خواست قدرت در فلسفه
خواست قدرت در فلسفه : گاهی چنین به نظر میرسد که بحثهای گسترده و پیچیده فلسفی، در طول حیات این نحوه تفکر، صرفاً روشی برای به رخ کشیدن برتری و شفافیت ذهنی و قدرت استدلال فلاسفه به یکدیگر و دیگران بوده است که تحت پوشش مفاهیم پر طمطراقی چون کشف حقایق هستی، پالایش تفکر، ارائه بهترین روش زندگی و… نمود یافته است. شعارهایی پر زرقوبرق که صرفاً توجیهاتی هستند برای فرار از این واقعیت که فلسفه ورزی صرفاً روشی برای ارضای میل سلطه بوده و هست. پل استراترن مینویسد «روانشناسانی هستند که مدعیاند فلسفه چیزی نیست جز بازی قدرت ]…. [ این ادعا سؤالی پیش میکشد ]…. [ آن سؤال این است که تحت چه شرایطی از فلسفه بهعنوان حربهای در بازی قدرت استفاده نشده است؟ آیا اصلاً چنین شرایطی را میتوان به وجود آورد؟» [۱]
با توجه به تحقیقات فلسفی کانت و تأثیر گسترده آن بر روی سیر فکری قرن بیستم، بسیاری از فلاسفه بر این باور بودند که حقیقت فینفسهای وجود ندارد، یا اگر هم وجود داشته باشد مطلقاً شناخت ناپذیر و دور از دسترس میباشد و خواهد بود. این امر در تفکرات آدورنو نیز دیده میشود: «کافی است بعضی حقایق را در زمان و مکان خاصی بیان کنید تا به شرمآورترین دروغها تبدیل شوند. یعنی ما حقیقت فینفسه نداریم». ویتگنشتاین از بزرگترین فلاسفه قرن بیستم بر این باور بود که حقیقت و معنای واقعی زندگی را باید بیرون از این جهان یافت. ازاینرو ما حق پرسش از آن را هم نداریم، چه رسد به پاسخگویی به آن. او مینویسد: «پاسخی که نتوان فراگفت، به پرسشی مربوط میشود که آن را نیز نتوان فراگفت. معمایی وجود ندارد. اگر در بن بتوان پرسشی را پیش کشید، همچنین میتوان آن پرسش را پاسخ گفت»[۲] از این جملات اینگونه برداشت میشود که برخی از پرسشهایی که فلاسفه مصرانه قرنهای متمادی در پی پاسخگویی به آنها بودهاند، صرفاً پرسشهایی بودهاند که به علت محدودیتهای زبانی اصلاً حق پرسیده شدن نداشتهاند.
اگر این سیر فکری حاکم بر قرن بیستم را که ریشه در برخی از تفکرات در یونان باستان دارد، بر حق بدانیم، باید گفت ادعای اکثر فلاسفه قدیم که ادعای کشف حقایق نهایی را داشتند، ادعایی مضحک مینماید. و این ادعای روانشناسان را باز هم محکمتر به نظر میرسد. که کشف حقیقت صرفاً سرپوشی بوده برای پنهان کردن میل قدرت و سلطه. ازاینرو است که شوپنهاور انسان را نه حیوان منطقی میداند، نه ناطق، بلکه او را حیوان فلسفی خطاب میکند. تنها انسان است که برای دنبال کردن امیال و خواستههایش فلسفهبافی میکند.
این نگاه به انسان در آثار فروید و اسپینوزا نیز دیده میشود. اسپینوزا میگوید: «ما نه از آن جهت که چیزی را خوب میشماریم، برای رسیدن به آن تلاش میکنیم، میطلبیم و میخواهیم، بلکه برعکس به آن جهت برای رسیدن به آن تلاش میکنیم و آن را میطلبیم و میخواهیم؛ آن را خوب میدانیم.»[۳] ویل دورانت در مورد یکی از منابع الهام فروید مینویسد: «اگر ما دنبال فلسفه و الهیات می رویم برای آن نیست که دلیل خوبی برای آن داریم، بلکه می خواهیم پوشش و نقابی بر روی امیال خود پیدا کنیم.» [۴] این اعتقادات در مورد انسان در زمان خودشان بسیار پر سروصدا بودند. اما این اعتقادات هنگامی جالبتوجهتر به نظر میرسند که نه تنها در مورد انسانهای عادی، بلکه در مورد نوابغ فکری و فلاسفه نیز صادق باشند. در طول تاریخ فلسفه دائما رد پایی از این موضوع به چشم میخورد.
