انسانگرایی و روانشناسی مثبتخودشکوفایی و عزت نفسسرگذشتمتفکران بزرگمکاتب روانشناسی
زندگینامه آبراهام مزلو
سرگذشت یکی از پیشگامان روانشناسی انسانگرا
آبراهام مزلو بنیانگذار و رهبر معنوی جنبش روانشناسی انسانگرا محسوب میشود. او با رفتارگرایی و روانکاوی، مخصوصاً رویکرد فروید به شخصیت، مخالف بود. به عقیدهی مزلو، وقتی روانشناسان فقط انسانهای نابهنجار و آشفته را بررسی کنند، خصوصیات مثبت انسان مانند خوشنودی، خرسندی و آرامش خیال را نادیده میگیرند. جملهای که اغلب از مزلو نقل میشود موضع او را خلاصه میکند: «بررسی آدمهای معلول، رشدنایافته، ناپخته و ناسالم، فقط میتواند روانشناسی معلول به بارآورد»(مزلو، ۱۹۷۰، ص ۱۸۰).
مزلو معتقد بود درصورتیکه نتوانیم بهترین آدمها را بررسی کنیم- خلاقترین، سالمترین و پختهترین افراد- ماهیت انسان را دستکم میگیریم. بنابراین، مزلو تصمیم گرفت در رویکرد خود به شخصیت، نمونههای برجستهی جامعه را ارزیابی کند. او دلیل آورد که وقتی میخواهید مشخص کنید افراد با چه سرعتی میتوانند بدوند، دوندهی متوسط را بررسی نمیکنید، بلکه به سراغ سریعترین دوندهای که بتوانید بیابید میروید. فقط از این طریق امکان مشخص کردن استعداد کامل انسان وجود دارد.
نظریهی شخصیت مزلو از شرححالهای بیماران بالینی به دست نیامده، بلکه از پژوهش دربارهی بزرگسالان خلاق، مستقل، خودبسنده و خودشکوفا حاصلشده است. مزلو به این نتیجه رسید که همگی با مجموعه نیازهای غریزی یکسانی متولدشدهایم که ما را قادر میسازد رشد کنیم و استعداد خود را تحققبخشیم.
زندگینامه آبراهام مزلو (۱۹۷۰- ۱۹۰۸)
احساسهای حقارت و جبران
مزلو که از هفت فرزند خانواده فرزند اول بود، در سال ۱۹۰۸ در ناحیهی بروکلین، نیویورک به دنیا آمد. والدین او مهاجرانی با تحصیلات کم بودند که به ارتقای وضعیت مالی ناچیز خود امید چندانی نداشتند. پدر مزلو در ۱۴ سالگی روسیه را ترک کرد و با پای پیاده خود را به اروپای شرقی رساند و بهقدری بلندپرواز بود که توانست خود را به ایالاتمتحده برساند. پدر مزلو انگیزهی شدید برای موفقشدن را در پسر خود القا کرد.
کودکی مزلو مشقتبار بود. او به یک مصاحبهگر گفت:«با دوران کودکی که من داشتم، تعجبآور است که چرا روانپریش نشدم»(نقلشده در هال، ۱۹۶۸، ص ۳۷). در اظهاریهای که چند سال بعد از مرگ مزلو در نوشتههای منتشرنشدهی او برملا شد این را میخوانیم: «خانوادهی من خانوادهای بدبخت و مادرم مخلوق وحشتناکی بود» (نقلشده در هافمن، ۱۹۹۶، ص ۲). او منزوی و ناخشنود، بدون هیچ دوست صمیمی یا والدین بامحبت، بزرگ شد. پدر او گوشهگیر بود و هرازگاهی زندگی زناشویی ناخشنود خود را ترک میکرد. مزلو گفت که پدرش «عاشق ویسکی و زنها و مبارزه بود»(نقلشده در ویلسون، ۱۹۷۲، ص ۱۳۱). سرانجام، مزلو با پدرش آشتی کرد، ولی در کودکی و نوجوانی نسبت به او فقط احساس خصومت میکرد.
رابطهی مزلو با مادرش بدتر بود. زندگینامهنویسی گزارش داد که مزلو «با نفرتی برطرف نشده نسبت به مادرش بزرگ شد و هرگز به جزئیترین سازش با او دست نیافت»(هافمن، ۱۹۸۸، ص ۷). او خرافاتی بود و مزلو را به خاطر جزئیترین خلافکاری فوراً تنبیه میکرد. او مزلو را تهدید میکرد که خداوند بدرفتاری وی را تلافی خواهد کرد. مادر مزلو به او محبت نمیکرد و نسبت به وی بیاعتنا بود و آشکارا از خواهر- برادران کوچکترش جانبداری میکرد. یک روز که مزلو دو بچهگربه را به خانه آورد، مادرش سر آنها را به دیوار کوبید و آنها را کشت. مزلو هرگز برخورد او را با خودش نبخشید و زمانی که مُرد، از شرکت کردن در مراسم تدفین وی خودداری کرد. این تجربه نهتنها بر زندگی عاطفی، بلکه بر کار او در روانشناسی تأثیر گذاشت. «کل فلسفهی زندگی و تمام پژوهش و نظریهپردازی من… در نفرت و انزجار از هر چیزی که او طرفدار آن بود، ریشه دارد»(نقلشده از مزلو در هافمن، ۱۹۸۸، ص ۹).
