سرگذشتمتفکران بزرگ

جهان همچون اراده: فلسفه عشق از نگاه شوپنهاور

فلسفه شوپنهاور قسمت پنجم: اراده تولید مثل

جهان همچون اراده: فلسفه عشق از نگاه شوپنهاور

اراده تولید مثل از نگاه شوپنهاور

فلسفه عشق از نگاه شوپنهاور: بلی می‌تواند با تدبیر و فداکاری تولید مثل بر مرگ غالب گردد

هر موجود زنده عادی، به هنگام بلوغ، سعی می‌کند تا خود را از راه وظیفه تولید مثل فدا کند: آن عنکبوتی که پس از بارور ساختن ماده طعمه آن می‌گردد و آن زنبوری که دائماً برای نسلی که هرگز روی آن را نخواهد دید، غذا و طعام تهیه می‌بیند و آن انسانی که برای تهیه غذا و لباس از بهر زن و فرزندان خویش و تربیت آنان خود را دچار هر گونه رنج مرگ‌بار می‌کند، همه نمونه‌های این امرند. تولید مثل مقصد نهایی هر موجود زنده و قوی‌ترین غریزه آن است، زیرا فقط از این راه اراده می‌تواند بر مرگ پیروز شود. برای تامین پیروزی بر مرگ، اراده تولید مثل از هر گونه نظارت و بررسی علم و اندیشه کاملاً بر کنار است؛ حتی گاهی می‍‌شود که فیلسوفان نیز فرزند پیدا می‌کنند.

«در اینجا اراده از علم مستقل است و کورکورانه از روی طبیعت لاشعور کار می‌کند. بنابراین اعضای تولید درست کانون و مرکز اراده‌اند و قطب مقابل مغزند که مظهر و نماینده دانش است. اعضای تولید اصل حافظ حیاتند و ضامن زندگی جاوید می‌باشند. به همین جهت یونانیان آن را به شکل Phallus و هندوان به شکل lingam پرستش می‌کردند. هزیود (Hesiod شاعر یونانی در قرن هشتم پیش از مسیح) و برمانیدس سخت پرمعنی گفته‌اند که اروس (Eros خداوند عشق به عقیده یونانیان )، موجود اول و آفریننده و اصل همه اشیاء است. رابطه زن و مرد در حقیقت نقطه مرکزی و نامرئی هر گونه عمل و رفتار است و با وجود حجاب‌هایی که بر روی آن افکنده‌اند از همه جا دیده می‌شود. این رابطه علت جنگ و مایه صلح، پایه جد واسال هزل است؛ سرچشمه پایان‌ناپذیر نکات و لطایف، کلید تلویحات و اشارات و معنی کنایات و رموز است. (از منابع عقیده فروید درباره «نکته‌سنجی و لاشعوری») مانند فرمانروای مطلق و حقیقی جهان با کمال قدرت و مهابت بر تخت خویش نشسته و از آنجا با نگاهی استهزاء‌آمیز بر اعمالی که برای در بند داشتن و محدود کردن و یا لااقل نهان ساختن او انجام می‌شود می‌خندد؛ مردم با این اعمال خویش می‌خواهند که آن را در زندگی امری تبعی و عرضی وانمود کنند.» (جلد ۱، ۴۲۶، ۲۵۵؛ جلد ۳، ۳۱۴؛ شوپنهاور مانند همه کسانی که محرومیت جنسی کشیده‌اند، درباره نقش آن مبالغه می‌کند؛ رابطه خانوادگی در جوانان عادی بر رابطه جنسی برتری دارد.)

فلسفه عشق از نگاه شوپنهاور

فلسفه عشق بر محور این اطاعت پدر از مادر و والدین از فرزند و فرد از نوع می‌چرخد. قانون جاذبه جنسی در آغاز برای آن است که انتخاب رفیق و همدم، گرچه به طور ناآگاه باشد، به منظور شایستگی متقابل برای تولید صورت گیرد.

«هر کسی دنبال همسر و همدمی ‌است که نقایص او را رفع کند تا مبادا این نقایص دوباره تولید شود؛ مردی که جسماً ناتوان است دنبال زنی قوی است؛ هر کس در شخص دیگر آن چیزها را زیبا می‌داند که خود فاقد آن است، اگر چه آن امور گاهی خود نقص باشد. صفات جسمانی زن و مرد همسر باید چنان باشد که به منظور تولید نمونه و مثل کامل نوع تا آنجا که مقدور است، مکمل هم باشند و از این رو همدیگر را منحصراً دوست بدارند. آن شعور قوی که ما را وادار می‌کند تا هر یک از اعضای بدن را نیک بسنجیم و آن نگاه‌های ناقدانه وسوسه‌آمیز که عاشق و معشوق بهم می‌کنند، همه برای آن است که شخص، ولو این که خود نداند، امری بالاتر از خود را می‌جوید. هر اندازه که زنی با مردی از مرحله تولید دورتر می‌شوند، به همان قدر از زیبایی آنها در نظر یکدیگر کاسته می‌شود، جوانی بدون زیبایی جاذبه جنسی دارد ولی زیبایی بدون جوانی این جاذبه را ندارد. فلسفه عشق آن است که شخصی با صفات معینی به وجود آید و برای همین است که اساس عشق محبت متقابل نیست بلکه تملک معشوق است.

عشق به عنوان اصلاح نژاد

با این همه، بدفرجام‌ترین ازدواج‌ها آن است که از روی عشق انجام گیرد و علت آن مسلماً در این است که فلسفه عشق ادامه نوع است نه لذت شخصی. یک مثل اسپانیایی می‌گوید: «آنکه از روی عشق ازدواج می‌کند، باید در اندوه به سر برد.» نیم کتاب‌هایی که درباره ازدواج نوشته شده است، بیهوده است؛ برای آنکه این کتاب‌ها به جای آنکه ازدواج را برای حفظ نوع بدانند، بهر همکاری و دوستی می‌دانند. طبیعت توجه ندارد که بداند آیا پدر و مادر برای همیشه خوشبختند یا برای یک روز. آنچه طبیعت بدان علاقمند است این است که بداند تولیدمثل تا کجا انجام می‌گیرد. ازدواج‌هایی که به دستور پدر و مادر بخاطر ثروت و مقام انجام می‌گیرد، غالباً از ازدواج‌های عشقی بادوام‌تر وسعادتمندتر است. با این همه زنی که، به‌رغم نصیحت پدر و مادر، به خاطر عشق ازدواج می‌کند مایه تحسین است؛ زیرا او آنچه مهم‌تر است برگزیده و مطابق روح طبیعت (به عبارت بهتر نوع) عمل کرده است؛ در صورتی که نصیحت پدر و مادر بر طبق روح خودخواهی خودشان بوده است. عشق بهترین راه اصلاح نژاد است.

هم‌چنان که عشق فریب طبیعت است، ازدواج مایه فرسودگی عشق و رفع اشتباه و فریب است. فقط حکیم و فیلسوف می‌تواند در ازدواج خوشبخت شود، ولی فلاسفه ازدواج نمی‌کنند.

عشق به عنوان فریب طبیعت

«عشق فریبی است. تا آنچه بیشتر به نفع نوع است تا نفع فرد، انجام گیرد. پس از آنکه این مقصود انجام شد و هدف نوع حاصل آمد، فریب و اشتباه رفع می‌گردد و فرد در می‌یابد که او بازیچه و گول خورده نوع بوده است. اگر عشق پترارک سیراب می‌شد نغمات او پایان می‌پذیرفت.»
اطاعت فرد از نوع مایه دوام نوع است و این امر در تعلق حیات فرد به سلول‌های تولیدی مشهود می‌گردد.

«دافع و محرک جنسی حیات باطنی درخت (نوع) است و زندگی یک درخت فرد بر تنه این نوع پیوند است، هم‌چنان که برگی از درخت غذا می‌گیرد و خود در تهیه غذای درخت شرکت می‌کند؛ علت قدرت این محرک جنسی همین است و از اعماق طبیعت ما برمی‌خیزد. معنی خصی کردن فرد این است که او را از تنه نوع خود که بر روی آن نمو می‌کرد، جدا کنند، در نتیجه این جدایی فرد خشک و پژمرده می‌گردد و علت انحطاط قوای روحی و جسمی ‌اختگان و خصیان همین است. پس از انجام عمل لقاح (خدمت به نوع) در هر فردی از افراد حیوان، خستگی و فرسودگی موقتی پیدا می‌شود و به همین جهت کلزوس (Celsus فیلسوف افلاطونی ضد مسیحیت (قرن دوم مسیحی)) گفته است:

Seminis emissio est partis animae Jactura

و این شعر که به ابن سینا نسبت می‌دهند در همین معنی است:

احفظ منیک ما استطعت فانها        ماء الحیات تصب فی الارحام

** شعر منسوب به ابن سینا تا اندازه‌ای قریب بمضمون جمله لاتینی کلزوس است و از طرف مترجم الحاق شد.

قدرت تناسلی

از میان رفتن قدرت تناسلی در مرد دلیل نزدیک بودن مرگ است؛ افراط در استعمال این قدرت زندگی را کوتاه می‌سازد و از طرف دیگر اعتدال در آن تمام قوا و مخصوصا قوای عضلانی را افزایش می‌دهد و قهرمانان یونانی همین روش را به کار می‌بردند؛ در حشرات نیز محدود ساختن عمل تناسل موجب می‌شود که زندگی او تا بهار آینده ادامه یابد؛ تمام این امور نشان می‌دهد که حیات فرد از اصل و ریشه در گرو حیات نوع است. تولید مثل بالاترین نقطه است و پس از وصول به آن مشعل حیات به سرعت به خموشی می‌گذارد تا آنکه حیات قوی بقای نوع را تضمین کند و همان حوادث را تکرار نماید. این توالی مرگ و تولید، نبض انواع است. مرگ افراد برای انواع مثل خواب برای اشخاص است و آیین اعظم طبیعت در خلود و بقاء همین است. زیرا تمام جهان با همه حوادث خود تجسم یک اراده نامرئی است و صورت آن همه صور را بهم اتصال می‌دهد، هم‌چنان که به آهنگ موسیقی صداهای مفرد زیر و بم را به هم وصل می‌کند. در مکالمات اکرمان با گوته (جلد ۱، صفحه ۱۶۱) گوته می‎گوید: «روح ما موجودی است که طبیعت آن فناناپذیر است و فعالیت آن از ابد تا ازل ادامه دارد. همچون خورشید است که فقط به نظر ساکنان کره خاک غروب می‌کند و حال آنکه در حقیقت غروب ندارد و همواره می‌تابد.» این تشبیه را گوته از من گرفته است نه من از او.»

فقط در زمان و مکان است که موجودات جدا و منفصل دیده می‌شوند. این دو، اصل انفراد را به وجود آورده‌اند یعنی حیات را به موجودات زنده مشخص که در زمان‌ها و مکان‌های مختلف ظاهر می‌شوند، تقسیم کرده‌اند، زمان و مکان پرده‌های مایا هستند و حجابی هستند بر روی وحدت اشیاء جوهر فلسفه این است که بدانیم «افراد و اشخاص فقط ظواهرند نه امور فی ذاته و فی نفسه و این که در تغییر دائمی‌مواد بقای ثابت صورت را مشاهده کنیم» شعار تاریخ باید این باشد Eadem sed aliter «عبارات ناشتی و حسنک واحد» و به قول ابو العلاء

و کانما هذا الزمان قصیده        اضطر قائله الى ابطاء

هر چه اشیاء بیشتر تغییر کنند، بیشتر به حال خود باقی هستند.

آنکه اشیاء و اشخاص در تمام ایام به نظرش شبح و سراب نیایند، استعداد فلسفی ندارد. فلسفه حقیقی تاریخ در این است که بدانیم تغیر بی‌پایان اشیاء و تبدل حوادث، امر واحد لایتغیری است که پیش از ما بوده و امروز هست و بعد خواهد بود و همواره هدفش یکی است. با این ترتیب فیلسوف تاریخ صفت واحد بازر تمام حوادث را درک خواهد کرد و علی‌رغم تنوع حوادث و عادات و رسوم و اوضاع و احوال، بشریت واحد را همه جا خواهد دید. از نظر فلسفی مطالعه کتاب هرودوت مطالعه تمام تاریخ است. رمز واقعی طبیعت در همه امکه و ازمنه دایره است که نمونه و صورت تقهقر می‌باشد.

ما دوست داریم که تاریخ را مقدمه ناکامل عمر کامل و با شکوه خود بدانیم ولی این خودخواهی و حمق است. «به طور کلی عقلاء همواره یک سخن بیش نگفته‌اند و ابلهان که همواره اکثریت داشته‌اند نیز یک نحو عمل کرده اند که همان مخالفت عقلاء باشد؛ و این امر همیشه مستمر است؛ زیرا بقول ولتر ما جهان را به همان زشتی و فساد که باز یافته بودیم ترک خواهیم گفت.»

در پرتو این، معنی نو منحوسی از حقیقت نامساعد جبر بدست خواهیم آورد. «اسپینوزا می‌گوید (نامه ۶۲) اگر سنگی که به فضا پرتاب می‌شود دارای شعور باشد، خود را در این راهی که طی می‌کند آزاد و مختار خواهد دانست. من به این سخن افزوده می‌گویم که حق با این سنگ است. قوه‌ای که او را پرتاب می‌کند همان است که در من داعی خوانده می‌شود و آنچه در سنگ از جاذبه و ثقل و صلابت ظاهر می‌شود، باطناً همان است که من در خود به نام اراده حس می‌کنم و اگر سنگ نیز شعور داشت همان را مانند اراده حس می‌کرد.» ولی نه سنگ مختار است و نه فیلسوف. اگر اراده به شکل کل در نظر آید. آزاد است و مختار؛ زیرا در جنب آن اراده دیگری که آن را مجبور و محدود کند وجود ندارد؛ اما هر جزئی از اجزاء اراده کل یعنی انواع و افراد و اعضاء همه معلول و مجبور اراده کلی هستند.

هر کسی خود را بیش از تعقل، حتی در اعمال فردی خویش کاملاً آزاد می‌داند و خیال می‌کند که هر لحظه می‌تواند طور دیگری زندگی کند، یعنی می‌تواند در هر آن که بخواهد خود را از نو بسازد. ولی پس از تعقل و تجربه به حیرت تمام در می‌یابد که آزاد نبوده است بلکه اسیر دست ضرورت و ایجاب بوده است و علی‌رغم تفکرات و تصمیمات خویش، نمی‌تواند خود را عوض کند و در سرتاسر زندگی خود مجبور است که محکوم صفات و سجایای اصلی و ذاتی خود که در هر غایت و مقصدی مستتر است. باشد.»

منبع

مقاله: فلسفه عشق از نگاه شوپنهاور
کتاب: تاریخ فلسفه
نویسنده: ویل دورانت
مترجم: عباس زریاب خویی

برچسب ها

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پژوهش