در این نوشته قصد بر این است اندکی به این ادعا بپردازیم و در آخر تأثیرات میل سلطهجویی را بر فرد و فلسفه به عنوان یک کل تحلیل کنیم. در ابتدا بد نیست چند نمونه از اینگونه اختلافات را به عنوان شواهد برای این ادعا بیاوریم؛
شواهدی از خواست قدرت در فلسفه در تاریخ
خواست قدرت در فلسفه از نگاه نیچه
هنگامیکه صحبت از خواست قدرت باشد، فردریش نیچه تیزبینترین نگاه را در بین تمام فلسفه داراست. او پس از زیر سؤال بردن ارزشمند بودن فینفسه حقیقت، ادعا میکند تمامی فلاسفه پیش از او ارزش دادن به حقیقت را بهصورت ایمانی و اخلاقی پذیرفتهاند و تقریباً تمامی مکاتب فلسفی پیش از خود را به باد انتقاد میگیرد.
وی در جملاتی تأملبرانگیز فلاسفه را متهم به عدم صداقت، حسادت، خشم، بازیگری همراه با خودفریبی، غرور (بهصورت مکرر) و “مبنا قرار دادن پیشداوریهای عوام و گزافهگویی درباره آنها” و… میکند و بارها آنها را ریشخند و تحقیر میکند و این جملات بهیادماندنی را به قلم درمیآورد: «بزرگترین بخش اندیشه خودآگاه را میباید در شمار کارکردِ غریزی نهاد، از جمله اندیشه فیلسوفانه را]…. [بیشترین اندیشههای آگاهانه یک فیلسوف را غرایز او نهانی هدایت میکنند و به راههای معین میکشانند» [۵] «فلسفه همین انگیزه درونی مستبدانه است، یعنی معنویترین نوع خواست قدرت، خواست آفریدن جهان، خواست علت نخستین» [۶] این خلاصه از نظرات نیچه، دو کارکرد برای ادعای مطرحشده، مبنی بر میل قدرت در فلاسفه، میداشته باشد. نخست همانطور که مشهود است او نیز فلاسفه را متهم به این میکند که ناآگاهانه از مسیر بیطرفانه حقیقتجویی موردادعایشان به نفع غرایزشان منحرف میشوند.
از آنجا نیچه خواست و اراده قدرت را در همهجا میدید و غرایز را وسیلهای برای رسیدن به آن میدانست، می نتیجه گرفت که نیچه هم فلسفه ورزی را تلاشی برای خواست قدرت میدانست. دوم اینکه همین جملات پرخاشگرانه و تحقیرآمیز نیچه نسبت به فلاسفه پیشینش خود نشانگر چنین ادعایی میتواند باشد. او خود میدانست که این انتقاداتش به خودش هم میتواند وارد شود. پس از اینکه فلاسفه را درگیر “شیوههای بد تفسیر” معرفی میکند، در آخر میگوید: ((گیرم که این سخن (سخنان خودش) نیز جز یک تفسیر نباشد _و شما سخت مشتاقید که این سخنان را بر ضد آن بیاورید_ باشد، چه بهتر.))[۷]
ارسطو
مورد دیگری که به ذهن خطور میکند رفتار ارسطو در قبال اسلاف خود، بهویژه افلاطون است. او آموختن فلسفه را تا حد زیادی مدیون افلاطون بود اما پسازآن، به مخالفت گسترده با افلاطون پرداخت. و این جمله معروف خود را بر زبان راند: «افلاطون گرامی است، اما حقیقت گرامیتر است». دورانت درباره او مینویسد: «عادت فیلسوف ما بر این بود که در آغاز مطالب خود یک طرح تاریخی از عقاید گذشتگان در آن باب ترسیم کند و به یکایک آنها بتازد و همه را باطل کند. بیکن میگوید:”ارسطو مانند سلاطین عثمانی فکر میکرد که نمیتواند به آسودگی سلطنت کند، مگر آنکه تمام برادران خود را از دم تیغ بگذراند”»[۸] برخی این مخالفتهای ارسطو را بیطرفانه ندانستهاند.
