سرگذشتمتفکران بزرگ

عقل و اخلاق از نگاه اسپینوزا

معرفی رساله اخلاق بخش سوم از فلسفه اسپینوزا _قسمت هفتم

عقل و اخلاق از نگاه اسپینوزا

معرفی رساله اخلاق

در این قسمت به عقل و اخلاق از نگاه اسپینوزا می رسیم. اساساً در اخلاق سه طریقه موجود است و کمال زندگی اخلاقی و صفات انسانی به سه نحو تصور شده است. یکی آن است که بودا و مسیح می‌گویند و بر خصال و فضایل زنانه متکی است و افراد بشر را از جهت ارزش یکسان می‌داند و بدی را به نیکی پاداش می‌دهد. أحسن الى من اساء می‌گوید و فضیلت را با محبت یکی می‌داند و در سیاست طالب دموکراسی مطلق است. دیگری آن است که ماکیاول و نیچه تبلیغ می‌کنند و بر پایه خصال و فضایل مردانه است، افراد بشر را یکسان نمی‌داند، از مبارزه و پیروزی و فرمانروایی لذت می‌برد، فضیلت را با قدرت یکی می‌داند و مطالب حکومت اشرافی موروثی است. سومی اخلاق سقراط و فلاطون و ارسطو است، فضایل مردانه و زنانه را به طور مطلق و همه جا قابل انطباق نمی‌داند می‌گوید فقط اذهان پخته و آزموده و آگاه می‌توانند در اوضاع و احوال مختلف حکم کنند که کجا باید عشق و محبت حکومت کند و در کجا باید قدرت حاکم باشد و بنابراین فضیلت را با عقل و علم یکی می‌داند و در سیاست طالب مخلوط متغیری است از حکومت شرافی و حکومت عامه. امتیاز اسپینوزا در این است که بدون اینکه خود متوجه شود، این به فلسفه به ظاهر مخالف را با هم آشتی می‌دهد و از آنها یک وحدت هماهنگ بنا می‌کند. در نتیجه یک روش اخلاقی عرضه می‌دارد که عالی‌ترین مرحله اندیشه نوین است و در آغاز غرض از عمل و رفتار انسان را سعادت می‌داند و به طور ساده می‌گوید که سعادت حضور لذت و فقدان الم است. ولی لذت و الم اموری نسبی هستند نه مطلق و حالات پستند بلکه انتقالاتند.

«لذت عبارت است از انتقال از حالت کم‌تر کمال (و به قول ما رضایت و بسندگی) به حالت بیشتر آن.»

«و خوشی عبارت از فزونی قدرت شخص است.» (مقایسه شود با گفتار نیچه: «سعادت چیست؟ احساس فزونی قدرت و شکسته شدن مقاومت»، دجال؛ قسمت ۲) «رنج عبارت است از انتقال از حالت بیشتر کمال به حالت کمتر آن، اینکه انتقال می‌گویم برای آن است که لذت عین کمال و یا رضایت نیست: اگر شخصی در حین تولد دارای کمال و رضایتی باشد که دیگران به آن منتقل می‌شوند… فاقد جوش و خروش لذت خواهد بود و عکس این مطلب نیز ظاهر است. » عواطف و احساسات عبارتند از حرکت و انتقال به کمال و قدرت و با حرکت و انتقال از آن.

