سرگذشتمتفکران بزرگ

خدا و طبیعت از نگاه اسپینوزا: معرفی رساله اخلاق بخش اول

فلسفه اسپینوزا قسمت پنجم

معرفی رساله اخلاق : خدا و طبیعت از نگاه اسپینوزا

خدا و طبیعت از نگاه اسپینوزا :نخستین صفحه کتاب اخلاق اسپینوزا ناگهان ما را به گرداب ماوراء الطبیعه می‌اندازد. کله های سخت (و یا سست؟) جدید ما از ماوراء الطبیعه بیزار می‌شوند و در طی مدت کمی آرزو می‌کنیم که با هر فیلسوفی باشیم جز با اسپینوزا. ولی چنانکه ویلیم جیمس می‌گوید: فلسفه چیزی جز وصول به کنه حقایق اشیاء و غور در معانی عمیق آنها نیست و در سلسله واقعیات، پیدا کردن جوهر ذاتی و یا به قول سپینوزا ذات جوهری آنها است؛ بدین طریق تمام حقایق با هم متحد می‌گردند و به «کلی مافوق کلیات» می‌رسند. حتی در نظر آن انگلیسی عملی نیز فلسفه همین است .علم که این همه به ماوراء الطبیعه به نظر بی اعتنائی و تحقیر می‌نگرد در هر فکر و اندیشه ای یک نظر فلسفی ماوراء طبیعی دارد. تصادف اینطور حکم کرده است که آن فلسفه ماوراء طبیعی که مطلوب علم است، فلسفه سپینوزا باشد.

در فلسفه سپینوزا سه اصطلاح عمده وجود دارد Substance(ذات یا جوهر)، Attribute (محمول یا صفت) و Mode (حالت). برای آنکه دچار اشکال نشویم موقتاً صفت Attribute را کنار می‌گذاریم. حالت، هر شی، و یا عمل جزئی شخصی، و هر شکل با صورت خاصی است که موقتاً به شکل واقعیت جلوه می‌کند. خود شما و جسم و افکار و نوع و جنس شما و سیاره ای که در آن زندگی می‌کنید همه حالت هستند. همه آنها ظواهر یک حقیقت پایدار و لایتغیری می‌باشند که در پشت تمام این حالت‌ها نهان است.

جوهر

این حقیقتی که در پشت پرده تمام ظواهر و حالات نهان است چیست ؟ اسپینوزا آن را Substance جوهر وی ذات می نامد که معنی تحت‌اللفظی آن عبارت است از آنچه در زیر قرار دارد. هشت نسل درباره معنی این اصطلاح به شدت با هم مبارزه کرده اند؛ اگر ما نتوانستیم این موضوع را در یک بند حلاجی کنیم نباید دلسرد شویم. باید از یک اشتباه برحذر باشیم: معنی ذات ماده تشکیل‌دهنده اشیاء نیست مثل اینکه می‌گوئیم چوب ذات و جوهر تخت است. اما اگر گفتیم «ذات و جوهر بیانات و ملاحظات فلان شخص» تا اندازه‌ای به مقصودی که اسپینوزا از این کلمه داشته است، نزدیک می‌شویم. اگر به فلاسفه سکولاستیک که اسپینوزا این اصطلاح را از آنان گرفته است مراجعه کنیم، می‌بینیم که آنان این کلمه را در ترجمه کلمه یونانی Ousia اسم فاعل Einai (شدن ۔ موجود بودن) به کار برده اند، و معنی آن وجود باطنی و یا ذات اشیاء است. پس ذات چیزی است که هست (اسپینوزا این عبارت سفر تکوین را فراموش نکرده بود: «من آنم که هستم»)، آن است که هستی آن پایدار و تغییر ناپذیر است و تمام اشیاء دیگر صورت و حالت ظاهری و موقتی آن است. حال این تقسیم موجودات را به ذات و حالت، با تقسیمی که در کتاب « اصلاح قوه مدرکه» است مقایسه کنیم. در آن کتاب می‌گوید موجودات با سلسله قوانین و نوامیس جاودانی و نسب تغیر ناپذیر می باشند و یا سلسله‌ی امور زمانی و فناپذیر و ناپایدار. از این مقایسه به این نتیجه می‌رسیم که مقصود اسپینوزا از سلسله قوانین جاودانی و پایدار همان ذات و جوهری است که در کتاب اخلاق می‌گوید. حال موقتاً یکی از اجزاء معنی ذات و جوهرا را همین معنی مذکور می‌گیریم و می‌گوییم مقصود از ذات و جوهر آن وجود و یا ماهیت حقیقی است که در پشت تمام حادثات و اشیاء قرار دارد و جوهر عالم را تشکیل می‌دهد.

