ارتباط تفکر شوپنهاور و مولوی: شباهتها و تفاوتها
از آنجا که فلسفۀ شوپنهاور به نوعی بر فلسفۀ کانت سوار شدهاست، نمیتوان بدون درک آراء کانت، فلسفۀ شوپنهاور را شناخت. به همین منظور ابتدا به شرح مختصری از فلسفه کانت میپردازیم.
فلسفۀ کانت پایۀ فلسفه شوپنهاور
کانت در بحث معرفتشناسی سعی میکند تا مرزهای دانش بشری را مشخص کند و به این سؤال جواب دهد که حواس و عقل انسان تا کجا میتواند جهان را ادراک کند. سوال اساسی کانت این است که از کجا بفهمیم که جهان با تجربۀ ما یکی است؟ او برای پاسخ به این سؤال، با کمک استدلالی تحت عنوان استدلال استعلایی، جهان و دنیای خارج از ما را به دو بخش تقسیم کرد. جهان نومنها یا اشیاء فینفسه و جهان پدیداری. نومن یعنی جهان آنطور که واقعا هست و جهان پدیداری یعنی جهان آنطور که ما آن را درک میکنیم. به طور مثال اگر ما به یک درخت نگاه کنیم، آن درخت، درختی است که به ذهن ما پدیدار شده و با درخت فینفسه (درخت آنطور که فارغ از ادراک ذهن ما وجود دارد) فرق دارد. به این تفاوتی که کانت قائل شد دوآلیته اسعلایی گفته میشود.
کانت اثبات میکند که ذهن انسان با مقولاتی (مثل علیت، زمان و مکان) کار میکند. او در مرحلۀ بعد با استدلالهای جدلی نتیجه میگیرد که اشیا فینفسه (جهان آنطور که هست) از اساس قابل شناخت نیستند، چون با علیت، زمان و مکان و نمیتوان آنها را درک کرد. بنابراین در نظر کانت، شیء فینفسه مطلقا غیر قابل شناخت است و مقولات علیت، زمان و مکان صرفا در ذهن ما قرار دارند و در سازوکار جهان بیرون از ذهن ما نقشی ندارند.
فلسفۀ شوپنهاور ادامهدهندۀ فلسفه کانت
شوپنهاور فلسفۀ کانت را ادامه میدهد. او استدلال میکند که همانطور که زمان و مکان و علیت بر اشیاء فینفسه اثری ندارد، شمارش و جمعبندی هم بر آن اثری ندارد. برای همین اشیاء فینفسه قابل تفکیک نیستند و واحد هستند. در نتیجه، جهان آن طور که واقعا هست یکی است و به نوعی دارای وحدت است. پس اشیاء فینفسهای وجود ندارد و فقط شیء فینفسه وجود دارد. از طرف دیگر شوپنهاور مانند کانت معتقد بود هر جسمی یک شیء فینفسه دارد. انسان و موجودات زنده هم از این قاعده مثتثنی نیستند. بنابراین از نظر شوپنهاور اشیاء فینفسه بیمعنی است و تنها یک شیء فینفسۀ واحد وجود دارد. در نتیجه، تمام انسانها، موجودات زنده و غیرزنده و کل جهان یک چیز هستند و آن شیء فینفسه است و تمام چیزهایی که ما در اطرافمان میبینیم بازنمودی از آن یک چیز واحد است.
در این مرحله، شوپنهاور مانند کانت ادعا میکند جهان تصور من است. یعنی جهانی که ما میشناسیم جهانی پدیداری است که نمودی از شیء فینفسه است. پس به عبارتی ذهن ما مانند عینکی است با آن جهان را نگاه میکنیم. اگر ما یک عینک آبی بر چشم بزنیم جهان را آبی میبینیم و این جهان آبی نمودی از جهان بیرون است.
اراده در نظر شوپنهاور
شوپنهاور معتقد است ما همه بازنمودی از یک چیز هستیم، بنابراین تنها راه دستیابی ما به آن یک چیز، فقط و فقط از دروننگری ممکن است. برای همین شوپنهاور از اساس دیدگاههای پوزیتیویستی را ناقص میدانست. در این مرحله، شوپنهاور ادعا میکند برای درک تفاوت دو مفهوم شیء فینفسه و جهان پدیداری، استدلال و منطق به کار میآیند، اما از اینجا به بعد تنها با کمک روش دروننگری ادامه میدهد. شوپنهاور در این مرحله ادعا میکند که اگر کسی میخواهد شیء فینفسه را بشناسد باید روی چیزی در درون خودش متمرکز شود که بیواسطه ادراک میکند. بیواسطهترین ادراک ما از نظر شوپنهاور ارادۀ ماست. ما کافی است اراده کنیم دست خود را تکان دهیم، تا بدون نیاز به تحلیل یا استدلال خاصی این کار را انجام دهیم. ما برای این که اراده کنیم نیاز به هیچ واسطۀ حسی یا منطقی نداریم. پس شیء فینفسۀ هر کس ارادۀ اوست. به عبارتی، انسان فینفسه (انسان آنطور که هست)، ارادۀ اوست.