«مقصود من از انفعالات و عواطف، تغییرات جسمانی است که به وسیله آن قدرت بدن رو به کاهش و با افزایش می‌نهد، یا ممد نیروی بدن هستند و یا مانع آن، تصورات این تغییرات نیز از زمره عواطف و انفعالات است. » (این نظریه عواطف معمولاً به جیمس و لانگ نسبت داده می‌شود؛ اسپینوزا در اینجا روشن‌تر از این دو روانشناس مطلب را بیان کرده است و مطالب او به طور قابل ملاحظه‌ای با اکتشافات پروفسور کانون مطابق است) یک انفعال و یا یک عاطفه به خودی خود نه خوب است و نه بد، فقط آنگاه خوب و یا بد است که قدرت ما را افزایش دهد یا پایین آورد. «مقصود من از فضیلت و قدرت شیء واحدی است.» یک فضیلت عبارت است از قدرت و عمل و شکلی از استعداد و توانایی «انسان هر چه بیشتر بتواند وجود خود را حفظ کند و هر چه بیشتر در طلب آنچه برای او مفید است سعی کند، فضیلت او بزرگ‌تر خواهد بود ، اسپینوزا هیچ‌وقت نمی‌خواهد که کسی خود را فدای نفع و خیر دیگری کند و در این باب از خود طبیعت هم دلسوزتر است. به عقیده او خودخواهی نتیجه ضروری غریزه عالی حفظ نفس است؛ «اگر کسی بداند که چیزی برای او خوب است، هرگز از آن چشم نمی‌پوشد مگر به امید آنکه نفع و خوبی بیشتری به دست آورد.» این امر در نظر اسپینوزا کاملاً معقول است. «چون عقل طالب آنچه مخالف طبیعت است نیست، حکم می‌کند که هر کسی باید خود را دوست داشته باشد و آنچه را که به نفع اوست طلب کند و آنچه را که او را مستقیماً به حالت بزرگ‌تری از کمالی هدایت می‌نماید، بخواهد؛ هر کسی باید برای حفظ وجود خود تا آنجا که هست، کوشش نماید » پس اخلاق او هم‌چنان که طالبان مدینه فاضله خیالی می‌گویند بر پایه از خودگذشتگی و نیکی طبیعی انسان نیست، و نیز چنان که کلبیون محافظه‌کار می‌گویند بر روی خودخواهی و ضعف طبیعت بشری نمی‌باشد، بلکه آنچه او می‌گوید بر روی یک خودخواهی مشروع و ضروری است. آن روش اخلاقی که شخص را به ضعف و ناتوانی وادار می‌کند، فاقد ارزش است. بر اساس فضیلت چیزی جز کوشش برای حفظ نفس نیست و سعادت شخص در توانایی اوست برای این کار. »

سپینوزا هم مانند نیچه شکسته‌نفسی را مورد اعتناء نمی‌داند ؛ شکسته‌نفسی یا ناشی از ریای شخص مکار است و یا ناشی از خجلت و کم‌رویی یک بنده، و هر چه باشد متضمن ناتوانی و ضعف است؛ در صورتی که به عقیده اسپینوزا تمام فضایل اشکال مختلف توانایی و قدرتند. پشیمانی را نیز عیب و نقص می‌داند نه فضیلت. «آنکه پشیمان می‌شود، دو مرتبه بدبخت است و دو برابر ضعیف است.» ولی مانند نیچه شکسته‌نفسی را خیلی مورد حمله قرار نمی‌دهد؛ زیرا «شکسته‌نفسی خیلی نادر است.» و به قول سیسرون، حتی فلاسفه‌ای که در مدح شکسته‌نفسی کتاب‌ها می‌نویسند، نام خود را در پشت صفحه ذکر می کنند. «آنکه خود را حقیر می‌شمارد، در حقیقت مرد متکبری است.» (در اینجا سپینوزا نظریه محبوب پسیکانالیست‌ها را در یک سطر بیان می‌کند. آنها می‌گویند که هر فضیلت وجدانی، کوششی است برای اصلاح یک عیب نهانی و یا مستور داشتن آن). با آن که اسپینوزا از شکسته‌نفسی متنفر است، تواضع را می‌ستاید و غروری را که بر پایه واقعیات استوار نیست، نفی می‌کند. خودستایی روابط مردم را با یکدیگر به هم می‌زند. «شخص خودستا فقط از مزایای خود و نقایص دیگران سخن می‌راند. » و از حضور کسانی که از او پایین‌ترند لذت می‌برد؛ زیرا آنها از کمالات و برتری‌های او در شگفت می‌مانند و آخر سر هم قربانی مداحی و ستایش آنان می‌شود؛ زیرا «هیچ‌کس مانند شخص مغرور و خودپرست از چاپلوسی ضرر نمی‌بیند. »
تا اینجا فیلسوف تقریباً اخلاق سپارتیان را تعلیم می‌داد؛ ولی در جاهای دیگر بیشتر به ملایمت دعوت می‌کند. او از این همه رشک و حسد و ناسزا و تحقیر همدیگر و کینه‌جویی که مردم را به جان هم می‌اندازد و موجب تفرقه و جدایی می‌گردد، متحیر است و برای امراض اجتماعی ما درمانی جز ریشه‌کن ساختن عواطف فوق نمی‌داند، او معتقد است که خیلی به راحتی میتوان کینه را با محبت زایل ساخت تا کینه را با کینه‌ای دیگر، شاید برای اینکه این دو خیلی به هم نزدیکند. زیرا کینه با احساس کینه متقابل شدیدتر می‌شود؛ در حالی که «اگر کسی شخص دیگر را دشمن بدارد و حس کند که او به وی محبت می‌ورزد؛ در میان دو عاطفه مخالف حب و بغض گیر خواهد کرد، از این جهت (چنان که ظاهراً اسپینوزا با خوش‌بینی معتقد است) محبت تولید محبت می‌کند؛ تا آنجا که کینه ضعیف می‌گردد و از میان می‌رود. کینه نشانه ضعف و وحشت ماست، ما اگر مطمئن باشیم که بر دشمنی غالب خواهیم شد، به او کینه نخواهیم ورزید. «آنکه می‌خواهد کینه را با کینه متقابل جواب گوید، در بدبختی خواهد زیست. ولی آنکه کوشش می‌کند تا کینه را با عشق و محبت از میان ببرد، با اطمینان و لذت مبارزه می‌کند. او می‌تواند با یک یا چند تن مبارزه کند و به مساعدت بخت و اقبال احتیاجی ندارد و آنها که مغلوب او می‌شوند با خوشی و لذت تسلیم می‌گردند.»