ولی بعدها اسپینوزا جوهر و ذات را با خدا و طبیعت یکی می‌داند. مانند فلاسفه سکولاستیک برای طبیعت دو جنبه قائل است: جنبه حیات و فعالیت که آن را طبیعت خلاق (Natura Naturance) می‌نامد، که همان نیروی حیاتی Elan vital و تحول خلاق برگسون است؛ و دیگر محصول انفعالی این طبیعت خلاق که باید آن را طبیعت مخلوق نامید (Natura Naturata ) و آن عبارت است از موادی که در عالم طبیعت است از قبیل چوب و باد و آب و تپه و دشت و هزاران صور خارجی دیگر. آنجا که طبیعت و ذات را با خدا یکی می‌داند، مقصودش طبیعت خلاق است نه طبیعت مخلوق، ذات و حالت سلسله قوانین پایدار و سلسله امور زمانی و فناپذیر، طبیعت خلاق و طبیعت مخلوق و منفعل و خدا و جهان، اصطلاحاتی هستند که اسپینوزا آنها را به کار می‌برد و به ترتیب با هم مرادفند و هر یک عالم را به جوهر و عرض تقسیم می‌کنند. اگر ذات را به معنی متداول آن نگیریم و آن را ماده ندانیم، بلکه صورت بخوانیم و نیز آن را ترکیب مزجی از ماده و فکر که بعضی از شارحان فرض کرده اند نگوییم درست به آن ذاتی می‌رسیم که با طبیعت خلاقی و فعال مرادف است نه با ماده با طبیعت منفعل. قسمتی از یکی از نامه‌های اسپینوزا ممکن است ما را در فهم مطلب کمک کند:

خدا و طبیعت از نگاه اسپینوزا

خدا و طبیعت از نگاه اسپینوزا به کلی با آنچه مسیحیان متأخر می‌گویند فرق دارد؛ زیرا مقصود من از خدا آن علت جاودانی و لایزال اشیاء است که بیرون از اشیاء نیست. من می‌گویم همه چیز در خداست؛ زندگی و جنبش همه در خداست؛ این عقیده من موافق با گفته پولس حواری و شاید تمام فلاسفه قدیم است، اگر چه طرز بیان به کلی باهم مخالف است. من حتی می‌توانم ادعا کنم که نظر من با نظر عبریان قدیم یکی است تا آنجا که می‌توانم از ترجمه‌های نادرست استنباط بکنم. علی ای‌حال اگر کسی بگوید که مقصود من از طبیعت – آنجا که گفته‌ام خدا با طبیعت یکی است- توده‌ی‌ موتد جسمانی است، سخت در اشتباه است. من هیچ‌وقت چنین مقصودی نداشته‌ام.

