سرگذشتمتفکران بزرگ

مرگ اسپینوزا و انزوای او

معرفی اسپینوزا - قسمت چهارم

عزلت و مرگ اسپینوزا

مرگ اسپینوزا: (این دو بیت را به جهت مناسبت کامل با زندگی اسپینوزا از مثنوی نقل کردیم. (مترجم)

این جفای خلق با تو در نـهان           گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کند           تا ترا ناچار رو آنـــسو کند

 

تاثیر تکفیر بر زندگی اسپینوزا

او اخراج و تکفیر را با خونسردی و متانت تلقی کرد و گفت: «این امر مرا به چیزی مجبور نمی‌کند که تا به حال به هیچ‌وجه نکرده بودم.» ولی این به ظاهر بود و در حقیقت این دانشجوی جوان حس کرد که او را بی‌رحمانه و در نهایت شدت تنها گذاشته‌اند. هیچ چیز به اندازه تنهائی و عزلت وحشتناک نیست، و جداشدن یک یهودی از قوم خود، از انواع سخت تنهایی است. اسپینوزا هنگامی که ایمان خود را به دین خویش از دست داده بود، دچار رنج روحی شده بود؛ زیرا ریشه‌کن ساختن عقاید از ذهن یک نفر، عمل بزرگی است و از خود جراحت‌هایی به جا می‌گذارد.

اگر اسپینوزا دین دیگری را می‌پذیرفت و به دسته مذهبی دیگری که اعضای آن سخت به یکدیگر نزدیک بودند، وارد می‌شد، می‌توانست به عنوان یک نومذهب و نوایمان قدری از زندگی از دست رفته را به دست بیاورد و آنچه را که با از دست دادن خانواده و قومیت خود کم کرده بود، جبران سازد. ولی او به هیچ مذهب و دسته دیگری وارد نشد و تمام عمر را تنها به سر برد. پدر او که امیدوار بود وی یکی از علمای بزرگ عبری گردد، او را ترک گفت.

خواهر او سعی کرد تا وی را از ارث مختصری محروم سازد. (سپینوزا نخست به محکمه شکایت کرد و پس از آنکه غالب شد دوباره ارثیه را به خواهر خود هبه کرد.) دوستان سابق او از وی جدا شدند. بنابراین نباید از اینکه گاهی می‌بینیم خلق بندیکت اسپینوزا قدری تنگ می‌شود تعجب کنیم و نیز جای تعجب نیست که هنگامی که وی از حامیان شریعت و دین سخن می‌راند، قدری تند و تلخ می‌شود.

آنها که می‌خواهند علل حقیقی معجزات و کرامات را کشف کنند و اشیاء را مانند یک فیلسوف درک کنند به مانند عوام که از هر چیز حیرت می‌افتند، فوراً تکفیر می‌کردند و بی‌دین خوانده می‌شوند. این تکفیر از جانب کسانی است عوام الناس آنان را کاشف اسرار طبیعت و خدا می‌دانند. زیرا این اشخاص به خوبی می‌دانند که اگر پرده‌ی اوهام دریده شود، آن اعجاب مردم که مایه‌ی حفظ قدرت آنهاست از میان خواهد رفت.

آزمایش‌های زندگی اسپینوزا

کمی پس از تکفیر و اخراج، آزمایش به نقطه اوج خود رسید. شبی اسپینوزا در میان کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌گشت؛ یکی از اوباش متدین برای اثبات خداشناسی خود خواست او را به قتل برساند و با خنجری کشیده به دانشجوی جوان حمله کرد، بندیکت اسپینوزا فوراً خود را کنار کشید و با مختصر جراحتی که به گردنش وارد آمده بود فرار کرد. پس از این واقعه دریافت که در روی زمین برای فیلسوف شدن جا و محل خیلی کم است. بنابراین در بیرون آمستردام در خیابان اوتردک (Outerdeck) اتاق آرامی در زیر شیروانی اجاره کرد و ظاهراً در همین ایام بود که نام خود را از باروخ به بندیکت تبدیل نمود.