دورانت دراینباره میگوید: «ممکن است برخی شارحین بدبین چنین بیندیشند که ارسطو ازآنرو افلاطون را چنین سخت انتقاد میکند که خود را سخت مدیون او میدانسته و چنانکه میگویند: هیچکس در نظر بدهکاران خویش قهرمان نیست.» [۹] برتراند راسل درباره استدلالات ارسطو بر ضد افلاطون مینویسد: «من با افلاطون موافق نیستم، اما اگر چیزی میتوانست مرا با او موافق کند، آن چیز همین براهینی میبود که ارسطو بر ضد افلاطون میآورد.» [۱۰] بحث درباره جزئیات اختلافات ارسطو با افلاطون در این بحث جایی ندارد، اما اگر ارسطو، چنانکه مدعی بود، عمیقاً حقیقت را گرامی میدانست، چرا باید برای مخالفت با پیشینیان خود دست به استدلالهایی چنین ضعیف بزند؟ شاید چیزی که او را به این ورطه میکشاند همان میل به سلطه باشد.
افلاطون
نمونههای دیگری که از میل سلطه در تاریخ فلسفه میتوان یافت، فرم نوشتاری کتابهای افلاطون است که بهصورت گفتوشنود به تحریر درآمدهاند. برای نمونه، در کتاب جمهور، افلاطون که از زبان سقراط به بحث میپردازد، بارها با تشویق و تحسین دوستان خود مواجه میشود و هنگامیکه با استدلالات محکم تراسیماکوس اصلیترین رقیب خود مواجه میشود با استدلالهایی نه چندان محکم حرف خود را ثابت میکند. تراسیماکوس که گویی شکست را پذیرفته، عصبانی و ناتوان از پاسخگویی، بحث را نیم کاره رها میکند. این تحسین موافقین و عصبانیت ناشی از شکست مخالفین، بارها در کتاب تکرار میشود، بهنحویکه نمیتوان شادی حاصل از پیروزی در بحث را در افلاطون نادیده گرفت. افلاطون جایی که از استدلال صحیح درمیماند، دست به دامن هنر نمایشنامهنویسی خود میشود. نحوه جدلی بحث سقراط در خیابان و استفاده ابزاری از فلسفه توسط سوفسطائیان را نیز میتوان ناشی از همین میل دانست، خواست قدرت.
آگوستین
فیلسوف دیگری که این میل بهشدت در او موج میزند، کسی نیست جز قدیس آگوستین. در سال ۴۱۰ بعد از میلاد که رم به تصرف مهاجمین در آمد کافران آن را نتیجه پشت کردن به خدایان قدیمی و مسیحی شدن مردم دانستند. کتاب شهر خدا بیشتر ازآنکه کتاب فلسفی باشد، پاسخی بود به این استدلال کافران. در ادامه این کتاب، شاهد حملات سخت او به ناباوران و شکاکان هستیم. او میگوید:«صفاتی که در فرد مسیحی فضیلت است، در فرد کافر بهصورت رذیلت درمیآید» پل استراترن درباره آگوستین مینویسد: زمانی که آگوستین بر ملحدین مانوی و دوتانیستی و مورگانی میتاخت هدفش مباحثه فکری و نظری صرف نبود.
او بر این باور بود که اینان در مسیحیت نفاق به وجود آوردهاند و باید قلعوقمع شوند. موثرترین روش حذف آنان همانا نابودی پایههای فلسفیشان از طریق استدلالی عقلی بود. این روشها امروز هم آشنا هستند. جنگ قدرت او با پلاگیوس [۱۱] بیشباهت به جدالهای فلسفی استالین با تروتسکی بر سر تفسیر احکام کمونیسم نبود.» [۱۲] حتی آکویناس قدیس هم به تبعیت از روش آگوستین هنگامی به خود اجازه ورود به عرصه الهیات و فلسفه را داد که ابتدا از توانایی شکست مخالفین خود از روش عقلی اطمینان حاصل کرد.