از قسمتهای قبل فهمیدیم که اولا شیء فینفسه واحد است و ثانیا شیء فینفسۀ ما همان ارادۀ ماست. از این دو مورد نتیجه میگیریم که شیء فینفسه لاجرم باید از جنس اراده باشد. برای همین در نظر شوپنهاور شیء فینفسه همان اراده است. از انجا که اراده واحد است و ارادۀ ما معطوف به حیات است و با ارادۀ جهان یکی است، پس ارادۀ جهان هم معطوف به حیات است. بنابراین درک واقعی جهان از طریق دروننگری ممکن است.
تا اینجا میفهمیم که این ذهن ماست که جهان رو به صورت جدا جدا و متکثر می بیند، وگرنه در اساس همه چیز یکی است. این عینک ذهن ماست که جهان واحد (اراده) به صورت تجزیه شده ادراک میکند. همه چیز به نوعی تجلی یک چیز واحد است.
ارتباط تفکر شوپنهاور و مولانا
نقل معروفی وجود دارد که فلسفۀ شرق و غرب، در فلسفۀ شهودی شوپنهاور و نیچه به هم متصل میشوند. فلسفۀ مولانا مانند فلسفۀ شوپنهاور تأکید زیادی بر دروننگری و شهود دارد و میتوان آن را نمایندهای از فلسفۀ شرق دانست. پس عجیب نیست اگر فکر با فکر شوپنهاور شبیه باشد. این دو در توصیف جهان شباهت زیادی نشان میدهند، به عبارتی جهان را به یک شکل میبینند، اما تفسیرشان از این توصیف واحد تفاوت زیادی دارد. در ادامه به شرح تطبیقی افکار شوپنهاور و مولوی میپردازیم.
مقولات از نگاه شوپنهاور و مولوی
در شعر زیر میبینیم که در نگاه مولوی از نظر زمانی و مکانی جهان محدود و بسته است، به عبارت دیگر این ذهن ماست که جهان انتهایی دارد، ولی اگر این عینک ذهن را کنار بگذاریم جهان انتهایی نمیتواند داشته باشد. این ذهنیت دقیقا شبیه به دوآلیته استعلایی (قائل بودن به تفاوت میان شیء ادراکشده و چیزی که ذهن ادراک میکند) کانت و شوپنهاور است.
عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک ************ میرود و میرسد نو نو این از کجاست
خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش *********** اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
دوآلیته استعلایی شوپنهاور در نظر مولانا
در شعر زیر تفاوت بین شیء فینفسه و جهان فنومن را میتوان دید:
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پردۀ دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قالست و حال
خون بخون شستن محالست و محال
همچنین در شعر بالا بهخوبی میتوان ناشناختهبودن شیء فینفسه یا همان اراده را دید.
معرفت کلی و جزئی
علامه جعفری در کتاب مولوی و جهانبینیها معرفت را از نگاه مولوی به دو شکل جزئی و کلی تقسیم میکند. “معرفتهای جزئی را با محصول حواس و عقل نظری معمولی و معرفت کلی را به کمک درک شهودی، تزکیۀ نفس و تکامل روح میداند.”
این عقل نظری را میتوان معادل مقولات ذهنی شوپنهاور و کانت (زمان، مکان و علیت) درنظر گرفت. ما با این مقولات است که میتوانیم جهان اطراف را بشناسم و علوم تجربی را بنا نهیم. معرفت کلی را میتوان معادل دروننگری و شهود شوپنهاور دانست. از نگاه شوپنهاور و مولانا تنها راه شناخت واقعی جهان دروننگری و شهود است، زیرا همه چیز جهان در درون ماست:
آنها که طلبکار خدایید، خدایید
بیرون ز شما نیست، شمایید شمایید
ذاتید و صفاتید، گهی عرش و گهی فرش
در عین بقایید و منزّه ز فنایید
انکار ارادۀ حیات و تزکیۀ نفس
شوپنهاور معتقد بود رنج در جهان مادی اجتنابناپذیر است و ارادۀ ما که همان نیروی طبیعت و جهان است برای ما چیزی جز رنج و آزردگی بر جای نمیگذارد. او معتقد بود ما همیشه بین دو راهی شکست اراده (وقتی چیزی میخواهیم و به آن دست نمییابیم) و کسالت ناشی از ارضای اراده قرار داریم. از نظر او هیچ راهی به جز رنج و کسالت وجود ندارد و تنها راه سعادت انکار ارادۀ حیات است: خواستن نخواستن. این انکار ارادۀ حیات نیز میتواند معادل تزکیۀ نفس در تفکر مولانا باشد.