«بر نفوس و عقول نمی‌توان با اسلحه حکومت کرد. فقط می‌توان آنها را با علو همت و عظمت روح رام کرد. » اسپینوزا در خلال این بیانات چیزی از اشعه تابناکی که بر تارک گالیله می‌درخشد، می‌بیند.

ولی ماهیت این اخلاق بیشتر یونانی است نه مسیحی، «کوشش برای کسب دانش نخستین و یگانه پایه فضیلت است . چیزی ساده‌تر و درست‌تر از آنچه سقراط گفته است، وجود ندارد. زیرا «علل و اسباب خارجی ما را به راه‌های مختلف پرتاب می‌کند و همچون امواجی هستیم که بادهای مختلف از هر طرف آن را می‌راند، ما در نوسان و تموج هستیم و از عاقبت و سرنوشت خود آگاه نیستیم. » و به قول مولانا:

پسر کاهم در میان تند باد      می‌ندانم در کجا خواهم فتاد

هنگامی که دچار انفعالات می‌شویم خود را بیشتر حس می‌کنیم، زیرا به علت کشش و با احساس و یا غرایز ارثی بیشتر تابع انفعالات هستیم، در این هنگام دچار عکس‌العمل سریعی می‌گردیم که فقط جزئی از وضع کلی را نشان می‌دهد، زیرا بدون دخالت فکر، فقط قسمتی از وضع کلی معلوم می‌شود. هر احساسی یک «تصور ناقصی» است؛ فکر وقتی پاسخ می‌دهد که تمام زوایای حیاتی یک مسأله به شکل یک عکس‌العمل متناسب پدیدار شود، خواه این عکس‌العمل ارثی باشد و خواه کسبی، در این صورت تصور تا آنجا که ممکن است، کامل است.» (به عبارت تازه‌تر: عمل انعکاسی پاسخ موضعی به یک محرک موضعی است، عمل فریضی پاسخی جزئی به جزئی از وضع کلی است؛ استدلال و تعقل پاسخ کلی به وضع کلی است.)