اسپینوزا
شاید هنگامیکه صحبت از میل سلطه باشد، کمتر کسی نام اسپینوزا در نظرش بیاید. اسپینوزا که تکفیر و طرد شدن از جامعه یهودی را با شکیبایی تحمل کرده بود، گاهی در پاسخگویی به مخالفانش از کوره در میرفت. ویل دورانت داستان یکی از نامههای او را چنین نقل میکند: «یکی از شاگردان سابقش به او چنین مینویسد: «شما ادعا میکنید که بالاخره فلسفه حقیقی را یافتهاید. از کجا میتوانید ادعا کنید که فلسفه شما بهترین فلسفهای که تاکنون بوده و هست و خواهد بود؟ ]…. [ آیا شما تمام فلسفهها را آزمودهاید؟ فرضاً که آزمودهاید، چطور میدانید که بهترین را انتخاب کردهاید؟ چطور جرئت میکنید خود را بالای همه انبیا و مرسلین و حواریون و شهدا و علما و کشیشان بدانید؟ ]…. [ و غیره.
اسپینوزا به تندی به او پاسخ میگوید: “شما ادعا میکنید که بالاخره بهترین مذهب را پیداکردهاید یا لااقل بهترین معلمان شما را به آن هدایت کردهاند؟ از کجا میدانید که اینها بهترین معلمان مذهبیاند که تاکنون بودهاند و هستند و خواهند بود؟ آیا تمام مذاهبها را آزمودهای؟ گیریم که آزمودهای، چطور میتوانی ادعا کنی که بهترینشان را انتخاب کردهای؟ ” ظاهراً این فیلسوف ملایم و آرام، به هنگام ضرورت میتوانست خود را سخت و درشت نشان دهد!» [۱۳] نیچه در سخنانی نیشدار خطاب به فلاسفهای مانند اسپینوزا میگوید: «این راندگان اجتماع، این کسانی که دیرزمانی در پیگرد بودهاند و بدجور دنبالشان کردهاند _همچنین آنانی که بهاجبار گوشهگرفتهاند، این اسپینوزاها و جوردانو بورونو ها [۱۴]_سرانجام، همواره در پس معنویترین نقابها، چه بسا بیآنکه خود بدانند، به کین خواهان و زهرپالایان چربدست بدل میشوند.» [۱۵]
از نمونههای دیگر که از شرح کامل آن پرهیز خواهیم کرد، میتوان به موارد ذیل اشاره کرد:
نمونههای دیگر
نوشتن نقد عقل محض توسط کانت بهعنوان جوابیهای محکم به دیوید هیوم برای ایجاد بنیانی منطقی برای مسیحیت و علوم طبیعی.
عدم موفقیت شوپنهاور در تدریس و نوشتن نامه در جهت تحقیرآمیز خطاب به فلاسفه دانشگاهی همدورهاش، ازجمله هگل
مباحثه لایبنیتس و نیوتون بر سر مطلق یا نسبی بودن مکان
درگیری ولتر با ژان ژاک روسو تا جایی که ولتر شباهت روسو را به فیلسوف، مانند شباهت میمون به انسان دانست.
نمونههای اینچنینی در تاریخ فلسفه بسیارند. در اکثر آثار فلاسفه بزرگ حمله به نظریات فلاسفهی پیشین دیده میشود. ممکن است در نگاه اول این نوشته تلاشی برای بیارزش نشان دادن مطالعات فلسفی به نظر برسد. اما حتی اگر این ادعا که فلسفه ورزی صرفاً تلاشی برای ایجاد سلطه و به رخ کشیدن قدرت استدلال است، درست باشد، باز هم نمیتوان گفت این موضوع از ارزشهای خود فلسفه میکاهد. چون نیت آگاهانه یا ناآگاهانه فلاسفه نمیتواند بر روی ارزش دست آورد های قرنها تفکر انسانی تأثیری بگذارد. میتوان داستان برادرانی را به یاد آورد که مزرعه را به بهانه گنج زیرورو کردند و درنهایت به یک مزرعه شخمخورده رسیدند.
