
موشها، کبوترها و ارگانیزم تهی
بی.اف.اسکینر نظریهی شخصیتی را ارائه نداد که بتوان بهراحتی آن را با نظریههای دیگر مقایسه کرد. درواقع او اصلاً نظریه ارائه نداد و پژوهشهای او بهطور اختصاصی به شخصیت انسان مربوط نمیشوند. او سعی داشت کل رفتار، نه فقط شخصیت را بهصورت واقعی و توصیفی توجیه کند. اسکینر معتقد بود که روانشناسان باید تحقیقات خود را به واقعیتها، به آنچه بتوان دید، و در آزمایشگاه دستکاری و ارزیابی کرد، محدود کنند. این به معنی تأکید صِرف بر پاسخهای آشکاری است که آزمودنی میدهد و نه چیزی بیشتر. اسکینر معتقد بود که روانشناسی علم رفتار است، علمِ کاری که ارگانیسم انجام میدهد. بررسی رفتار توسط او با رویکردهای روانکاوی، صفت، عمر، شناختی، و انسانگرایی مغایر است و نه تنها ازنظر موضوع مطالعه، بلکه ازنظر روششناختی و اهداف، تفاوت دارد.
اغلب نظریهپردازان برای توضیح دادن شخصیت به دنبال سرنخهایی در درون ارگانیزم هستند. علتها، انگیزه، و سایقها-نیروهایی که رشد و رفتار ما را هدایت میکنند-از درون هر یک از ما سرچشمه میگیرند. در مقابل، اسکینر برای توجیه کردن رفتار، به حالتهای درونی ذهنی هیچ اشارهای نکرد. تأثیرات ناهشیار، مکانیزم دفاعی، صفات، و سایر نیروهای برانگیزنده را نمیتوان دید، بنابراین، جایی در روانشناسی علمی ندارند. آنها برای علم، ارزشی بیشتر از مفهوم قدیمی روح، ندارند. اسکینر وجود نیروهای درونی را انکار نکرد، بلکه فقط منکر فایده آنها برای علم بود. اسکینر همین استدلال را در مورد فرایندهای فیزیولوژیکی بهکار برد که بهصورت آشکار قابلمشاهده نیستند، و بنابراین ارتباطی با علم ندارند. او گفت: «درون ارگانیزم، خواه بهعنوان محل فرایندهای فیزیولوژیکی یا مکان فعالیتهای ذهنی، نامربوط است»(نقلشده در ایوانس،۱۹۶۸، ص ۲۲). او نیازی نمیدید که برای شکلی از فعالیت درونی، درون ارگانیزم را جستجو کند. ازنظر اسکینر، انسانها «ارگانیزمهای تُهی» هستند، که منظور او این بود که درون ما چیزی نیست که بتواند رفتار را بهصورت علمی، توضیح دهد.
تفاوت دیگر اسکینر با سایر نظریهپردازان، انتخاب آزمودنی آزمایشی بود. برخی از نظریهپردازان شخصیت روی افرادی که ازلحاظ هیجانی آشفته هستند تمرکز میکنند، برخی دیگر روی افراد بهنجار یا متوسط. حداقل یک نفر نظریه خود را بر مبنای بهترین و باهوشترین افراد استوار کرد. گرچه عقاید اسکینر دربارهی رفتار، در مورد انسانها اجراشدهاند ولی او در رویکرد رفتاری خود از موشها و کبوترها بهعنوان آزمودنی استفاده کرد. ما از کبوتران چه چیزی میتوانیم دربارهی شخصیت انسان بیاموزیم؟ یادتان باشد که اسکینر به پاسخهای رفتاری به محرکها علاقه داشت نه به تجربیات کودکی یا احساسهای بزرگسالی. پاسخ دادن به محرکها کاری است که حیوانات به خوبی، گاهی بهتر از انسانها انجام میدهند.
اسکینر قبول داشت که رفتار انسان از رفتار حیوان پیچیدهتر است، ولی معتقد بود که این تفاوت در شدت است نه در نوع – او باور داشت که فرایندهای اساسی مشابه هستند. و چون علم باید از ساده شروع کند و به پیچیده برسد، فرایندهای اساسی را باید ابتدا بررسی کرد. بنابراین، او رفتار حیوان را انتخاب کرد، زیرا از رفتار انسان سادهتر است. کار اسکینر کاربردهای علمی گستردهای داشته است. شیوههای درمانی که از پژوهش او حاصلشدهاند، در موقعیتهای بالینی، برای درمان کردن انواع اختلالها ازجمله روانپریشیها، عقبماندگی ذهنی، و اوتیسم بهکاررفتهاند (به رید و لویسی،۲۰۰۹ مراجعه کنید). شیوههای تغییر رفتار او در مدارس، دنیای تجارت، مؤسسههای اصلاحی، و بیمارستانها نیز مورداستفاده قرارگرفتهاند.
