آسیب شناسیاختلالات روانیاختلالات شخصیتسبک زندگیمکاتب روانشناسیوجودی یا اگزیستانسیالیسم
آسیب شناسی روانی وجودی
چطور مسایل وجودی باعث پیدایش اختلالات روانی میشوند؟
در متن زیر که از کتاب رواندرمانی پروچسکا گرفته شده است، تلاش بر این است تا از منظری متفاوت به مساله آسیب شناشسی روانی پرداخته شد. در این متن توضیح داده میشود چطور مسایل وجودی که همه با آن دست و پنجه نرم میکنیم باعث ایجاد احتلالات روانیمیشود. مسایل وجودی از قبیل مرگ،تنهایی و پوچی از این قبیل مسایل هستند. در اینجا خواهیم دید چطور فاصبه گرفتن از یک زندگی اصیل به حال بد ما منجر میشود.
آسیب شناسی وجودی
دروغ گفتن اساس آسیب روانی است. دروغ گفتن تنها راهی است که میتوانیم از نیستی فرار کنیم، تا به این طریق اجازه ندهیم که اضطراب وجودی وارد تجربهی ما شود. وقتیکه با نیستی روبرو میشویم، مانند غرق شدن آن پسر ۴ ساله، دو انتخاب داریم: مضطرب شدن یا دروغ گفتن. امکان دارد با گفتن این جمله به خودمان که «اگر از خانوادهی خود چشم برنداریم میتوانیم از حوادث جلوگیری کنیم». دروغ گفتن را انتخاب کنیم. ما فرزندان و همسر خود را نزدیک خود نگه میداریم و تا زمانیکه در دیدرس هستند، احساس آرامش میکنیم. این دروغ مؤثر واقع میشود. ما به این طریق از روبرو شدن با اضطراب وجودی حوادث اجتناب میکنیم. ولی نیستی همیشه حضور دارد و تهدید میکند که در هشیاری ما نمایان خواهد شد. دروغ گفتن همیشه به بسته شدن قسمتی از دنیای ما منجر میشود؛ در این مورد باید از هر نوع افکار مربوط به مردی که درست جلوی خانوادهی خود لیز خورد و گردنش شکست، جلوگیری کنیم. هشیار بودن نسبت به اینگونه رویدادها نهتنها موجب اضطراب وجودی میشود، بلکه همچنین تهدید میکند که دروغ ما فاش شود.
دروغ گفتن به اضطراب روانرنجور نیز منجر میشود. برای مثال اگر صرفاً به این دلیل که فرزندان ما لحظهای دور از دید ما هستند مضطرب شویم، درواقع دستخوش اضطراب وجودی شدهایم. اضطراب روانرنجور پاسخی بدلی به هستی است، درحالیکه اضطراب وجودی، پاسخی صادقانه به نیستی است. دور شدن فرزندانمان از دیدرس ما برای بسیاری از جلوههای هستی آنها ضروری است؛ آنها برای تقویت کردن دروغهای ما وجود ندارند. ما برای اینکه آرامش بیشتری داشته باشیم از آنها میخواهیم که در دیدرس ما باشد؛ آنها برای اینکه کاملتر و آزادتر وجود داشته باشند تصمیم میگیرند از ما دور شوند. با اینحال، ما دروغهای خود را انتخاب میکنیم و گرفتار پیامدهای آن میشویم. در این مورد پیامد این است که تا وقتیکه در تمام اوقات از خانوادهی خود آگاه باشیم، در حالتی از اضطراب به سر میبریم. مانند مادری که او را در درمان دیدیم، شاید بهصورت روانرنجور به فرزندان خود دستور دهیم همیشه در اتاق نشیمن بازی کنند. امکان دارد تصمیم بگیریم که آنها را به مدرسه ببریم و برگردانیم، در زنگ تفریح و هنگام صرف ناهار به آنها سر بزنیم، با اینکه مضطرب باشیم. شاید بارها به همسر خود تلفن بزنیم و وانمود کنیم که چیزی برای گفتن داریم درحالیکه فقط میخواهیم مطمئن شویم که حالش خوب است. اگر سعی کنیم تلفن نزنیم، امکان دارد اضطراب خیلی شدید شود و به خودمان بگوییم که چارهای نداریم- باید تلفن بزنیم.