همچنین در «رساله ارباب دین و دولت» می‌گوید: «مقصود من از توفیق ربانی نظم ثابت و تغییرناپذیر طبیعت و یا سلسله حوادث طبیعی است.» قوانین کلی طبیعت با فرامین و احکام جاودانی الهی یکی است «همچنان که تا ابدالاباد سه زاویه مثلث مساوی با دو قائمه است، به همان ترتیب و به همان ضرورت تمام اشیاء از طبیعت لایتناهی خداوندی منبعث می‌گردند.» نسبت خدا با جهان عین نسبت قوانین و احکام دائره با تمام دوائر است. خدا مانند ذات و جوهر، عبارت است از عله العلل و سبب اصلی تمام اشیاء و قانون و هویت عالم . نسبت عالم ماده و حالت و اشیاء به خدا مثل نسبت پلی است به نقشه و ترکیب و قوانین ریاضی و مکانیکی که از روی آن بنا شده است، اینها پایه ذاتی و شرط اصلی و جوهر پل را تشکیل می‌دهند، بدون این‌ها پل فرو خواهد ریخت. جهان مانند آن پل وابسته به قوانین و ترکیب خاص خویش است و بر دست خدا تکیه دارد. اراده الهی با قوانین طبیعت امر واحدی است در دو عبارت مختلف ، از اینجا نتیجه می‌گیریم که تمام حادثات عالم اعمال مکانیکی و قوانین لایتغیری هستند و از روی هوس سلطان مستبدی که در عرش بالای ستارگان نشسته است، نمی‌باشند. دکارت مکانیک را تنها در مواد و اجسام می‌دید ولی اسپینوزا آنرا هم در خدا و هم در روح می بیند، دنیا بر پایه جبر علمی علّى است نه بر پایه علت غائی، چون اعمال ما از روی غایات و اغراض است خیالی کنیم که کار همه جهان همین‌طور است. چون خود از نوع بشر هستیم، می‌پنداریم که همه چیز به خاطر بشر آفریده شده است و برای برآوردن احتیاجات اوست. ولی این خیال و رؤیائی بیش نیست و ناشی از این است که بشر خود را مرکز عالم امکان می‌داند. اغلب افکار ما بر پایه همین خیال خام است.

بزرگ‌ترین اشتباهات در فلسفه از آنجا است که ما اغراض و غایات و امیال انسانی خود را به عالم خارج بسط می دهیم. از اینجا «مساله‌ی شر» به میان می‌آید:

مساله شر از نگاه اسپینوزا

ما کوشش می‌کنیم که رنج‌ها و آلام حیات را با خیر خداوندی تطبیق دهیم و از درسی که به حضرت ایوب داده شده غافلیم که خدا ماورای خیر و شر حقیر ماست. خیر و شر نسبت به انسان و حتی به سلیقه‌ها و اغراض شخصی است، و در ملاحظه و در نسبت به تمام عالم که در آن اشخاص موجودات فانی و زودگذری هستند و سرنوشت نژادها و اقوام نقش بر آب است، خیر و شری وجود ندارد.

هر چه در عالم به نظر ما بیهوده و پوچ و یا بد میآید برای آن است که اطلاعات ما درباره‌ی اشیاء جزئی است و از نظم و توافق کل عالم طبیعت بی‌خبریم و برای آن است که خیال می‌کنیم همه اشیاء بر وفق عقل ما ساخته شده است؛ در حقیقت آنچه را که عقل ما بد می‌داند در مقایسه با قوانین کلی طبیعت بد نیست بلکه از آن جهت بد است که با توان طبیعت خاص ما (در صورتی که جداگانه در نظر بگیریم) سازگار نیست … درباره‌ی اصطلاح خیر و شر باید گفت که این دو، معنی مثبتی ندارند … زیرا شیء واحد ممکن است در عین حال هم بد و هم خوب و هم نه بد و نه خوب باشد. مثلاً موسیقی برای مبتلایان به مالیخولیا خوب است و برای سوگواران و عزاداران بد است و برای مردگان نه خوب است و نه بد.