مزلو در کودکی تصور میکرد با دیگران فرق دارد. او از هیکل لاغر و بینی بزرگ خود خجالت میکشید و به یاد میآورد که سالهای نوجوانیاش مملو از عقدهی حقارت بودند. مزلو به یک مصاحبهگر گفت: «من در این دنیا کاملاً تنها بودم. احساس میکردم عجیبوغریبم. این واقعاً در خون من بود، احساس بسیار عمیقی که اشکالی در من وجود دارد. هرگز احساس نکردم که برتر هستم. فقط یک عقدهی حقارت بزرگ و دردناک در من وجود داشت»(نقلشده در میلتون، ۲۰۰۲، ص ۴۲). او در جای دیگری نوشت: «سعی کردم چیزی را که نقص [جسمانی] بزرگی بود با هدایت کردن رشد خودم در مسیر موفقیتهای ورزشی جبران کنم» (نقلشده در هافمن، ۱۹۸۸، ص ۱۳). بنابراین، مردی که بعدها به نظریهی آلفرد آدلر علاقهمند شد از چند جهت، نمونهی زندهی مفهوم جبران احساسهای حقارت آدلر بود.
وقتی تلاشهای مزلو برای جبران کردن و به شهرت و پذیرش رسیدن بهعنوان ورزشکار با شکست روبهرو شد، به کتابها روی آورد. کتابخانه، زمینبازی کودکی و نوجوانی او و مطالعه و تحصیل، راه خروج از محلهی فقیرنشین و تنهایی شد. خاطرات قدیمی مزلو مهم هستند، زیرا سبک زندگی او را نشان میدهند- زندگی دانشپژوهی- که او برای خودش درست کرد. او به یاد میآورد که صبح زود به کتابخانهی محله میرفت و روی پلکان آن منتظر میماند تا درها باز شوند. معمولاً یک ساعت قبل از شروع کلاسها وارد مدرسه میشد و معلم به او اجازه میداد در کلاس خالی بنشیند و کتابهایی را که به او امانت داده بود بخواند. با اینکه نمرههای او متوسط بودند، ولی برای کسب پذیرش در سیتی کالج نیویورک کفایت میکردند. او در طولترم اول در یک درس رد شد و در پایان سال اول مشروط شد، ولی با پشتکاری که نشان داد، نمراتش بهبود یافتند. او به درخواست پدرش تحصیل در رشتهی حقوق را شروع کرد، ولی بعد از دو هفته نتیجه گرفت که این رشته را دوست ندارد. چیزی که او واقعاً دوست داشت انجام دهد، مطالعهی همهچیز بود.
از میمونها به خود شکوفایی
میل به یادگیری مزلو با دلبستگی او به دخترعمویش برتا همراه بود. طولی نکشید که او خانه را ترک کرد، ابتدا برای رفتن به دانشگاه کرنل و بعد به دانشگاه ویسکانسین، جایی که برتا به او ملحق شد. زمانیکه آنها ازدواج کردند مزلو ۲۰ ساله و برتا ۱۹ ساله بود. این وحدت، احساس تعلقپذیری و هدف داشتن را در مزلو ایجاد کرد. او بعدها گفت که زندگی، معنای چندانی برای او نداشت تا اینکه با برتا ازدواج کرد و تحصیلات خود را در ویسکانسین آغاز نمود. او قبلاً در دانشگاه کرنل درسی را در روانشناسی گرفته و آنرا «مزخرف و بیروح» یافته بود. «این هیچ ربطی به انسانها نداشت، بنابراین، از آن متنفر و رویگردان شدم»(نقلشده در هافمن، ۱۹۸۸، ص ۲۶).
بااینحال، او در ویسکانسین با روانشناسی رفتارگرای جان بی. واتسون، رهبر انقلابی که روانشناسی را علم رفتار کرده بود، آشنا شد. مزلو مانند خیلی از افراد در دههی ۱۹۳۰ به وجد آمد و باور کرد که رفتارگرایی میتواند تمام مشکلات جهان را حل کند. آموزش او در روانشناسی تجربی، مطالعه در مورد تسلط و رفتار جنسی در نخستینها را در برداشت. این گام بزرگی از این نوع پژوهش در چارچوب رفتارگرایی به سمت تفکر روانشناسی انسانگرا بود- از میمونها به خودشکوفایی.