خواست قدرت در فلسفه با رویکرد دیالکتیک
از منظری این نزاع فکری، میتوانسته در طول تاریخ فلسفه ورزی مفید واقع شده باشد. این میل قدرت میتوانسته یکی از نیروهای پیش برنده حیات فکری بشر باشد. این درگیری دیالکتیکی باعث پیشرفت فکری در فلسفه شده است. اگر بخواهیم تأثیر این خواست قدرت فلاسفه بر روی فلسفه بنگریم چارهای جز دیالکتیکی اندیشیدن به آن نداریم. در این صورت باید افراد و استثناها را فراموش کنیم و تا میتوانیم فلسفه را به بهصورت یک کل یکپارچه ببینیم. به عبارتی باید رفتار و امیال درونی فلاسفه را نادیده گرفته و تأثیر آن بر سیر کلی تاریخ فلسفه مشاهده کنیم.
از این منظر هر چه هست صحیح است. اگر ارسطو چنان برادرکشی ترتیب نمیداد، نمیتوانست نظریات و ایدههای علمیاش را بپردازد. اگر این روحیه ناآگاهانه وجود نداشت هیچگاه اثر ارزشمندی مانند “نقد عقل محض” خلق نمیشد. دیگر سخن اینکه اهداف و امیال درونی فلاسفه بهعنوان تزها و آنتیتزهایی در مقابل هم قرار میگیرند و سنتزی به نام ۲۵۰۰ سال سیر فکری فلسفی بر جای میگذارند. از این منظر اهداف و امیال درونی فلاسفه چون جز هستند، از اهمیتی برخوردار نیستند و آنچه مهم است خود فلسفه است. و از این منظر خود فلسفه از چنگ این ادعای مهیب مطرحشده در متن میگریزد.
حال اگر نیت بر آن باشد تا تأثیر این میل را بر تکتک افراد بررسی کنیم، بهتر است دست از نگاه دیالکتیکی به این موضوع برداریم. چون در این نگاه همانطور که شرح داده شد، افراد و جزئیات بیاهمیت هستند. هرچند که امکان دیالکتیکی نگاه کردن به آن حتی در فرد نیز وجود دارد. به نظر نگارنده هنگامیکه صحبت از فرد و امیال درونیاش میشود، همانطور که پیشتر گفته شد، نیچه تیزبینترین نگاه را دارد. از نظر نیچه خواستِ حقیقت نیز بازیچهای است در دست اراده قدرت. آنچنانکه وی میگوید: ((بهراستی، چیست اینکه در ما میخواهد «رو به سوی حقیقت» داشته باشد؟ به حقیقت، ما دیری در برابر این پرسش درنگیدیم و پرسیدیم که اصل این خواست از کجاست؟ تا آنکه، سرانجام، در برابر پرسشی بنیادیتر یکسره باز ایستادیم. ما ارزش این خواست را جویا شدیم]…. [)) [۱۶]
هرچند نیچه در آثار خود به کرات این خواست قدرت را میستود اما اینجا این سؤال مطرح میشود که آیا این روحیه سلطهجویی که در فلاسفه بزرگ تاریخ دیده میشود، قابل تعمیم به خود ما نیز نیست؟ برای پاسخ کافی است به درون خود نگاهی عمیق بیندازیم و به پنهانترین نقاط آن سرک بکشیم. بیشک این نوع شناخت از عمیقترین شناختهایی است که میتوانیم داشته باشیم. سؤال پیش میآید که این میل به قدرت در ما قویتر و نهادینهتر است یا میل به حقیقت؟
این موضوع چه مشکلی ایجاد میکند؟
فارغ از درستی یا نادرستی این ادعا، می آن را بهصورت زنگ خطری دید. هنگامیکه بزرگترین متفکرین تاریخ تفکر انسانی از چنین اتهامی بری نیستند، هر انسانی ممکن است با این چالش مواجه باشد و صرفاً برای پیگیری امیال درونیاش چشم بر روی حقیقت ببند. در نهایت چنین میل غیرقابلانکاری در مطالعات فلسفی نمیتواند مفید واقع شود. در مباحثات روزمره به کرات دیده میشود هنگامیکه شخصی با حقیقت یا استدلال قدرتمندی بر ضد خود مواجه میشود، برای نپذیرفتن شکست یا فرار از واقعیت دست به هر استدلال غلط و مضحکی میزند. این در تمام سطوح و طبقات اجتماعی، از بالاترین مسئولین سیاسی تا رانندگان تاکسی، مشهود است. قرار نیست در این نوشته این خواست قدرت به عنوان نیرویی شر در نظر گرفته شود، بلکه تنها بررسی تأثیر آن در نحوه تفکر افراد، مراد است.