صاحب خانه و زنش هر دو از مسیحیان منونیت (Mennonite فرقه مسیحی که طرفداران منوسیمونیس هستند.) بودند و تا اندازه‌ای طعم تکفیر را چشیده بودند و می‌توانستند وضع اسپینوزا را بفهمند. آنها صورت ملایم و محزون اسپینوزا را دوست می‌داشتند (کسانی که زیاد رنج و محنت کشیده باشند، یا قسی‌القلب می‌گردند و یا مهربان و ملایم) و گاهی که عصرها اسپینوزا از اتاق خود پایین می‌آمد و با آنان چپق می‌کشید، به سادگی ذاتی خود از بیانات او سخت محظوظ می‌شدند.

برای امرار معاش نخست در مدرسه فان دن انده به تعلیم کودکان اشتغال ورزید و پس از آن به صیقل دادن شیشه‌های عدسی مشغول گردید؛ گفتی میل داشت که همیشه با اشیاء مقاومت‌کننده سروکار داشته باشد. صنعت عینک‌سازی و عدسی‌تراشی را هنگامی که در جامعه یهود می‌زیست یاد گرفته بود و شرع کافی عبری دستور داده بود که هر دانشجویی باید یک کار دستی نیز یاد بگیرد، نه برای آنکه علم به تنهایی برای امرار معاش کافی نیست بلکه برای آن که بنا به گفته گامالیل کار شخص را با فضیلت و متقی نگه می‌دارد، در صورتی که «هر مرد تحصیل‌کرده‌ای که صنعتی یاد نگیرد، آخر کار جزو ارازل و اوباش می‌گردد.»

محل زندگی اسپینوزا

پنج سال بعد (۱۶۶۰) صاحب‌خانه او به رانینیسبورک (Rhynsburg) در نزدیکی شهر لندن منتقل شد و اسپینوزا نیز با وی به آنجا رفت. این خانه هنوز برجاست و نام خیابان به نام اسپینوزا معروف است. در این سال‌ها زندگی اسپینوزا به سادگی و با افکار عالی می‌گذشت. بارها دو یا سه روز پی‌درپی در خانه می‌ماند و کسی را نمی‌دید و غذای مختصر او را پیش او می‌بردند.

کارهای عدسی ها خوب انجام می‌شد ولی نه به طور مداوم و آنقدر که از کفاف بندیکت اسپینوزا بیشتر باشد؛ او مملکت را از «زندگی عالی» بیشتر دوست می‌داشت. کورلروس (Colerus) که در این منزل به دنبال اسپینوزا بود و ترجمه حال مختصری از این فیلسوف به نقل از اشخاصی که او را می‌شناختند، نوشته است؛ می‌گوید: «او مواظب بود که هر سه ماه دخل و خرج خود را بررسی کند تا خرج او بیشتر و یا کمتر از دخل سالیانه او نباشد. گاهی به ساکنان خانه می‌گفت که او مثل مار حلقه می‌زند و دم خود را به دهن خویش می‌گیرد تا به این وسیله بگوید که در آخر سال چیزی برای او نمانده است.»

این زندگی ساده و محقر او را خوشبخت ساخته بود. شخصی به او نصیحت کرد که به وحی و الهام بیشتر از عقل ایمان داشته باشد، وی در جواب گفت: «اگر آنچه را که من با استدلالات طبیعی خود جمع کرده‌ام، گاهی مطابق واقع نباشد، باز کاری جز این انجام نخواهم داد، زیرا با جمع این مواد من خود را خوشبخت حس می‌کنم و روز خود را با غم و اندوه تمام نمی‌کنم، بلکه با خوشی و صفا و آرامش به سر می‌برم.» یکی از عقلای بزرگ می‌گوید: «اگر ناپلئون مانند اسپینوزا عقل و هوش داشت همچون او در یک زیر شیروانی به سر می‌برد و چهار کتاب تالیف می‌کرد.»

درباره شمایل به جا مانده از اسپینوزا

به آنچه از شمایل اسپینوزا به ما رسیده است، باید شرحی را که کولروس نوشته است، اضافه کرد. قامت او متوسط و خطوط چهره او خوب بود. پوست گندم‌گون و موی تیره مجعدی داشت؛ ابروان او کشیده و سیاه بود چنان که به سهولت تشخیص داده می‌شد که او از اعقاب یهودیان پرتغال است. لباس خوب نمی‌پوشید و لباس او از فقیرترین هموطنان خود بهتر نبود.

