روان پویشی و روانکاویسرگذشتمتفکران بزرگمکاتب روانشناسی
زندگینامه کارن هورنای
فعالیتهای اولین و معروفترین فمینیست دنیای روانشناسی
زندگینامه کارن هورنای
زندگینامه کارن هورنای : کارن دانیلسن هورنای یکی دیگر از کسانی بود که به دیدگاه فرویدی مرسوم پشت کرد. گرچه هورنای هیچگاه شاگرد یا همکار فروید نبود، اما در نظام روانکاوی رسمی آموزش دید. او مدت زیادی در اردوگاه فروید باقی نماند. اختلافهای او با فروید زمانی شروع شد که توصیف روانشناختی او را از زنان زیر سؤال برد. او یک فمینیست بود، اعتقاد داشت که روانکاوی بر رشد مردان بیشتر از رشد زنان تمرکز کرده است. او در مخالفت با اظهار فروید که زنان توسط رشک آلت مردی برانگیخته میشوند، اظهار داشت که مردان به خاطر توانایی زنان در زاییدن، به آنها حسادت میکنند. او گفت: «من به همان اندازه که زنان دارای رشک آلت مردی را میشناسم، مردانی را میشناسم که رشک رَحِم دارند»(نقلشده در شری و شری، ۱۹۷۳، ص. ۷۵).
وقتی او حرفهی خود را بهعنوان روانکاو آغاز نمود، تأکید کرد که کارش، گسترش کار فروید است. او در نامهای نوشت: «نمیخواهم مکتب تازهای را دایر کنم، بلکه میخواهم بر آنچه فروید پایهگذاری کرده است، تکیه کنم»(نقلشده در کوئین، ۱۹۸۷، ص.۳۱۸). اما زمانی که هورنای نظریهی خود را کامل کرد، انتقادهای او از فروید بهقدری گسترده بودند که درواقع، مکتب تازهای را دایر کرده بود، رویکرد تازهای به روانکاوی که وجه مشترک اندکی با دیدگاههای فروید داشت.
نظریهی هورنای تحت تأثیر جنسیت و تجربیات شخصی او، بهعلاوهی نیروهای اجتماعی و فرهنگی قرار داشت که با نیروهایی که بر فروید تأثیر گذاشته بودند، متفاوت بود. هورنای نظریهی خود را در ایالاتمتحده تدوین کرد، فرهنگی که با وین فروید بسیار تفاوت داشت. در دههی ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، نگرش مردم دربارهی مسائل جنسی و نقش مردان و زنان دستخوش تحولات عمدهای شده بود. این تحولات در اروپا نیز روی دادند، ولی در ایالاتمتحده بسیار بارزتر بودند.
هورنای دریافت که بیماران آمریکایی او هم ازنظر روانرنجوریها و هم شخصیت بهنجار، بهقدری با بیماران قبلی آلمانی او تفاوت داشتند که فقط نیروهای فرهنگی مختلف که در معرض آن قرارگرفته بودند میتوانست این اختلاف را توجیه کند. او نتیجه گرفت که شخصیت نمیتواند آنگونه که فروید عنوان کرد، کاملاً به نیروهای زیستی وابسته باشد. اگر چنین بود، در این صورت ما شاهد اینگونه تفاوتهای عمده از فرهنگی به فرهنگ دیگر نبودیم.
بنابراین، هورنای مانند آدلر، بیشتر از فروید بر روابط و تعاملهای اجتماعی بهعنوان عوامل مهم در شکلگیری شخصیت، تأکید کرد. او معتقد بود آنگونه که فروید ادعا کرد، میل جنسی عامل حاکم نیست و مفاهیم عقدهی ادیپ، لیبیدو و ساختار سه بخشی شخصیت او را زیر سؤال برد. ازنظر هورنای، افراد نه بهوسیلهی نیروهای جنسی یا پرخاشگری، بلکه توسط نیاز به امنیت و محبت برانگیخته میشوند. خواهیم دید که این دیدگاه، بیانگر تجربیات شخصی او بود.