خیر و شر احکام نادرستی هستند که با حقیقت سازگار نمی‌باشند؛ «حقیقت این است که عمل جهان از روی طبیعت و لایتناهی است نه بر وفق تصورات خاص انسان» زشتی و زیبایی نیز مانند خیر و شر است، این دو نیز اصطلاحات شخصی و نفسانی می‌باشند که اگر در عالم خارج استعمال شوند، به شخص استعمال‌کننده راجع می‌گردند. «من به شما می‌گویم که من طبیعت را نه زشت می‌دانم و نه زیبا، نه منظم می‌دانم و نه مغشوش و در هم»

«مثلاً اگر تاثیری که اعصاب من از راه چشم از اشیاء خارجی می‌گیرد، برای سلامت خوب باشد، آن اشیاء زیبا نامیده می‌شوند و اگر چنین نباشد، زشت نامیده می‌شوند.»

بدین ترتیب اسپینوزا از افلاطون هم پا فراتر می‌گذارد؛ زیرا افلاطون می‌گفت که احکام زیبایی قوانین آفرینش و فرامین جاودانی الهی است.

خدا را می‌توان شخص گفت؟ به آن معنی که در انسان استعمال می‌شود، نمی‌توان خدا را شخص نامید. اسپینوزا خاطر نشان می‌سازد که «عامه مردم خدا را از جنس نر و مذکر می‌دانند نه زن و مؤنث.» عامه آنقدر مؤدب است که نمی‌خواهد خدا را به صفت مؤنث بشناسد. زیرا این فکر انعکاس انفعال و تبعیت زن از مرد در این دنیا است.»

شخصی به او نامه‌ای نوشته و اعتراض کرده است که چرا خدا را شخص نمی‌داند. اسپینوزا جوابی داده که گزنوفان فیلسوف باستانی شکاک یونان را به خاطر می‌آورد:

اینکه می‌گویید اگر من خدا را سمیع و بصیر و شاهد و مرید ندانم، پس خدایی که به آن معتقدم چگونه است، مرا بخودتان بدگمان می‌سازید زیرا من فکر می‌کنم که شما کمالاتی بالاتر از صفات فوق نمی‌توانید تصور کنید از این فکر شما تعجبی نمی‌کنم؛ زیرا اگر مثلت را زبان می‌بود خدا را کامل‌ترین مثلثات می‌گفت و دایره ذات خدا را اکمل دوایر می‌خواند؛ همین‌طور هر موجودی صفات خاص خود را به خدا نسبت می‌دهد.

بالاخره «اراده و درک نیز مربوط به ذات خدا نیست.» و این در صورتی است که مقصود از درک و اراده همان صفاتی باشد که به بشر نسبت می‌دهیم؛ ولی در حقیقت اراده خدا عبارت است از تمام علل و قوانین اشیاء و درک او عبارت است از مجموع تمام قوای مدرکه. به عقیده سپینوزا قوه مدرکه خدا «همه درک و شعوری است که بر زمان و مکان گسترده شده است، آن شعور نامعلومی است که بر همه جهان روح و حیات بخشیده است.» حیات با شور مرحله و جنبهای است از تمام آنچه بر ما معلوم است و بعد و امتداد جسمانی مرحله دیگر. این دو مرحله دو صفت (به اصطلاح سپینوزا) اند که به وسیله آن ما از عمل ذات و جوهر یا خدا آگاه می‌شویم. به این معنی می‌توان گفت که خدا به انبساط کلی و حقیقت جاودانی که در ماورای جریان اشیاء قرار دارد. هم دارای قوه مدرکه و هم دارای جسم است. قوه مدرکه و یا ماده هیچ‌کدام خدا نیستند، ولی جریان عقلی ذهنی و جریان مادی و ذرّی که تاریخ دو قسمت و دو جنبه مختلف عالم است با علل و قوانین خود عبارتند از خدا.

منبع

کتاب: تاریخ فلسفه
نویسنده: ویل دورانت
مترجم: عباس زریاب خویی

برچسب ها

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پژوهش