روزی یکی از اعیان دولت به دیدن او رفت و دید که جامه خانگی سخت بدریخت به تن دارد. به همین علت او را سرزنش کرد و خواست جامه دیگری به او بدهد؛ اسپینوزا جواب داد که یک شخص با پوشیدن لباس بهتر، بهتر نخواهد شد و گفت: «پوشاندن اشیاء بی‌ارزش وکم‌بها با جامه‌های فاخر و ایمنی کار ناشایستی است.» فلسفه لباس‌پوشی او همیشه این قدر خشن و توأم با ریاضت نبود، چنان که می‌نویسد: «ژولیدگی و بدلباسی دلیل عقل و حکمت نیست؛ زیرا تظاهر به بی‌قیدی و بی‌علاقگی به حفظ ظاهر دلیل روح زبونی است که با حکمت حقیقی سازگار نیست و علم در آن با هرج‌و‌مرج و ازهم‌پاشیدگی روبرو می‌شود.»

آثار و ثمرات زندگی اسپینوزا

اسپینوزا در طی پنج سال اقامت خود در راینسبورک قطعه‌ی کوچکی به نام «اصلاح قوه مدرکه»، Intellectus Erniendations) (De نوشت و کتاب دیگری به نام «اثبات اخلاق به طریق هندسی» (Ethica More Geommetric Demonstrata) تألیف کرد. این کتاب در سال ۱۶۶۵ تمام شد، ولی بندیکت اسپینوزا تا ده سال آن را برای چاپ نفرستاد. در سال ۱۶۶۸ آدریان کوثر باخ (Adrian Koerbag) به علت چاپ عقایدی نظیر اسپینوزا به ده سال حبس محکوم گردید و پس از آنکه هیجده ماه از این مدت را در زندان گذرانید بدرود حیات گفت. در سال ۱۶۷۵ اسپینوزا به آمستردام رفت تا ببیند که آیا می‌تواند شاهکار خود را آزادانه و بی‌خطر به طبع برساند؟

در این باب به دوست خود اولدنبرک (Oldenberg) چنین می‌نویسد: «همهمه پیچید که در کتابی که می‌خواهم منتشر کنم؛ سعی کرده‌ام تا ثابت کنم که خدایی وجود ندارد. متأسفانه باید بگویم که خیلی از مردم این شایعه را باور کردند. بعضی از علمای کلام (شاید خود آنها این شایعه را باور کرده بودند) فرصتی پیدا کردند تا از من به پیش امیر و قضات شهر شکایت برند … بعضی از دوستان قابل اعتماد من این خبر را به من رساندند و گفتند که علمای کلام همه جا مراقب من هستند. بنابراین تصمیم گرفتم که فعلاً از انتشار آن خودداری کنم تا وقتی که ببینم کارها وضع دیگری به خود گرفته است.»

کتاب اخلاق فقط پس از مرگ اسپینوزا در سال ۱۶۷۷ به چاپ رسید و در همان وقت یک رساله ناتمام دیگری از وی در سیاست (Tractatus Pliticus) و رساله دیگری درباره قوس قزح به چاپ رسید. تمام این رساله‌ها به زبان لاتینی که در قرن هفدهم زبان فلسفی و علمی اروپا بود، می‌باشد. فان فلوتن در سال ۱۸۵۲ رساله دیگری به زبان هلندی از او پیدا کرد، به نام «رساله مختصری درباره خدا و انسان» به نظر می‌رسد که این رساله طرح مقدماتی کتاب اخلاق است. کتاب‌هایی که اسپینوزا خود در زمان حیاتش چاپ کرد عبارتند از: «اصول فلسفه دکارت» (۱۶۶۲) و «رساله‌ای در باب دین و دولت»

تاثیر تقابل مذهیبیون در زندگی اسپینوزا

(Tractatus Theologi co- Politicus) که در سال ۱۶۷۰ بدون نام مؤلف انتشار یافت. این کتاب فوراً افتخار یافت که جزو فهرست کتب ممنوعه که باید کفریات آن حذف شود درآید. فروش آن نیز از طرف مقامات دولتی ممنوع گردید. همین امر سبب شد که این کتاب بین مردم دنیا رواج بیشتری داشته باشد و به همین جهت صفحات اول کتاب را که متضمن عنوان آن بود عوض می‌کردند و به نام رساله‌ای در طب یا در داستان‌های تاریخی، دست به ‌دست می‌گردانیدند. کتب بی‌شماری در رد آن نوشته شد.