درصورتیکه اضطراب روانرنجور به عمل کردن طبق اضطراب منجر شود، به آسیب روانی، مانند وسواس وارسی کردن خانوادهی خود دچار میشویم. با گفتن اینکه باید خانوادهی خود را وارسی کنیم، درواقع به مفعولی تبدیلشدهایم که دیگر نمیتوانیم به اعضای خانوادهی خود اجازه دهیم آنگونه که میخواهند باشند. نشانههای آسیب روانی درواقع مفعول کردن خودمان است. این میتواند وحشتناک باشد، درست مثل کابوسی که در آن یک نفر ما را تعقیب میکند و میخواهیم فرار کنیم، ولی صرفنظر از تلاشی که بهخرج میدهیم، نمیتوانیم بگریزیم. ما درنتیجهی دروغهای خودمان به دام افتادهایم.
آسیب روانی با تأکید زیاد بر یک سطح وجود به بهای سطوح دیگر آن نیز مشخص میشود. در این مورد، روی بودن -با- دیگران، یعنی خانوادهی خود، به قیمت بودن –در- طبیعت یا بودن –برای- خویشتن بیشازحد تأکید میشود. ما باید –با- دیگران باشیم که دچار اضطراب روانرنجور شویم.
دروغ گفتن میتواند در هر سطح وجود روی دهد. برای مثال، خود بیمارانگاران، دربارهی ماهیت بیماری و شفا دروغ میگویند. آنها نظریهای را میسازند مبنی بر اینکه فقط اگر بارها و فوراً به دکتر مراجعه کنند میتوانند از بیماریها برحذر باشند. بدن آنها منبع دائمی اضطراب است که آنها را برای هر دردی دواندوان نزد دکتر میفرستد. آنها بهدروغ میگویند: «فقط اگر بهقدر کافی شتاب کنم، میتوانم به طبیعت در بازی شانس آن کلک بزنم». بعد از اینکه آنها خود را متقاعد میسازند که باید شتاب کنند، سعی در شتاب نکردن، وجود آنها را غرق در اضطراب روانرنجور میکند. آنها ارادهی خود را به دردها و دکترهای خود واگذار کردهاند. بهنظر میرسد که آنها میگویند: «دکتر، شما مسئولیت را به عهده بگیرید». «این مسئله، زیستن، برای من خیلی ترسناک است». دروغ گفتن –در- طبیعت به نحو چشمگیری آزادی آنها را در بودن- با- دیگران یا بودن- برای- خودشان کاهش میدهد، زیرا تنها چیزی که آنها میتوانند دربارهی آن صحبت یا فکر کنند، حملهی اخیر این یا آن بیماری است.
برخی افراد پارانوئید مسلک، به این نتیجه میرسند که طبیعت پر از نیروهای شرور است که میخواهند آنها را نابود کنند. در إذا، آب یا هوا سمٌ است، پس همواره باید مراقب باشیم. افراد دیگری که خلقوخوی مانیک دارند میتوانند طبیعت را به سرشار از عشق تبدیل کنند؛ آنها خود را در فضا رها کرده و به دنبال اوج لذت جهانی هستند. برخی افراد که با افسردگی مبارزه میکنند، نتیجه میگیرند که این دنیاست که از هم میباشد، دنیایی که خراب میشود. روزهای خوب قدیم برای همیشه سپریشدهاند و از اینجا به بعد فقط سراشیبی است.