غرایز آنجا که قدرت سوق‌دهنده و محرک هستند، خوبند و آنجا که رهبر و رهنما هستند خطرناکند؛ زیرا هر یک از غرایز فقط اقناع خود را طالب است و نفع مجموع شخصیت را در نظر نمی‌آورد و ما می‌توانیم این امر را خودخواهی غرایز نام نهیم. این شهوت عنان گسیخته و حس جنگجویی و تجمل‌پرستی چه بلاها که بر سر مردم می‌آورد تا آنجا که آنها را بنده خود سازد. «شهوات و انفعالاتی که هر روز بر سر ما تاخت می‌آورند اغلب به آن جزء از بدن متعلق می‌باشند که بیشتر از اجزاء دیگر متأثر و تحریک شده است و به همین جهت قدرت آنها رو به فزونی و افراط می‌نهد و نفس را مجبور می‌کند که فقط به یک جزء و به یک قسمت بپردازد و به اجزاء دیگر نیندیشد.» ولی آن میل و خواهشی که فقط در یک جزء با یک قسمت از بدن تولید لذت و یا الم می‌نماید برای تمام شخص و کل اجزای او بی‌فایده است. برای اینکه خودمان باشیم ،باید خود را تکمیل کنیم.

تمام این مطالب، در حقیقت، همان فرق فلسفی قدیمی است که میان عقل و احساس (و به قول علمای اخلاق ماعقل و نفس. مترجم) گذاشته‌اند؛ ولی اسپینوزا به مسائل سقراط و رواقیون جان تازه‌ای بخشیده است .به عقیده او احساسات بدون عقل کور است و عقل بدون احساسات جماد. «نمی‌توان احساساتی را قلع و قمع کرد مگر به کمک احساساتی قوی‌تر .»

به جای آنکه بیهوده عقل را با احساسات به جنگ بیندازیم که قطعاً آنکه ریشه ارثی عمیق‌تر دارد پیروز خواهد شد. به عقیده اسپینوزا باید احساسات غیرعقلانی را با احساسات راهنمایی‌شده به وسیله عقل (احساساتی که با مشاهده وضع کلی در جای شایسته خود قرار گرفته است) به نبرد بیندازیم. عقل باید از حرارت و جوش و خروش احساسات مدد گیرد و احساسات باید به روشنایی عقل منور شود. «به محض اینکه تصور روشن و واضحی از یک انفعال به دست آوردیم، آن انفعال دیگر وجود نخواهد داشت؛ اطاعت نفس از نفسانیات بسته به عده تصورات ناقصی است که از آن در نفس موجود است. » «اگر خواهش‌ها از تصورات ناقص بریزد، شهوات است؛ و اگر از تصورات کامل تولید گردد فضایل است.» (متوجه شباهت دو جمله مذکور با اصل پسیکانالیزی باشید. به موجب آن امیال و خواهش‌های نفسانی فقط وقتی «عقده» محسوب م‌یشوند که علت مشخص آن بر ما معلوم نشو ، بنابراین نخستین ماده علاج آن در این است که از امیال و خواهش‌های نفسانی و علل آن آگاه شویم و از این دو «علم و تصور کامل» به دست آوریم ) هر عمل خردمندانه یعنی هر عملی که پاسخ وضع کلی است، از روی فضیلت است؛ بالاخره باید گفت که فضیلتی جز خرد و دانش نیست.