در یکی از آنها از اسپینوزا چنین یاد می‌کند: «بی‌دین‌ترین ملحدی که تا کنون بر روی زمین زیسته است.» کولروس از یکی از کتب رد چنین می‌گوید: «گنجی که ارزش آن از حد شمار بیرون است و هرگز فانی نمی‌گردد.» از این کتاب فقط این تعریف باقی مانده است. علاوه بر این کیفرهای عمومی، اسپینوزا نامه‌های خصوصی زیادی نیز دریافت کرد که برای اصلاح و هدایت او به وی می‌نوشتند. یکی از شاگردان قدیمی او بنام آلبرت بورخ که به مذهب کاتولیک گرویده بود، نامه‌ای به او نوشت که ما به عنوان نمونه در اینجا ذکر می‌کنیم:

شما ادعا می‌کنید که بالاخره فلسفه حقیقی را پیدا کرده‌اید. از کجا می‌توانید ادعا کنید که فلسفه شما بهترین فلسفه‌هائی است که تا کنون در دنیا بوده و هست و خواهد بود؟ از فلسفه‌های آینده سخن نمی‌گوییم؛ آیا شما تمام فلسفه‌های قدیم و جدید را که تاکنون در هند و تمام دنیا تعلیم داده شده است، آزموده اید و فرض کنیم که همه را آزموده اید از کجا می‌توانید ادعا کنید که بهترین آن را انتخاب کرده‌اید؟ چطور جرات می‌کنید که خودتان را بالای همه انبیاء و مرسلین و حواریون و شهداء و علما و کشیشان کلیسا بدانید؟

مرد بیچاره و کرم ضعف، بلکه باید گفت غذای کرم؛ چگونه حکمت ابدی را با کفر لاطائل خود برابر می‌کنی؟ این عقیده‌ی ملعون و رقت‌بار و بی‌معنی و گستاخانه خود را بر چه اصلی بنا می‌نهی؟ با چه غرور شیطانی درباره‌ی اسراری سخن می‌گویی که خرد کاتولیک‌ها هم آن را قابل درک نمی‌دانند؟ و غیره و غیره

سپینوزا به این نامه چنین پاسخ داد:

شما ادعا می‌کنید که بالاخره بهترین مذهب را پیدا کرده اید و یا لااقل بهترین معلمان شما را به آن هدایت کرده اند. از کجا می‌توانید ادعا کنید که اینها بهترین معلمان مذهبی هستند که تاکنون بوده‌اند و هستند و خواهند بود و آیا تمام مذاهبی را که تا کنون در هند و در تمام عالم تعلیم داده شده اند، آزموده ای؟ فرض کنیم که همه را آزموده‌ای؛ چگونه می‌توانی ادعا کنی که بهترین آن را انتخاب کرده ای؟

ظاهراً این فیلسوف ملایم و آرام؛ به هنگام ضرورت می‌توانست خود را سخت و درشت نشان دهد.

ولی تمام نامه‌ها به این ناشایستی نبود. بسیاری از آنها از اشخاص عالم و عالی‌مقام می‌رسد. عالی‌ترین آنها یکی از هانری اولدنبرگ (Henry Old onbury) منشی انجمن سلطنتی انگلستان بود دیگری از فون چیرن هاوس (Von Tchirnhuus) بود که جوان مخترعی بود از نجبای آلمان و هم‌چنین از هویگنس (Huygens) عالم هلندی و لایب نیتز فیلسوف که در سال ۱۶۷۶ با  اسپینوزا ملاقات کرد و لوتی مایر از اطبای لاهه و دووریس (De Vries) تاجر توانگر اهل آمستردام. این بازرگان ثروتمند چنان مفتون  اسپینوزا شد که از او درخواست کرد مبلغ یک هزار فلورن از او بپذیرد ولی  اسپینوزا رد کرد.