زندگی اسکینر (۱۹۹۰-۱۹۰۴)
بی. اف. اسکینر در شهر ساسکوهانا ایالت پنسیلوانیا به دنیا آمده بود و از دو پسر خانواده بزرگتر بود؛ برادر او در ۱۶ سالگی درگذشت. والدین او آدمهای سختکوشی بودند که مقررات رفتار مناسب را در فرزندانشان القا کردند. «من یاد گرفته بودم از خدا، پلیس، و آنچه افراد فکر خواهند کرد بترسم»(اسکینر، ۱۹۶۷، ص ۴۰۷) . مادر او هرگز از معیارهای سخت وجدی خود منحرف نمیشد. روش کنترل او این بود که «نچ نج» کند. مادربزرگ او با اشاره به زغالهای سرخشده در شومینهی اتاق پذیرایی میخواست او را از تنبیههای جهنم آگاه سازد. پدر اسکینر با آگاه ساختن او از عاقبتی که به تبهکاری منجر میشود، در آموزش اخلاقی فرزندش مشارکت داشت. او زندان منطقه را به اسکینر نشان داد و او را به سخنرانی درباره زندگی در زندان بدنام نیویورک برد. زندگینامهی اسکینر حاوی اشارات زیادی به تأثیر این هشدارهای کودکی بر رفتار بزرگسالی اوست.
او درباره دیدار از کلیسای جامع در بزرگسالی مینویسد که مراقب بود از راه رفتن روی سنگهای قبر اجتناب کند؛ در کودکی به او آموخته بودند که چنین رفتاری مناسب نیست. این مورد و موارد دیگر برای اسکینر روشن کردند که رفتارهای بزرگسالی او بهوسیلهی پاداشها و تنبیههایی که در کودکی دریافت کرده بود، تعیینشده بودند. بنابراین، نظام روانشناسی او و برداشت وی از انسانها بهعنوان «دستگاههای پیچیدهای که به شیوه قانونمند رفتار میکنند» تجربیات اوایل زندگی او را منعکس کردند (اسکینر، ۱۹۷۱، ص ۲۰۲).
دیدگاه پیشگویانهی او دربارهی انسانها بهصورت ماشینهایی که بهطور قابل پیشبینی عمل میکنند حاصل ساعتها کار کردن روی ساختن ابزارهای مکانیکی مانند واگنهای بازی، الاکلنگ، تسمهنقالهها، تیرکمانها، هواپیماهای مدل، و توپهای بخاری بود که سیبزمینی و هویج را به خانههای مجاور پرتاب میکردند. او همچنین روی ماشین دائم درحرکتی کارکرد که برای همیشه ناکام ماند. علاقهی او به رفتار حیوانات نیز حاصل کودکی او بود. او لاکپشتها، مارها، وزغها، مارمولکها، و موشهای خرما را در خانه نگه میداشت. فوجی از کبوتران بازیگر در بازار محله او را مجذوب کرد. این کبوتران با سرعت روی صحنه میدویدند و یک ماشین آتش مشانی را به سمت ساختمانی که در حال سوختن بود میکشاندند و نردبانی را مقابل آن میگذاشتند. یکی از کبوتران آموزشدیده که کلاه قرمز مأمور آتشنشانی بر سر داشت از نردبان بالا میرفت تا از طبقهی بالاتر ساختمان، کبوتر درماندهای را نجات دهد. اسکینر بعدها به کبوتران آموزش داد پینگپونگ بازی کنند و موشکی را به سمت هدف آن هدایت کنند.
یافتن هویت
اسکینر در کالج هامیلتون در رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی تحصیل کرد و بعد از فارغالتحصیلی انتظار داشت رماننویس شود. اسکینر که توسط اظهارنظر مطلوب شاعر نامی، رابرت فراست دربارهی اثر خود ترغیب شده بود، در اتاق زیرشیروانی خانهی والدین خود در شهر اسکرانتون، ایالت پنسیلوانیا مطالعه را آغاز کرد و تصمیم گرفت بنویسد. نتایج کار مصیبتبار بود. او مطالعه میکرد، به رادیو گوش میداد، پیانو مینواخت، و کشتیهای مدل میساخت و درعینحال منتظر الهام بود. او به فکر افتاد که به یک روانپزشک مراجعه کند، ولی پدرش معتقد بود که این کار هدر دادن پول است.
اسکینر ۲۲ ساله بود و ظاهراً در تنها کاری که میخواست انجام دهد، شکستخورده بود. او بعدها این زمان را سال تیره نامید، چیزی که اریکسون آن را بحران هویت مینامد. هویت شغلی اسکینر بهعنوان نویسنده، که در طول سالهای تحصیل در کالج با دقت آن را تشکیل داده و رابرت فراست آن را تقویت کرده بود، بربادرفته و احساس ارزشمندی و حرمت نفس او را با خود برده بود. او اسکرانتون را به مقصد دهکدهی گرینویچ در نیویورک سیتی ترک کرد، ولی دریافت که در آنجا نیز نمی تواند بنویسد.