نظریه اسپینوزا در اخلاق مبنی بر افکار او در فلسفه ماوراء‌الطبیعه است؛ هم‌چنان که در فلسفه ماوراء الطبیعه عقل از میان انبوه جزر و مد اشیاء در جستجوی ادراک قوانین و أصول آن است، در علم اخلاق نیز در میان انبوه جزر و مد امیال و خواهش‌های نفسانی، طالب استقرار قوانین خاص آن می‌باشد؛ آنجا می‌خواهد در زیر شکل ابدیت (Sub Strecie eternitatis) درک کند و اینجا بخواهد تحت همان شکل عمل نماید، ادراک و عمل را با دورنمای ابدى کل اشیاء و أعمال متناسب می‌سازد. اندیشه، ما را در دریافت این نظر وسیم کمک می‌کند؛ زیرا اندیشه به مدد تخیل نتایج بعیده أعمال فعلی را در ضمیر حاضر می‌سازد، بدون اندیشه و تخیل، عمل کوچک‌ترین اثری نمی‌تواند در عکس‌العمل تولید کند. احساسات موجود در مقایسه با خاطراتی که قوه تخیل از اعمال گذشته در ما ایجاد می‌نماید، خیلی قوی‌تر و زنده‌تر است و همین امر مانع بزرگی است در راه آنکه اعمال ما بر طبق عقل و خرد انجام گیرد. اگر ذهن شیء را به روشنایی و تحت احکام عقل دریافت کند، تحت تأثیر آن قرار خواهد گرفت، خواه این شیء مربوط به گذشته یا حال یا آینده باشد .»
از این راه می‌توانیم تنها آزادی و اختیاری که برای بشر در امکان است، به دست آوریم. جنبه انفعالی شهوات موجب «بندگی انسان» است و عمل عقل مایه آزادی او. مقصود، آزادی از قانون علیت نیست بلکه آزادی از انفعالات و حرکات جزئی است و نیز مقصود، آزادی از انفعالات و خواهش‌های نفسانی نیست، بلکه مقصود، آزادی از انفعالات و خواهش‌های نفسانی ناقص و نامتجانس است. فقط وقتی آزاد هستیم که عالم باشیم.» (مقایسه شود با این گفته پروفسور دیوی: «یک طبیب و یا مهندس در اندیشه و عمل خود آزاد است تا آن درجه که بداند با چه چیز سر و کار دارد. شاید در این مطلب رمز هر گونه آزادی به دست آید.» کتاب طبیعت و رفتار انسانی؛ چاپ نیویورک، ۱۹۲۲؛ صفحه ۳۰۳.)

انسان کامل آن نیست که از قیود عدالت اجتماعی آزاد باشد، بلکه آن است که از قید استبداد و خودخواهی غرائز رسته باشد. این کمال و تمامی موجب سکونت خاطر شخص خردمند است، نه آن اعجاب‌به‌نفس ناشی از اشرافیت که در قهرمان منظور ارسطو دیده می‌شود و نه آن برتری و بی اعتنائی به دیگران که غایت آمال نیچه است، بلکه آن تعادل و صفای صداقت‌بار روح. «مردمی که از راه عقل به خیر و صلاح رسیده اند، یعنی مردمی که تحت راهنمائی عقلند، آنچه را که بر خود نمی‌پسندند بر دیگران نیز روا نمی‌دارند». (قسمت ۴ ، قضیه ۱۸، تبصره ؛ مقایسه شود با این گفته ویتمان «به خاطر خدا، من طالب آنچه دیگران تحت همان شرایط نمی‌توانند به دست بیاورند، نیستم.») معنی بزرگی، حکومت و برتری بر دیگران نیست، بلکه برتر بودن از کشش‌ها و بیهودگی‌های شهوات و امیال تاریک و تسلط بر نفس است و به قول مولانا:

شاه خود این صالح است آزاد اوست نی اسیر حرص و فرج است و گلو است

آزادی و اختیار به این معنی، شریف‌تر از آزادی و اختیار اراده است که زبانزد عامه است؛ زیرا اراده آزاد نیست و شاید بتوان گفت که اصلا اراده‌ای وجود ندارد. نباید تصور کرد که چون آزادی وجود ندارد پس کسی مسئول اعمال و افعال خود نیست. واضح است که چون افعال اشخاص معلول افکار و خاطرات آنهاست، جامعه برای حمایت خود باید اقداماتی در دستگاه‌های اجتماعی به عمل آورد که به وسیله آن در مردم تولید بیم و امید کند. هر گونه تربیتی بر فرض جبر استوار است؛ زیرا مغز جوانان را از یک سلسله اوامر و نواهی پر می‌کند که رفتار آنها را در آینده معین و مشخص می‌سازد.

باید از شری که نتیجه حقایق شرانگیز است بیشتر ترسید، زیرا این نتیجه ضروری و حتمی است؛ باید محرک و برانگیزنده اعمال ما بیم و امید باشد، خواه اختیار داشته باشیم یا نداشته باشیم. بنابراین اگر کسی بگوید که من محلی برای اوامر و دستورهای اجتماعی باقی نگذاشته‌ام، اشتباه کرده است. برعکس، جبر علّی زندگی اخلاقی را بهتر می‌سازد: این جبر علّى به ما یاد می‌دهد که کسی را تحقیر و سرزنش نکنیم و بر کسی خشم نگیریم ؛ مردم «جنایتکار» نیستند و اگر جهانیان را کیفر می‌دهیم باید از روی کینه و انتقام نباشد؛ ما باید آنها را ببخشاییم، زیرا که از کرده‌ی خود آگاه نیستند.