بالاخره دووریس پیشنهاد کرد که به موجب وصیت‌نامه تمام ثروت خود را پس از مرگ به او واگذار نمایند؛ ولی  اسپینوزا او را قانع ساخت که به جای این کار، ثروت خود را به برادر خودش هبه کند. پس از مرگ دووریس در وصیت‌نامه او چنین یافتند که هر سال مبلغ ۲۰۰ فلورن از عایدات ثروت خود را به او واگذار کرده بود. ولی  اسپینوزا خواست این را هم رد کند و گفت: «طبیعت به کم قانع است و من هم همین‌طور.» ولی بالاخره او را وادار کردند که هر سال در حدود ۱۵۰ فلورن قبول کند.

یک دوست دیگر او به نام جان دوویت که رئیس هیات قضات جمهوری هلند بود، سالیانه مبلغ ۵۰ فلورن از طرف دولت در حق او برقرار کرد. بالاخره خود لوئی چهارم پادشاه بزرگ، مواجب مهمی به او پیشنهاد کرد؛ به شرط آنکه کتاب آینده خود را به شاه اهداء کند.  اسپینوزا این پیشنهاد را مؤدبانه رد کرد.

زندگی اسپینوزا در لاهه

سپینوزا بنا به خواهش دوستانش و کسانی که با او مکاتبه می‌کردند، به فوربورگ (Voorburg) محلی که در خارج شهر لاهه بود، منتقل شد و این در سال ۱۶۶۵ بود. در سال ۱۶۷۰ در خود لاهه اقامت گزید. در این سال‌های اخیر دوستی صمیمانه ای با جان دوویت (Jan de Witt) برقرار کرد، یکی از عوام الناس که جان دوویت را مسؤول شکست لشکر هلندی در جنگ با فرانسه در سال ۱۶۷۲ می‌دانست، او و برادرش را در یکی از خیابان‌های شهر به قتل رسانید.

همین که این خبر ناگوار به گوش  اسپینوزا رسید، صدای ضجه و ناله‌اش بلند گردید و اگر دوستانش ممانعت نمی‌کردند، می‌خواست مانند آنتوان به محل و قوع جنایت برود و همان جا اعلام جرم کند. کمی بعد پرنس دوکنده (Prince de Condé) رئیس سپاهیان مهاجم فرانسوی او را به محل فرماندهی خود فراخواند تا برقراری به مستمری را از طرف پادشاه فرانسه به او اعلام کند و او را به عده ای از شیفتگانش که همراه کنده بودند، معرفی کند.  اسپینوزا که ظاهراً به نظر می‌رسید یک « اروپائی نیک» است نه یک متعصب ملی، در رفتن به اردوگاه کنده عیب و ضرری نمی‌دید پس از برگشت به لاهه، خبر ملاقات او با پرنس کنده در شهر پیچید و در میان مردم سر و صدائی بر ضد او بلند شد.

فاندن سپیک (Van den Spychk) صاحب خانه  اسپینوزا ترسید که منزل او مورد هجوم قرار گیرد؛ ولی  اسپینوزا او را مطمئن ساخت و گفت: «من می‌توانم به آسانی خود را از تهمت خیانت مبرا سازم …ولی اگر مردم خواستند کوچک‌ترین صدمه ای به تو برسانند و حتی اگر خواستند جلوی خانه تو سر و صدای راه بیندازند، من خود پیش آنها خواهم رفت اگر چه بخواهند مرا به همان روز دوویت بیچاره بنشانند.» ولی همین که مردم فهمیدند  اسپینوزا فقط یک فیلسوف است، متوجه شدند که زیانی از او بر نمی‌خیزد، و اضطراب و هیجان پایان یافت.