شاید این روحیه در کل برای فلسفه مفید بوده باشد، اما برای فردی که حقیقت برایش از اهمیت بالایی برخوردار باشد، این روحیه چندان به کارش نمیآید. با یک دروننگری ساده میبینیم که گاهی کسانی را در دلمان به خاطر گفتن حقیقت نکوهیدیم. چرا که نمیخواستیم او را، به خاطر گفتن حقیقتی که از نظرمان دور بود، در جایگاه بالاتری در ذهنمان قرار دهیم و به همین جهت، آگاهانه یا ناآگاهانه، سعی در مقابله” به ظاهر عقلی” با وی کردهایم.
((کسانی که میخواهند بیاموزند نسبت به کسانی که میخواهند مجادله کنند به براهین کمتری نیاز دارند. دسته اخیر از روی سرسختی بصیرتی را که مستقیماً تثبیتشده انکار میکنند)) آرتور شوپنهاور [۱۷]
راهکار و نتیجهگیری
اگر این میل در تکتک افراد عمیق و ناآگاهانه نهفته باشد و نزدیک شدن به حقیقت برای ما اهمیت داشته باشد، سؤالی نسبتاً فرعی که پیش کشیده میشود این است که چگونه میسر است که در مسیر مطالعات و مباحثاتمان، اجازه ندهیم این میل، واقعیات دنیای اطرافمان را از چشمانمان دور به نماند. شاید اولین جواب این باشد که این میل را مثابه یک رذیلت اخلاقی ببینیم و از داشتن چنین میلی اجتناب کنیم. این جواب بهشدت غیرعملی و تا حد زیادی سادهانگارانه است. این راهحل همانقدر بیخردانه است که از فردی بخواهیم میل جنسی نداشته باشد.
باور به این روش ناشی از این پیشفرض است که عواطف و امیال ما مطلقاً تحت اراده ما هستند. این نوع آزادی اراده را در آثار کانت و رواقیان میتوان دید. اما بعد از بررسی آثار اسپینوزا، شوپنهاوئر، فروید و تأثیری که روانشناسی تکاملی [۱۸] بر شناخت ما از انسان گذاشته است، این باور شدیداً دور از ذهن به نظر میآید. برای نمونه، شاید بتوان شخصی را که در رستوران قصد سفارش غذایی دارد، مجبور به سفارش پیتزا کرد، اما مضحکترین خواسته این است که از او بخواهیم هوس پیتزا هم کند. پس با این وضعیت چگونه میتوانیم اجازه جولان این میل سلطه را بگیریم، تا حقیقت را راحتتر بپذیریم. آنطور که پیشتر توضیح دادیم، به نظر میرسد از داشتن این میل راه فراری نیست. اما هر چه بیشتر دروننگری کنیم و نسبت به آنها و شرایط بروزشان در وجودمان شناخت پیدا کنیم، میتوان گفت از این باب آسیب کمتری به فلسفه ورزی شخصی ما وارد میآورد.