علیت از نگاه شوپنهاور و مولوی
علامه جعفری دربارۀ مولانا چنین مینویسد: “کاوشهای حسی و عقل نظری نفوذی بر ورای آثار و قانون علیت روبنایی ندارد. بنابراین معرف حاصل از آن کاوشها همان دانشها و معرفتهای محدود به روبناهای عالم هستی خواهد بود.” از این میتوان نتیجه گرفت که مولوی نیز مانند شوپنهاور معتقد بود که علیت را صرفا ذهن ما ادراک میکند و جهان فینفسه فارغ از علیت کار میکند.
شباهت و تفاوتهای کلی شوپنهاور و مولوی
نظر مولانا مانند کانت بود. هر دو فکر می کردند در پس این جهان ظاهری (جهانی که عقل جزئی درک میکند)، در دنیای نومنها، باید خدایی خیرخواه، قادر، زیبا و حکیم را جست. شوپنهاور بر خلاف این دو فکر میکرد در پشت این دنیای ظاهری تنها ارادهای شوم، بیاعتنا و سرد وجود دارد که تنها و تنها به فکر بقای حیات است و در این راه کوچکترین اهمیتی به فرد نمیدهد. او مثالی از طبیعت میآورد که یک پلنگ دندان خود را در گلوی یک آهو میکند تا زنده بماند. در این مثال، طبیعت هیچ اهمیتی به آنها نمیدهد و فقط به دنبال بقای اصلح است. اینجا میبینیم که هر دو متفکر در معرفت-شناسی مشابه و در جهانشناسی نسبتا شبیه عمل میکنند، اما برداشت کاملا متضادی دارند.
مولانا از طرف دیگر نگاه خوشبینانهتری به شر داشت و آن را لازمۀ حیات میدانست و برداشت مثبتی از پشت پردۀ جهان داشت. در ابیات زیر هم به نسبی بودن مسالۀ شر پرداختهاست:
در مقامی زهر و در جایی دوا ** در مقامی کفر و در جایی روا
گر چه آن جا او گزند جان بود ** چون بدین جا در رسد درمان بود
آب در غوره ترش باشد و لیک ** چون به انگوری رسد شیرین و نیک
باز در خم او شود تلخ و حرام ** در مقام سرکگی نعم الادام
یا :
نیستی و نقص هر جایی که خاست ** آینهی خوبی جملهی پیشههاست
در جایی دیگر داریم:
باغبان ز آن میبرد شاخ مضر ** تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش ** تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب ** تا رهد از درد و بیماری حبیب
جبر و اختبار نزد شوپنهاور و مولوی
شوپنهاور انسان و موجودات زنده را تحت سلطۀ جبر اراده میدانست که هیچ کاری جلوی آن نمیتوانند بکنند. آنها به گونۀ خاصی طراحی شدهاند که خواستۀ طبیعت یا اراده را دنبال کنند. قوۀ شناخت به مختار بودن انسان هیچ کمکی نمیکند و مانند فروید فکر میکرد این قوه صرفا خدمتکار غرایز است و باعث میشود که بشر، تنها از وضعیت رنجآور خودش ادراک بیشتری کسب کند و بیشتر اذیت شود. در مقابل، مولانا فکر میکند که اگر عالم جبری اداره شود، مسئولیت فردی بیمعنا میشود. این دو نگاه کاملا در مقابل نگاه یکدیگر قرار میگیرد.
گر نباشد فعل خلق اندر میان / پس مگو کس را چرا کردی چنان
یا:
اختیاری است ما را در جهان
حس را منکر نتانی شد عیان
اختیار خود ببین جبری مشو
ره رها کردی به راه کج مرو
فلسفۀ اخلاق نزد شوپنهاور و مولوی
در فلسفۀ اخلاق، فیلسوف به این نکته میپردازد که چه چیزی خوب است و چه کار باید کنیم. تا اینجا دیدیم که شوپنهاور اراده را مسالهای خارج از اختیار آدمی میدانست. اگر اراده کنیم و به خواستۀ خود نرسیم، به خاطر شکست اراده ناراحت و مضطرب میشویم. اگر قرار باشد به خواستۀ خود برسیم بعد مدتی از آن خسته میشویم و دچار ملال و کسالت میشویم. پس هر ارادهورزی با رنج همراه است. راهکار نهایی او در فلسفۀ اخلاق انکار اراده است. یعنی سعی کنیم هیچ چیز را نخواهیم. از نظر او مرتاضان هندی از رشد اخلاقی در سطح بالایی قرار دارند. این بالاترین تعالی از نظر شوپنهاور است؛ نادیده گرفتن امیال. در شعر زیر به نظر میآید که مولانا نیز با نظر شوپنهاور در مورد رها شدن از شهوات موافق است و شباهتی بین نظر آنان میتوان دید. در بیت زیر، مردن را میتوان معادل انکار ارادۀ حیات دانست.
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
تفاوت موجود در شعر بالا با تفکر شوپنهاور، اینجاست که در تفکر شوپنهاور اراده گاهی معادل غرایز بهکار میرود و تمام وجود ما را به این غرایز کاهش میداد. اما مولانا انسان را فارغ از غرایزش دارای نفسی الهی میدانست.
نویسنده: بهروز هاشمی