وضع اقتصادی پیش از مرگ اسپینوزا

چنانکه از این حوادث کوچک بر می‌آید، زندگی اسپینوزا آن طوری که می‌گویند با فقر و عزلت توأم نبوده است. وضع اقتصادی او تا حدی اطمینان‌بخش بود، دوستانی صمیمی و با نفوذ داشت و به جریانات سیاسی عصر خود اظهار علاقه می‌کرد و زندگی او از بعضی حوادث که موجب مرگ یا زندگی می گردد نیز خالی نبود. علی‌رغم اخراج و منع او از جامعه یهود، مورد احترام معاصرین خود بود. در سال ۱۶۷۳ کرسی فلسفه را در دانشگاه هیدلبرگ به او پیشنهاد کردند. این پیشنهاد با تعارفات خیلی مؤدبانه توأم بود در آن وعده داده شده بود که «او می‌تواند به آزادی تدریس حکمت کند زیرا والاحضرت مطمئن است که این تدریس مداخله‌ای در دین رسمی دولت نخواهد داشت» پاسخ بندیکت اسپینوزا شایان دقت و ملاحظه است:

سرور محترم ! اگر آرزو می‌داشتم که روزی وظیفه تدریس را در دانشگاهی به عهده بگیرم، این آرزو با قبول آنچه والا حضرت امیر پالانین مرا به انجام دادن آن مفتخر می‌سازد، به بهترین وجهی برآورده می‌شد. ارزش این پیشنهاد وقتی در نظر من بیشتر شد که آزادی تدریس فلسفه به آن منضم بود … ولی من می‌دانم این آزادی تدریس فلسفه به چه حدودی محدود است، زیرا من نباید در مذهب رسمی دولتی مداخله کنم. سرور محترم! شما می‌دانید که من شغلی مهم‌تر و برتر از آنچه به من پیشنهاد شده است در نظر ندارم، و به جهت عشق به آرامش و آسودگی خیال است که آن را رد می‌کنم زیرا این راحتی وقتی برای من میسر خواهد بود که از تعلیم در ظاهر و ملاءعام چشم پوشم…

مرگ اسپینوزا

پایان عمر او در سال ۱۶۷۷ بود.  اسپینوزا در آن هنگام فقط چهل و چهار سال داشت ولی رفقای او می‌دانستند که دیگر برای او رمقی بیش نمانده است. او سل ارثی داشت و عزلت نسبی و اتاق‌های گردآلودی که در آن زندگی می‌کرد، نمی‌توانست این مرض ارثی را درمان کند.

روز به‌ روز تنفس بر او مشکل می‌شد و سال به سال ریه‌های او ضعیف‌تر می‌گردد، او خود می‌دانست که به زودی از دنیا خواهد رفت و ترسی که داشت فقط آن بود که آنچه را که در زمان حیات خود جرئت نکرده است طبع کند، پس از مرگش گم خواهد شد و از بین خواهد رفت. او نسخه را در جعبه تحریر گذاشت و در آن را قفل کرد و کلیدش را به صاحب خانه داد و از او درخواست کرد که پس از مرگ اسپینوزا جعبه را با کلیدش به جان ریو ورتز (Jan Rieu Wertz) ناشر کتب در آمستردام تحویل دهد.

روز یکشنبه ۲۰ فوریه خانواده‌ای که بندیکت اسپینوزا با آنها زندگی می‌کرد به کلیسا رفتند و مطمئن بودند که بیماری بندیک اسپینوزا شدیدتر نشده است، فقط دکتر مایر تنها با او ماند، هنگامی که برگشتند دیدند فیلسوف در آغوش دوست خویش جان داده است. خیلی از مردم بر او گریه کردند. مردم عادی او را به خاطر مهربانی و ملایمتش دوست می‌داشتند و علما به خاطر حکمتش، حکما و قضات با مردم در تشییع جنازه او شرکت کردند و بر سر قبر او از پیروان هر دینی دیده می‌شد.

نیچه در جایی می‌گوید که آخرین مسیحی همان بود که مصلوب شد (مقصودش این بود که فقط یک مسیحی وجود داشت و آن هم خود عیسی بود و دیگران همه تا کنون مسیحی حقیقی نیستند) ؛ ولی او بندیکت اسپینوزا را فراموش کرده بود.

منبع

کتاب: تاریخ فلسفه
نویسنده: ویل دورانت
مترجم: عباس زریاب خویی

برچسب ها

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پژوهش