((هر چه شناسایی ما نسبت به عواطف (امیال) بیشتر باشد، به همان اندازه بیشتر تحت قدرت ما خواهد بود و نفس کمتر از آن منفعل خواهد شد)) بندیکت اسپینوزا [۱۹]
“بهروز هاشمی”
منبع
مقاله از سایت فلسفه نو
[۱] پل استراترن ، آشنایی با آگوستین قدیس ، ترجمه شهرام حمزه ای،نشر مرکز،چاپ سوم [۲] لودویک ویتگنشتاین ، رساله فلسفی-منطقی ،ترجمه م.ش. ادیب سلطانی ،انتشارات امیر کبیر،چاپ دوم،ص ۲۲۸ [۳] اسپینوزا ، اخلاق ،ترجمه محسن جهانگیری ،نشر مرکز دانشگاهی ،چاپ پنجم ،ص ۱۵۴ [۴] ویل دورانت ،تاریخ فلسفه ، ترجمه عباس زریاب خویی ،انتشارات علمی فرهنگی،چاپ بیست و چهارم،ص ۲۸۲ ،پاورقی ۲۶ :یکی از منابع عقیده فروید [۵] فردریش نیچه ،فراسوی نیک و بد،ترجمه داریوش آشوری ،انتشارات خوارزمی ،چاپ پنجم،ص ۳۰ [۶] همان ،ص ۳۷ [۷] همان ،ص ۵۵ [۸] ویل دورانت ،تاریخ فلسفه ، ترجمه عباس زریاب خویی ،انتشارات علمی فرهنگی،چاپ بیست و چهارم،ص ۶۴ [۹] همان،ص۵۹ [۱۰] برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب ،ترجمه نجف دریابندری [۱۱] متفکر هم عصر آگوستین که با ایده تقدیرگرایانه آگوستین مخالفت ورزید و آزادی اراده را جایگزین آن می کرد [۱۲] پل استراترن ، آشنایی با آگوستین قدیس ، ترجمه شهرام حمزه ای،نشر مرکز،چاپ سوم [۱۳] ویل دورانت ،تاریخ فلسفه ، ترجمه عباس زریاب خویی ،انتشارات علمی فرهنگی،چاپ بیست و چهارم،ص ۱۴۶ [۱۴] فیلسوف ایتالیایی قرن ۱۶ میلادی که در جوانی به بدعت متهم شد و گریخت.در آثار فلسفی خود همه آرای جزمی را رد کرد و رای فرد را درباره جهان بسته به دیدگاه او دانست و بر آن بود که حقیقت مطلق را نمی توان بر زبان آورد.در سال ۱۵۹۱ میلادی به ونیز بازگشت و در آنجا دستگاه تفتیش عقاید افکار او را گمراه کننده تشخیص داد و او را محکوم به زندان کرد و سپس در آتش سوزاند. [۱۵] فردریش نیچه ،فراسوی نیک و بد،ترجمه داریوش آشوری ،انتشارات خوارزمی ،چاپ پنجم،ص ۶۱ [۱۶] همان ،ص ۲۷ [۱۷] آرتور شوپنهاور،جهان همچون اراده و تصور ، ترجمه رضا ولی یاری ،نشر مرکز،چاپ پنجم [۱۸] رویکردی در علوم اجتماعی و طبیعی است که به بررسی صفات روانی نظیر حافظه، ادراک و زبان از طریق چشماندازهای تکاملی نوین میپردازد. این شاخه به دنبال شناسایی این است که کدام صفات روانی انسان، در نتیجهٔ سازگاری تکامل پیدا کردهاند و به این ترتیب از نتایج کارکردی انتخاب طبیعی یا انتخاب جنسی هستند(Evolutionary psychology) [۱۹] اسپینوزا ، اخلاق ،ترجمه محسن جهانگیری ،نشر مرکز دانشگاهی ،چاپ پنجم ،ص ۲۹۵
لذت بردیم از این نوشته! به غیر از بحث قدرت طلبی نشون دهنده این نکته هم بود که نوع تفکر و اثار یک نویسنده یا فیلسوف نشون دهنده اعمال و رفتار اون فرد نیست. و چه فاصله عظیمیست بین حرف و عمل. و چه پوچ و بی فایده تفکر بدون عمل. و چه طرز فکرها و ایده های زیبا و غیر عملی و ناممکن… ماییم و الگوهای فکری بسیار و الگوهای عملی انگشت شمار!
مرسی از توجهتون