زندگی هورنای (۱۹۵۲- ۱۸۸۵)
کارن دانیلسن در دهکدهای نزدیک شهر هامبورگ، کشور آلمان به دنیا آمد. او فرزند دوم بود و از همان ابتدا به برادر بزرگترش برنت، حسودی میکرد. برنت فرزند اول جذاب و پرستیدنی بود، اما کارن باهوشتر و شادابتر بود. او در دفتر خاطراتش نوشت: «همیشه افتخار میکردم که در مدرسه بهتر از برنت بودم و ماجراهای سرگرمکننده دربارهی من بیشتر از او بود»(هورنای، ۱۹۸۰، ص.۲۵۲). کارن همچنین به خاطر اینکه برنت پسر بود و دخترها حقیرتر محسوب میشدند، به او حسادت میکرد. «میدانم که در کودکی به مدت طولانی دوست داشتم پسر بودم و به برنت که میتوانست کنار درخت بایستاد و ادرار کند، حسودی میکردم»(هورنای، ۱۹۸۰، ص. ۲۵۲).
تأثیر نیرومندتر، پدرش بود. وقتی کارن به دنیا آمد، پدرش که پیشینهی نوروژی داشت ۵۰ ساله و کاپیتان کشتی بود. مادرش ۳۳ ساله بود و خلقوخوی بسیار متفاوتی داشت. پدر مذهبی، مستبد، متکبر، عبوس و ساکت و مادر جذاب، سرزنده و آزاداندیش بود. پدر هورنای دورههای طولانی را دور از خانه روی دریا میگذرند، ولی وقتی در خانه بود، طبیعت متضاد والدین، به دعواهای مکرر میانجامید. مادرش آرزوی مرگ همسر خود را پنهان نمیکرد. او به هورنای گفت که نه از روی عشق، بلکه از ترس اینکه دختر ترشیدهای شود، ازدواجکرده است.
ما میتوانیم منشأ نظریهی شخصیت هورنای را در این تجربیات کودکی و تجربیات دیگر جستجو کنیم. او در کودکی و نوجوانی تردید داشت که والدینش وی را دوست داشته باشند و معتقد بود که آنها برنت را بیشتر از او دوست داشتند. هورنای در ۱۶ سالگی در دفتر خاطراتش نوشت: «چرا هر چیز زیبا در این دنیا به من دادهشده بهجز یکی که عالیترین آنهاست، چرا محبت نه! من قلبی دارم که شدیداً به محبت نیاز دارد»(هورنای، ۱۹۸۰، ص ۳۰). گرچه هورنای ناامیدانه محبت و توجه پدرش را میطلبید، ولی او وی را مرعوب میکرد. هورنای چشمان ترسناک، رفتار خشن و پرتوقع پدرش را به یاد میآورد و هنگامیکه دربارهی ظاهر و هوش او اظهارات تحقیرآمیزی بر زبان میراند، احساس میکرد خوار و طردشده است.
هورنای برای اینکه محبت مادرش را حفظ کند، نقش دختر دوستداشتنی را بازی میکرد و تا ۸ سالگی بچهای الگو، متکی و مطیع بود. بهرغم تلاشهای خود، باور نداشت که مادرش محبت و امنیت کافی برای او تأمین میکند. فداکاری و رفتار خوب او مؤثر نبودند، بنابراین، روش خود را تغییر داد و بلندپرواز و سرکش شد. او نتیجه گرفت که نمیتواند محبت و امنیت داشته باشد، پس بهتر است به خاطر احساس جذاب نبودن و بیکفایتی خود، انتقام بگیرد. «چون نمیتوانستم زیبا باشم، تصمیم گرفتم باهوش باشم»(نقلشده از هورنای در رابینز، ۱۹۷۸، ص.۱۴).