آنچه به نظر او اوضاع را بدتر کرد ، چند زن بودند که ابراز عشق او را رد کرده و او را در حالت آنچنان پریشانی قرار دادند که حرف اول نام یکی از آنها را روی بازوی خود داغ زد که سال ها باقی ماند (اسکینر ، ۱۹۸۳ ) . درست در زمانی که اسکینر تصور می کرد تمام امید خود را از دست داده ، هویتی را کشف کرد که مناسب وی بود و برای باقی عمر خود به آن چسبید . او به این نتیجه رسید که چون نگارش، او را شکست داده ، بهتر است رفتار انسان را با روش های علمی به جای روش های خیالی بررسی کند. او کتاب های ایوان پاولف و جان بی . واتسون را مطا لعهکرد وتصمیم گرفت رفتارگرا شود.
بنابراین ، خودانگاره و هویت او ایمن شدند . اسکینر در سال ۱۹۲۸ وارد دانشگاه هاروارد شد تا در روان شناسی تحصیل کند . او در این رشته هیچ درسی نگرفته بود، ولی دکترای خود را ظرف سه سال دریافت کرد . انتخاب رفتارگرایی او را واداشت تا احساسها و هیجانهایی را که سعی کرده بود به عنوان نویسنده به آنها متکی شود، رد کند. یک تاریخ نویس روان شناسی چنین می نویسد: بین شغلی که صرف نوشتن شعر و داستان می شود و شغلی که صرف ترویج آرمان رفتارگرایی می شود تفاوت های مهمی وجود دارد.
اولی به احساس تعهد در قبال فرایندهای درون روانی مانند الهام، شهود، تداعی آزاد ،جریان هشیاری ، و مشارکت ناهشیار به علاوۀ توجه کردن به خیالپردازی ها و احساساتی که بخش مهمی از وجود فرد هستند، نیاز دارد. دومی همۀ اینها را انکار می کند و خیالپردازی ها و احساسات ، در واقع ، کل زمینۀ درون روانی را به پس زمینۀ عقاید « پیش علمی » (اصطلاح مورد علاقۀ اسکینر) کاهش می دهد، در حالی که توجه روی رفتار قابل مشاهده و عملیات لازم برای ثبت کردن، پیش بینی کردن، و کنترل کردن مؤثر آن متمرکز می شود (میندس ، ۱۹۸۸ ، ص ۱۰۵ ).
اسکینر با کمک هزینۀ فوق دکتری تا سال ۱۹۳۶ در هاروارد ماند . او بعدأ در دانشگاه مینه سواتا و دانشگاه ایندیانا تدریس کرد و در سال ۱۹۴۷ به هاروارد برگشت . اسکینر بین ۴۰ تا ۵۰ سالگی دچار یک دوره افسردگی شد که آن را با برگشتن به هویت شکست خوردۀ خود به عنوان نویسنده حل کرد. اسکینر ناخشنودی هیجانی و عقلانی خود را به قهرمان یک رمان به نام فرافکنی کرد و اجازه داد که این شخصیت ناکامی های شخصی و حرفه ای او را تخلیه کند(اسکینر ، ۱۹۴۸٫) از این کتاب که هنوزهم به چاپ می رسد بیش از دو میلیون نسخه به فروش رفته است.
این رمان جامعه ای را توصیف می کند که در آن تمام جنبه های زندگی به وسیلهی تقویت مثبت کنترل میشوند که اصل بنیادی نظام روانشناسی اسکینر است. اسکینر تا هشتاد سالگی باعلاقه و ازخودگذشتگی بهکار کردن ادامه داد. او عادتهای خود را تنظیم کرد، نتیجهی کار روزانه و متوسط زمان سپریشده برای هر کلمهی منتشرشده (دو دقیقه) را ثبت کرد. بنابراین، او نمونهی زندهای از تعریف انسان بهعنوان دستگاه پیچیدهای بود که به شیوهی قانونمند رفتار میکند. اسکینر یک بار به یکی از دوستان خود گفت که نام او در نوشتههای روانشناسی بیشتر از نام فروید ذکرشده است. وقتی از او پرسیدند آیا این هدف او بوده است، جواب داد: «فکر میکردم ممکن است به آن برسم» (نقلشده در ژورک، ۱۹۹۳، ص ۲۱۴).
منبع:
کتاب: نظریههای شخصیت
نویسنده: دوان.پی.شولتز / سیدنی.الن.شولتز
مترجم: یحیی سیدمحمدی