چند عامل تأثیرگذار، این تغییر عمیق را در تفکر او ایجاد کردند. او عمیقاً تحت تأثیر جنگجهانیدوم و تولد اولین فرزندش قرارگرفته بود. او دربارهی این بچه گفت: «من از این راز و احساس واقعاً کنترل نداشتن مبهوت شدم. من قبل از تمام اینها احساس میکردم کوچک و ضعیف و نالایقم. میخواهم بگویم هرکسی که بچهای دارد نمیتواند رفتارگرا باشد»(نقلشده در هال، ۱۹۶۸، ص ۵۶).
مزلو در سال ۱۹۳۴ دکترای خود را از دانشگاه ویسکانسین گرفت و به نیویورک برگشت، ابتدا برای دستیاری فوق دکترا تحت نظارت ادوارد ثرندایک در دانشگاه کلمبیا و بعداً برای تدریس در کالج بروکلین، که تا ۱۹۵۱ آنجا ماند. مزلو چند آزمون هوش و آزمونهای استعداد علمی را انجام داد و نمره هوشبهر ۱۹۵ گرفت که ثرندایک آن را دامنهی نبوغ توصیف کرد. ابتدا مزلو شگفتزده شد، ولی طولی نکشید که این کشف را پذیرفت و ازآنپس آنرا نوعی پیروزی دانست.
تدریس در نیویورک که در اواخر دههی ۱۹۳۰ و اوایل دههی ۱۹۴۰، به مزلو امکان داد تا با روشنفکران مهاجری که از آلمان نازی گریخته بودند و اریک فروم، کارن هورنای و آلفرد آدلر ازجملهی آنها بودند آشنا شود. برتا مزلو به یاد میآورد که مزلو «همیشه از آدلر صحبت میکرد و عمیقاً از نظریههای او به وجد آمده بود»(نقلشده در هافمن، ۱۹۸۸، ص ۳۰۴). او همچنین با روانشناس گشتالت، مکس ورتهایمر و انسانشناس آمریکایی، روت بنهدیکت آشنا شد. تحسین او از ورتهایمر و بنهدیکت، عقاید وی را دربارهی خودشکوفایی برانگیخت.
در سال ۱۹۴۱، مدت کوتاهی بعد از حملهی شگفتآور ژاپن به پایگاه دریایی آمریکا در پرل هاربر واقع در هاوایی که به درگیرشدن آمریکا در جنگ جهانی دوم شتاب بخشید، مزلو شاهد رژهای نظامی بود. این تجربه، زندگی او را عوض کرد و تصمیم گرفت خود را وقف ساختن نوعی روانشناسی کند که به عالیترین آرمانهای انسان بپردازد. او تصمیم گرفت در جهت بهبود شخصیت انسان کار کند و نشان دهد که انسانها میتوانند از رفتارهایی بهتر از تعصب، نفرت و پرخاشگری داشته باشند.
مزلو از سال ۱۹۵۱ تا ۱۹۶۹ در دانشگاه براندیز واقع در ماساچوست تدریس کرد. کمکهزینهای اهدایی وی را قادر ساخت به کالیفرنیا نقلمکان کند تا بر اساس روانشناسی انسانگرا، روی فلسفهی سیاست، اقتصاد و اخلاق کار کند. او در روانشناسی و در بین عامهی مردم، شخصیت محبوبی شد. او جوایز و افتخارات متعددی کسب کرد و در سال ۱۹۶۷ به ریاست انجمن روانشناسی آمریکا برگزیده شد.
مزلو در اوج شهرت، به انواع بیماریها ازجمله اختلالات معده، بیخوابی، افسردگی و بیماری قلبی مبتلا شد. باوجوداین ضعفهای جسمانی روزافزون، خود را به تلاش بیشتر واداشت تا به هدف انسانی کردن روانشناسی دست یابد. او در مصاحبهی ۱۹۶۸ گفت: «احساس میکنم محدودتر میشوم. من بازیها و شعر و شاعری را کنار گذاشته و روابط دوستی تازهای برقرار کردهام… کارم را خیلی دوست دارم و بهقدری جذب آن شدهام که هر چیز دیگری کوچکتر و کوچکتر به نظر میرسد»(نقلشده در فریک، ۲۰۰۰، ص ۱۳۵). مزلو در سال ۱۹۷۰ در اثر حملهی قلبی درگذشت، حملهای که هنگام دوِ آهسته دور استخر به او دست داد. این ورزش را متخصص قلب به او توصیه کرده بود.
منبع:
کتاب: نظریههای شخصیت
نویسنده: دوان.پی.شولتز / سیدنی.الن.شولتز
مترجم: یحیی سیدمحمدی