بر عوامل شناختی وجود دارد.
روانشناسی شناختی از چند نظر با رفتارگرایی تفاوت میکند. نخست، توجه روانشناسان شناختی تنها به پاسخدادن به محرک معطوف نیست، بلکه آنان به فرآیند شناخت توجه دارند. مشخصاً به فرایندها و رویدادهای ذهنی تأکید میکنند، نه به پیوند محرک- پاسخ؛ بر ذهن تأکید میورزند تا به رفتار. این بدان معنا نیست که روانشناسان شناختی رفتار را نادیده میگیرند. بلکه بدین معناست که پاسخهای رفتاری موضوع منحصربهفرد پژوهش آنها نیستند. پاسخهای رفتاری بهعنوان منابعی برای نتیجهگیری و استنباط دربارهی فرآیندهای ذهنی که همراه آنهاست بهکار میروند.
دوم، روانشناسان شناختی به ساخت و سازماندهی تجربه بهوسیلهی ذهن علاقه دارند. روانشناسان گشتالت و همچنین پیاژه استدلال میکردند که گرایش به سازمان دادن تجربهی هشیار (احساسها و ادراکها) به کلهای بامعنا و طرحها امری ذاتی است. بدین ترتیب، ذهن به تجربهی ذهنی شکل و پیوستگی میبخشد و همین فرآیند سازماندهی است که موضوع موردمطالعهی روانشناسی شناختی است. تجربهگرایان و تداعیگرایان بریتانیایی و پیروان قرن بیستم آنان (رفتارگرایان اسکینری) عقیده داشتند که ذهن فاقد اینگونه توانایی ذاتی برای سازماندهی است.
سوم، از دیدگاه شناختی شخص محرک را که از محیط دریافت میکند آن را بهگونهای فعال و خلاق سازمان میدهد. ما میتوانیم در کسب و بهکار بستن دانش شرکت فعال داشته باشیم، برخی جنبههای تجربه را آگاهانه موردتوجه قرار دهیم و برخی دیگر را برای سپردن به حافظ انتخاب کنیم. ما پاسخدهندگان فعال به نیروهای بیرونی و یا لوحهای سفیدی که تجربهی حسی بر آنها مینویسد نیستیم.
منبع
کتاب: تاریخ روانشناسی نوین
نویسنده: سیدنی آلن شولتز، دوان پی شولتز
مترجم: پاشا شریفی، علی اکبر سیف، خدیجه علی آبادی