او در بزرگسالی پی برد که چقدر در کودکی احساس خصومت پرورش داده بود. نظریهی شخصیت او شرح میدهد که چگونه فقدان محبت در کودکی موجب اضطراب و خصومت میشود، نمونهای دیگر از نظریهای که ابتدا در حال هوای شخصی و شهودی شکل گرفت. یک زندگینامهنویس نتیجه گرفت: «کارن هورنای در تمام نوشتههای روانکاوی خود سعی میکرد به خودش معنی بدهد، از مشکلاتش رهایی یابد و آرامش کسب کند» (پاریس، ۱۹۹۴، صxxii).
او در ۱۴ سالگی عاشق یکی از معلمان خود شد و دفتر خاطراتش را با نگارشهای عشقی دربارهی او پر کرد. او به شیوهی سردرگم و ناخوشنود خیلی از نوجوانان، عشقهای دیوانهوار به معلمان مرد خود را ادامه داد (سیفج-کرنک و کرش، ۲۰۰۲). هورنای در ۱۷ سالگی از واقعیت مسائل جنسی آگاه شده و طولی نکشید که با مردی آشنا شد که او را اولین عشق واقعی خود توصیف کرد، اما این رابطه فقط دو روز دوام آورد. مرد دیگری وارد زندگی او شد و ۷۶ صفحه از دفتر خاطرات وی را به خود اختصاص داد. هورنای به این نتیجه رسید که عاشق بودن، حداقل بهطور موقتی، اضطراب و ناامنی او را برطرف کرده است؛ عشق راه گریزی را به او نشان داد (سایرز، ۱۹۹۱).
با اینکه جستجوی هورنای برای محبت و امنیت اغلب با مانع روبهرو میشد، اما جستجوی او برای حرفه و پیشه، موفقیتآمیز بود. او در دوازده سالگی، بعد از اینکه یک پزشک با عطوفت با او رفتار کرد، تصمیم گرفت پزشک شود. باوجود تبعیض نهاد پزشکی علیه زنان و مخالفت پدرش، در مدرسه سخت تلاش کرد تا خود را برای تحصیلات پزشکی آماده کند. در سال ۱۹۰۶، وارد دانشکدهی پزشکی دانشگاه فریبورگ شد، شش سال بعد از اینکه اولین زن، با اکراه، پذیرفتهشده بود.
ازدواج و کار
هورنای در طول تحصیل در دانشکدهی پزشکی، با دو مرد آشنا شد؛ او عاشق یکی از آنها شد و با دیگری ازدواج کرد. اسکار هورنای مشغول تحصیل در علوم سیاسی برای دکترا بود و بعد از ازدواجشان، بازرگان موفقی شد. کارن هورنای در تحصیلات پزشکی ممتاز شد و مدرک خود را در سال ۱۹۱۳ از دانشگاه برلین دریافت کرد.
سالهای اولیهی زندگی زناشویی، دوران پریشانی شخصی بود. او سه دختر به دنیا آورد، اما احساس میکرد ناخوشنودی و پریشانی، او را از پای درآوردهاند. او از گریه کردن طولانی، معده درد، خستگی مزمن، رفتارهای بیاختیار، سردمزاجی و حسرت برای خواب، حتی مرگ، شاکی بود. این ازدواج بعد از ۱۷ سال خاتمه یافت.
هورنای در طول زندگی زناشویی و بعدازآن، چندین رابطهی عاشقانه داشت. یک زندگینامهنویس نوشت: وقتی او عاشق نداشت، یا رابطهای قطعشده بود، احساس باخت، تنهایی، ناامیدی میکرد و گاهی به فکر خودکشی میافتاد. هنگامیکه او در رابطهای درگیر میشد که بهطور بیمارگونهای وابسته بود، از خودش به خاطر ناتوانی در گریختن، متنفر میشد. او نیاز شدید خود را به مرد… به کودکی ناخوشنودش نسبت میداد (پاریس، ۱۹۹۴، ص ۱۴۰).