بالاتر از همه، جبر علّى ما را بر تحمل حوادث تقویت میکند و وادار می‌سازد که هر دو طرف پیش آمده را به خوشی استقبال کنیم؛ زیرا همواره به خاطر داریم که اشیاء بر طبق قوانین و فرامین ابدی خداوندی است. شاید «عشق معنوی به ذات خدا» را نیز به ما یاد می‌دهد که به آن وسیله قوانین طبیعت را با گشاده‌رویی می‌پذیریم و رضایت خود را در داخل حدود آن عملی می‌سازیم و به قول حافظ:

رضا به داده بده وز جبین گره بگشا       که بر من و تو در اختیار نگشاده است

آنکه تمام اشیاء را در سیر خود مجبور می‌بیند، لب به شکایت نمی‌گشاید ولی مقاومت می‌کند؛ زیرا او «اشیاء را از نظر ابدیت نگاه می‌کند.» ، و می‌داند که بدبختی‌های او در نظام کلی عالم بدبختی نیستند، زیرا ترکیب و تتابع ابدی عالم را صحیح می‌داند. با این افکار و تصورات، شخص خود را از لذات شهوت متغیر و ناپایدار دور می‌سازد و به سکوت و آرامش برتری می‌رسد که در آن تمام اشیاء را از اجزاء یک نظم ابدی، می‌بیند؛ یاد می‌گیرد که چگونه بر ناملایمات بخندد و «خواه در حال و خواه در هزار سال دیگر به حق خود برسد، راضی خواهد بود. » او این درس کهن را آموخته است که ذات خدا بالاتر از آن است که مانند هوسکاران خود را به اعمال زهاد و عباد خوش سرگرم کند؛ بلکه او فقط حافظ نظم طبیعت و تغیرناپذیر است. افلاطون همین نظر را به عبارات عالی در کتاب جمهوریت بیان می‌کند: «آن که فکرش متوجه وجود حقیقی است، وقت اشتغال به امور جزئی مردم را ندارد و از حسد و دشمنی و زد و خورد آنان به دور است؛ چشم او به اصول ثابت و تغیرناپذیر دوخته است، که هر یک به جای خود قرار دارد و تنازعی میان آنان نیست، بلکه نظم و ترتیب آنها به مقتضای عقل است؛ پس از آنها پیروی می‌کند و تا آنجا که بتواند می‌خواهد خود را با آنها مطابقت دهد. » نیچه می‌گوید:

«آنچه ناگزیر و حتمی‌الوقوع است مرا خشمناک نمیکند. عشق به سرنوشت (Amr fati) در اعماق دل من نهفته است.» (Ecoo Homo ص ۱۳۰. این بیشتر آرزوی نیچه بود نه عمل و اقدام او.) کیتس می‌گوید:

چیست دولت؟ آنکه او در حادثات      خشـــم نارد پا فشـــارد در ثبات
تا کند همـــــوار بر خود در جهان      هر حقیقت را که تلخ است و عیان

این فلسفه ما را وادار می‌کند که زندگی و مرگ را استقبال کنیم. « آزادمرد کسی است که کوچک‌ترین توجهی به مرگ نداشته باشد؛ افکار او بسوی زندگی باشد نه مرگ. » منظر وسیع این فلسفه «انانیت» اضطراب انگیز ما را به صفا مبدل می‌کند؛ ما را با حدود و قیودی که اغراض ما باید در درون آن مستقر شود آشتی می‌دهد. ممکن هم هست که به رضا و تسلیم و اتصال شرقی سوق دهد، ولی پایه حکمت و قدرت هم می‌تواند باشد.

 

منبع

مقاله:عقل و اخلاق از نگاه اسپینوزا
کتاب:
تاریخ فلسفه
نویسنده: ویل دورانت
مترجم: عباس زریاب خویی

برچسب ها

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *