علم رفتار
با فرارسیدن دههی دوم قرن بیستم، یعنی کمتر از چهل سال پس از آنکه وونت روانشناسی را بهطور رسمی بنا نهاد، این علم با تجدیدنظرهای جدیدی روبرو شد. در آن زمان، دیگر همهی روانشناسان در مورد ارزش دروننگری، وجود عناصر ذهن یا ضرورت پایبندی روانشناسی به تحقیق ناب توافق نداشتند. کارکردگرایان قوانین روانشناسی را بازنویسی میکردند و دربارهی آن آزمایشهایی انجام میدادند و یافتهها را در زمینههایی بهکار میگرفتند که در لایپزیک یا کٌرنل قابلقبول نبودند.
حرکت از روانشناسی ساختگرایی به کارکردگرایی بیشتر تکاملی بود تا انقلابی. کارکردگرایان نمیخواستند آنچه را که وونت و تیچنرا ایجاد کرده بودند نابود سازند، بلکه برعکس در جهت اصلاح آن قدم برمیداشتند. درنتیجه، با افزودن جزئی در اینجا و تغییر دادن چیزی در جای دیگر، در طی چند سال یک روانشناسی تازه ظاهر گردید. این جریان بیش از آنکه حملهای تعمدی از بیرون باشد نوعی اصلاح از درون بود. رهبران جنبش کارکردگرایی حتی نیاز به منسجم کردن و رسمیت بخشیدن به موضع خود بهعنوان یک مکتب را احساس نمیکردند. با همهی احوال، همانطور که آنان در نظر داشتند، این اقدام نه قطع پیوند با گذشته بلکه ایجاد بنایی نو بر روی گذشته بود. بنابراین، تغییر از ساختگرایی بهکارکردگرایی درزمانی که رخ میداد چندان محسوس نبود.
موقعیت روانشناسی در ایالاتمتحده در دههی دوم قرن بیستم چنین بود: کارکردگرایی در جهت بالندگی سیر میکرد و ساختگرایی هنوز از جایگاه نیرومند ولی نه منحصربهفرد برخوردار بود.
در ۱۹۱۳ انقلابی علیه هردوی این مواضع صورت گرفت. این واقعاً یک انقلاب، جدایی آشکار و نبردی تمامعیار علیه نظام موجود بود، به این نیت که هر دو دیدگاه را در هم کوبد. هدف پرچمدار این جنبش نه اصلاح گذشته و نه سازش با آن، بلکه یک دگرگونی کامل بود.
این جنبش تازه رفتارگرایی نام گرفت و رهبر آن یک روانشناس سیوپنج ساله به نام جان بی. واتسون بود. درست ده سال پیشتر واتسون درجهی دکترای خود را زیر نظر آنجل از دانشگاه شیکاگو دریافت کرده بود. در آن زمان -۱۹۰۳- شیکاگو مرکز روانشناسی کارکردگرایی، یعنی یکی از دو جنبشی که واتسون برای درهم کوبیدن آن برخاسته بود بهحساب میآمد.
اصول اساسی رفتارگرایی واتسون ساده، صریح و متهورانه بود. او یک روانشناسی عینی را خواستار شد که تنها با اعمال رفتاری قابلمشاهده و قابل توصیف بهطور عینی و برحسب واژههایی مانند محرک و پاسخ سروکار داشته باشد. علاوهبراین، روانشناسی واتسون همهی مفاهیم و اصطلاحات ذهنگرایانه را کنار میگذاشت. واژههایی مانند تصویر ذهنی، ذهن و هشیاری که از فلسفهی ذهنگرایانه بهجای مانده بودند در علم رفتار بیمعنی تلقی شدند.
واتسون بهویژه برای کنار گذاشتن مفهوم هشیاری پافشاری میکرد. او میگفت که هشیاری «هرگز مشاهده، لمس، بوییده، چشیده و یا حرکت داده نشده است. هشیاری یک فرض صرف است که مثل مفهوم قدیمی روح اثبات ناشدنی است» (واتسون و مک دوگال، ۱۹۲۹، ص ۱۴). بنابراین، فن دروننگری هم که وجود فرآیند هشیاری را مفروض میدانست بیربط بود.
این اندیشههای اساسی جنبش رفتارگرایانه در اصل از آن واتسون نبودند، بلکه طی چندین سال در روانشناسی و زیستشناسی تحول یافتند. واتسون نیز همانند تمام بنیانگذاران، اندیشهها و طرحوارههایی را که اندیشمندان پیشین پذیرفته بودند سازمان داد و آنها را به پیش برد. ما در اینجا نیروهای عمدهای را که واتسون به شیوهی مؤثر در هم آمیخت تا نظام جدید روانشناسی خود را بنا نهد بررسی میکنیم:
- سنت فلسفی عینیتگرایی و ماشینگرایی،
- روانشناسی حیوانی و
- روانشناسی کارکردی.
اصرار واتسون بر لزوم عینیت در روانشناسی در سال ۱۹۱۳ امر غیرمعقول نبود. این اندیشه تاریخچهای طولانی داشت و شاید سرآغاز آن به تلاشهای دکارت برگردد. تبیینهای ماشینگرایانهی دکارت از کار بدن از اولین گامهایی محسوب میشود که در جهت عینیت بیشتر در تبیین امور برداشته شد. چهره مهمتر در تاریخ عینیتگرایی آگوست کُنت است (۱۸۵۷- ۱۷۹۸). بنیانگذار جنبشی بود که اثباتگرایی خوانده میشد و بر دانش مثبت، یعنی واقعیتها که درستی یا حقیقت آنها قابلبحث میباشد تأکید داشت. طبق نظر کنت، تنها دانش معتبر دانشی است که ماهیت اجتماعی دارد و بهصورت عینی قابلمشاهده است. این معیارها، دروننگری را که بر هشیاری خصوصی (فردی) مبتنی است و بهصورت عینی مشاهدهپذیر نیست، مطرود میشمارد.
در نخستین سالهای قرن بیستم، اثباتگرایی بخشی از روح زمان علم بود. واتسون بهندرت دربارهی اثباتگرایی بحث میکرد و در آن زمان بیشتر روان شناسان آمریکایی نیز چنین بودند، اما آنان «مانند اثباتگرایان عمل میکردند، حتی اگر این برچسب را برای عمل خود نمیپذیرفتند» (b۱۹۸۵، ص. ۱۴۹). بدینسان، زمانی که واتسون رفتارگرایی را آغاز کرد، و نفوذهای عینیتگرایی، ماشینگرایی و مادهگرایی قوی بودند. تأثیر آنها بهاندازهای فراگیر بود که ناگریز به نوع جدیدی از روانشناسی یعنی روانشناسی بدون هشیاری یا بدون ذهن و روح، منجر شد –گونهای از روانشناسی که تنها بر امور قابلدیدن، شنیدن و لمس کردن معطوف بود. نتیجهی گریزناپذیر، ظهور علم رفتار بود که به انسان بهعنوان یک ماشین نگاه میکرد.
تأثیر روانشناسی حیوانی و رفتارگرایی
واتسون رابطهی بین روانشناسی حیوانی و رفتارگرایی را بهوضوح چنین بیان میکند: «رفتارگرایی نتیجهی مستقیم مطالعات روانشناسی حیوانی در طی اولین دههی قرن بیستم است» (واتسون، ۱۹۲۹، ص. ۳۲۷). بنابراین، میتوان گفت که مهمترین سلَف برنامهی واتسون روانشناسی حیوانی بود که از نظریهی تکامل نشأت میگرفت. این نظریه به تلاشهایی در جهت نشان دادن وجود ذهن در موجودات زندهی پستتر و پیوستگی بین ذهن حیوان و انسان منتهی شد.
ما کار دو تن از پیشگامان روانشناسی حیوانی، یعنی جرج جان رومانس و کانوی للوید مورگان را در این سایت موردبحث قراردادیم. با قانون ایجاز مورگان و اتکا بیشتر به فنون آزمایشی بهجای فنون واقعهنگاری، رشتهی جدید روانشناسی حیوانی روزبهروز کمتر میشد. با این هال، هشیاری جاندار هنوز هم موردتوجه بود. بدین ترتیب، باوجود عینیتر شدن روش، موضوع هنوز عینی نبود.
روانشناس فرانسوی، آلفرد بینه، کتاب زندگی روانی جانداران کوچک (میکروارگانیسمها) را در ۱۸۸۹ منتشر کرد. او در این کتاب اعلام داشت که تکیاختگان از توانایی درک کردن و تمیز دادن اشیاء برخوردارند و میتوانند از خود رفتارهای هدفمند بروز دهند. در ۱۹۰۸ فرانسیس داروین (پسر چارلز داروین) از نقش هشیاری در گیاهان بحث کرد. تعجبی ندارد که در سالهای اولیهی روانشناسی حیوانی در ایالاتمتحده تداوم علاقه به فرایندهای هشیاری حیوانی استمرار یافت. نفوذ رومانس و مورگان بر این زمینه تا مدتی دوام یافت.
اسب زیرک، هانس زیرک
در اوایل سالهای دههی ۱۹۰۰ کمتر فرد باسوادی در دنیای غرب پیدا میشد که دربارهی هانس، این اسب اعجوبه و مطمئناً باهوشترین مخلوق چهاردست و پایی که تا آن زمان میزیست، مطلبی نخوانده باشد. این اسب که در برلینِ آلمان میزیست در سراسر اروپا و آمریکا مشهور بود. دربارهی او آوازها سروده میشد، کتابها و مقالهها در مجلات به تحریر درمیآمد، فروشندگان کالاها برای فروش محصولاتشان در برنامههای تبلیغاتی خود از نام این اسب استفاده میکردند. هانس یک احساس بود.
این است قادر بود جمع و تفریق انجام دهد، از کسر و اعشاری استفاده کند، بخواند، هجی کند، وقت را بگوید، رنگها را تمیز دهد، اشیاء را شناسایی کند و در رابطه با حافظهی خارقالعاده خود نمایشها بدهد. هانس به پرسشهایی که از او میشد با کوبیدن سم خود به زمین دفعات معین و یا با اشارهی سر بهسوی شیءِ درست، پاسخ میداد.
از اسب پرسیده میشد، «چند تن از مردان حاضر کلاه حصیری به سر دارند؟»
هانس زیرک با کوبیدن پای راست خود بر زمین پاسخ میداد و دقت میکرد که تعداد خانمهایی را که کلاه حصیری بر سر دارند بهحساب نیاورد.
«آن خانم چه در دست دارد؟»
اسب با حرکت سم اعلام میکرد”Schirm”، یعنی چتر آفتابی و هر حرف را از طریق یک جدول مخصوص نشان میداد. او عصا و چتر آفتابی و همچنین کلاه پشمی و حصیری را بدون اشکال از هم تشخیص میداد.
مهمتر آنکه، هانس میتوانست بیندیشد. وقتیکه سؤالی کاملاً بدیع، مانند اینکه یک دایره چند گوشه دارد، از او پرسیده میشد، سرش را به اینسو آنسو تکان میداد، یعنی که هیچ. (فرنالد، ۱۹۸۴، ص.۱۹).
تعجبی ندارد که مردم مات و مبهوت میشدند. تعجبی ندارد که صاحب هانس، ویلهلم فونآستن، معلم بازنشستهی ریاضیات از کارهایی که هانس انجام میداد خرسند بود. او چندین سال کوشیده بود تا آنچه را که مبانی هوش انسان تلقی میکرد به هانس یاد بدهد. انگیزهی او برای این تلاش پرمشقت صرفاً جنبه علمی آن بود. هدف او این بود ثابت کند که داروین در این گفته که انسانها و حیوانها از تواناییها و فرایندهای ذهنی یکسانی برخوردارند محقق بوده است. فون آستن باور داشت که تنها دلیل برای اینکه اسبها با سایر حیوانات بهظاهر کمهوشتر از آنچه واقعاً هستند مینمایند، این است که به آنها آموزش کافی داده نمیشود. او باور داشت که با آموزش و تمرین درست، اسب او توانسته بود نشان دهد که موجود باهوشی است.
باید متذکر شویم که عملکردها یا نمایشهای هانس برای فون آستن نفع مالی نداشت. او برای نمایشهایی که اغلب در حیاط خانهی خود برگزار میکرد، ورودیهای دریافت نمیکرد و از شهرت حاصل از کارش سودی نمیبرد.
یک کمیتهی دولتی برای پژوهش دربارهی پدیدهی هانس زیرک تشکیل شد تا مشخص کند آیا حیله و حقهای در کار است یا نه. این کمیته از یک مدیر سیرک، یک دامپزشک، چند مربی اسب، یک نجیبزاده، رئیس باغوحش برلین و کارل استامپِ روانشناس از دانشگاه برلین تشکیلشده بود.
در سپتامبر ۱۹۰۴، پس از یک بررسی طولانی، این کمیته نتیجه گرفت که هانس از صاحب خود هیچگونه علائم یا برگههای عمدی دریافت نمیکند. هیچ نوع حقه و حیلهای در کار نیست. اما استامپ کاملاً راضی نبود. او دراینباره که این اسب چگونه میتواند به اینهمه پرسشهای جورواجور جواب درست بدهد کنجکاو بود و مسئله را به یکی از دانشجویان دورهی دکتریاش، اسکار فانگست، محول کرد و او نیز با این تکلیف با شیوهی دقیق یک روانشناس آزمایشی برخورد نمود.
یکی از اولین آزمایشهای فانگست ترتیب نمایشی بود که در آن هانس توانست حتی بدون حضور آستن به پرسشها درست پاسخ دهد. فانگست دو گروه پرسشگر تشکیل داد، یک گروه متشکل از اشخاصی که پاسخ پرسشهایی را که از هانس میپرسیدند میدانستند و گروه دوم کسانی بودند که پاسخها را نمیدانستند. این امر به یافتهی حساسی منجر شد: هانس فقط زمانی میتوانست به پرسشها پاسخ درست بدهد که پرسشگران خود پاسخهای درست را میدانستند. بهطور مسلم، هانس از کسی که از او سؤال میکرد، حتی وقتی هم که آن شخص یک غریبه بود، اطلاعاتی دریافت میداشت.
پس از انجام یک رشته آزمایشهای کاملاً کنترلشده، فانگست به این نتیجه رسید که هانس ناخواسته شرطی شده بود که هرگاه میدید فونآستن سرش را کمی به پایین حرکت میدهد شروع به ضربه زدن با سم بکند. وقتیکه ضربهها به تعداد درست زده میشد فونآستن سرش را کمی به بالا حرکت میداد و اسب ضربه زدن را متوقف میکرد. فانگست نشان داد که عملاً هر شخصی، حتی کسانی که قبلاً هرگز با اسب سروکار نداشتهاند، هنگام صحبت با اسب همان حرکت سر را که بهسختی قابلمشاهده است انجام میدهند.
بهاینترتیب، نشان داده شد که هانس خزانهی اطلاعاتی ندارد. او صرفاً شرطی شده بود که هرگاه پرسشگر او حرکت خاصی انجام میداد، ضربه زدن با سم و یا گرداندن سر خود بهسوی یک شیء را شروع کند. علاوهبراین، این اسب شرطی شده بود که در واکنش نسبت به نوع دیگری از حرکت، ضربه زدن را متوقف سازد. در جریان آموزش، فونآستن با دادن هویج یا حبهی قند، پاسخهای درست اسب را تقویت کرده بود. با ادامهی آموزش، فونآستن دیگر هانس را برای هر پاسخ درست تقویت نمیکرد، بلکه در عوض بر اساس تقویت سهمی یا ناپیاپی به او پاداش میداد. بعدها بی. اف. اسکینر کارایی تقویت سهمی را در فرآیند شرطیسازی نشان داد.
مورد هانس زیرک، ارزش -در واقع لزوم- اتخاذ یک رویکرد آزمایشی به مطالعهی رفتار حیوانی را نشان میدهد. مورد فوق باعث شد که روانشناسان نسبت به ادعاهای مربوط به وجود هوش سطح بالا در حیوانات تردید کنند. با اینهال، مسلم شد که حیوانات استعداد یادگیری دارند و میتوان آنها را در جهت تغییر رفتارشان شرطی کرد. بنابراین، به نظر میرسید که مطالعهی آزمایشی یادگیری حیوانات، از تفحص مداوم دربارهی اینکه چه چیزی احتمالاً در ذهن آنها میگذرد یا سطح هوش انتسابیشان چه مقدار است، بسیار سودمندتر است. گزارش فانگست دربارهی آزمایشهایش با هانس زیرک، در مجلهی آمریکایی توسط جان بی. واتسون مورد بازنگری واقع شد و این امر بر تمایل فزایندهی واتسون که فقط باید به رفتار پرداخت نه هشیاری تأثیر گذاشت (واتسون، ۱۹۰۸).
منبع:
کتاب: تاریخ روانشناسی نوین
نویسنده: سیدنی آلن شولتز، دوان پی شولتز
مترجم: پاشا شریفی، علی اکبر سیف، خدیجه علی آبادی
یک نظر