وقتی او متوجه شد که این دلبستگیها به تسکین افسردگی و مشکلات هیجانی دیگر او کمک نمیکنند، تصمیم گرفت تحت روانکاوی قرار بگیرد.
روانکاوی و جبران
کارل آبراهام (طرفدار وفادار فروید)، درمانگری که هورنای با او مشورت کرد، مشکلات وی را به کشش او به سمت مردان قدرتمند نسبت داد و آنرا بقایای تمایلات ادیپی کودکی وی به پدر قدرتمندش میدانست. «آبراهام گفت، آمادگی او برای تسلیم کردن خود به اینگونه مظاهر پدرسالار، با جا گذاشتن کیفش [از دید فروید، بازنمایی نمادی اندامهای تناسلی زن] در دفتر او، در همان اولین ملاقاتش، فاش شد»(سایرز، ۱۹۹۱، ص ۸۸). این روانکاوی موفقیتآمیز نبود. هورنای نتیجه گرفت که روانکاوی فروید فقط اندکی به حال او مفید بوده است و بهجای آن، به خودکاوی روی آورد و آنرا در طول زندگی خود ادامه داد.
هورنای در خلال خودکاوی خویش، عمیقاً تحت تأثیر مفهوم جبران احساسهای حقارت آدلر قرار گرفت. او بهخصوص تحت تأثیر این نظر آدلر قرار گرفت که زشتی جسمانی علت احساسهای حقارت است. او نتیجه گرفت که با ممتاز شدن درزمینهای که تحت سلطهی مردان بود، مانند رشتهی پزشکی در آن زمان، «باید به خاطر زیبا نبودن و احساس حقارتش بهعنوان یک زن، که او را به نرینهنمایی کشانده بود، احساس برتری کند» (پاریس، ۱۹۹۴، ص ۶۳). او ظاهراً باور کرده بود که با تحصیل در پزشکی و با رفتار جنسی بیبندوبار، بیشتر مانند یک مرد عمل کرده است.
جستجوی هورنای برای محبت و امنیت، بعد از مهاجرت او به ایالاتمتحده نیز ادامه یافت. در طول این دوره، شدیدترین رابطهی عشقی او با روانکاو دیگری، اریک فروم، بود. وقتی این رابطه بعد از ۲۰ سال قطع شد، عمیقاً آزرده شد. گرچه فروم ۱۵ سال جوانتر بود، هورنای او را بهصورت مظهر پدر در نظر داشت. یکی از وقایعی که به قطع این رابطه انجامید این بود که هورنای فروم را متقاعد ساخت تا دخترش ماریان را روانکاوی کند. فروم به ماریان کمک کرد تا از خصومت خود نسبت به مادرش آگاه شود و به او جرئت داد تا برای اولین بار با هورنای مقابله کند (مکلافلین، ۱۹۹۸).
جستجوی بیامان هورنای برای محبت، ادامه یافت و او مردان جوانتری را انتخاب میکرد که روانکاو بودند و آموزش آنها را سرپرستی میکرد. بااینحال، نگرش بیتفاوتی نسبت به آنها داشت. او دربارهی یک مرد به دوست خود گفت، نمیداند با او ازدواج کند یا سگ کوکِر بگیرد. او سگ را انتخاب کرد (پاریس، ۱۹۹۴).
هوررنای از سال ۱۹۳۲ تا ۱۹۵۲ در مؤسسههای روانکاوی شیکاگو و نیویورک خدمت کرد. او بنیانگذار انجمن پیشرفت روانکاوی و مؤسسه روانکاوی آمریکا بود. در سال ۱۹۴۱ نشریهی روانکاوی آمریکا را راه انداخت و به مدت چندسال، مدرس، نویسنده و درمانگر معروفی بود. کارن هورنای در چهارم دسامبر سال ۱۹۵۲ در ایالات متحده درگذشت.
منبع
کتاب: نظریههای شخصیت
نویسنده: دوان.پی.شولتز / سیدنی.الن.شولتز
مترجم: یحیی سیدمحمدی