شاید رایجترین سطح دروغ گفتن، به دیگران است. ما در اوایل زندگی یاد میگیریم که میتوانیم با قدری توفیق، تصویر غلطی از خود به دیگران نشان دهیم. در کودکی بهقدر کافی باهوش هستیم که بفهمیم گزینهی دروغ گفتن میتواند منبع عظیم قدرت باشد. اینکه چگونه با تظاهر به غمگین، عصبانی یا بیگناه بودن میتوان بر دیگران بسته به نقطهضعف آنها تأثیر گذاشت، درسی است که بر هیچکس پوشیده نیست. اما البته که هر دروغی، ترس از لو رفتن و خجالت گیر افتادن را به همراه دارد. طی چندین سال، شرم قریبالوقوع ایجادشده و این احساس را در ما ایجاد میکند که اگر افراد واقعاً بدانند که ما چه موجودی هستیم، ما را تنها خواهند گذاشت. بنابراین بیشتر وقت خود را صرف دروغ گفتن –به- دیگران کرده و بهندرت آزادیم تا با –دیگران- باشیم.
برخی افراد از توانایی خود در دروغ گفتن –به- دیگران مباهات میکنند. آنها خود را میفروشند آن را شاهراهی به سمت موفقیت میخوانند. دیگران از آنها میخواهند لبخند بزنند و آنها لبخند میزنند؛ از آنها میخواهند خود را ستایش کنند و آنها خود را ستایش میکنند. این دیگران ممکن است مشتری، رئیس یا استاد باشند- مهم نیست چه کسانی هستند. این افراد ژتونهایی را در اختیاردارند و اگر عمل دروغگو را بخرند، خوشحال میشود. افراد دروغگو از فروختن خودشان خوشحالاند و فکر میکنند که این بهای ناچیزی برای موفقیت است. البته دروغی که در آستیندارند این است که بالاخره یک روزی آزاد خواهند بود تا خودشان باشند. آنها به خودشان قول میدهند که وقتی دکترای خود را بگیرند، واقعاً برای خودشان زندگی خواهند کرد- یا شاید بهتر باشد صبر کنند تا اولین شغل، مقام استادی دائمی، آخرین ترفیع یا پست جدید را بگیرند.
اما ما میپرسیم «آیا این میتواند بیمارگون باشد؟». این خیلی شایع، خیلی طبیعی است. توانایی به تأخیر انداختن خوشنودی، حتی خوشنودی خودمان، جزء ضروری موفق شدن در جامعه است. توانایی ایفای نقشهای مختلف در محیط دانشگاهی یا بهداشت روانی ضروری است. آن وجودگرایان اروپایی نخبهگرا، فقط تعداد معدودی آدم اصیل را سزاوار سلامتی میدانند. اما آنچه که آنها واقعاً از ما میخواهند این است که آنقدر بیگانه نشویم که ازخودبیگانگی به لحاظ آماری را با سلامتی برابر بدانیم.
دروغ گفتن- به خاطر- خودمان پیچیدهتر است. ابتدا باید آگاهانه تصمیم بگیریم دروغ بگوییم؛ بعد در یک مقطعی، معمولاً وقتی بچه هستیم، دروغهای خود را باور میکنیم. من (پروچاسکا) سالها تصور میکردم که هرگز عصبانی نمیشوم. البته افسرده میشدم ولی هیچوقت عصبانی نمیشدم. وقتیکه سرانجام از افسرده شدن خسته شدم، در جریان درمان آگاه شدم که درواقع میتوانستم عصبانی شوم. برای حفظ خودانگارهی آرمانی خودم بهعنوان شخصیتی که هرگز خونسردی خود را از دست نمیدهد، مجبور بودم جلوی اغلب احساساتم را بگیرم و بهجای اینکه عصبانی شوم، خونسرد و افسرده باشم.
روانکاوان خواهند گفت که من عصبانیت خود را بهصورت ناهشیار سرکوب میکردم. اما وجودنگرها معتقدند که برای پنهان کردن اجزای «بد» خودمان، مانند خشم، ابتدا باید بدانیم که خشم «بد» است. سارتر (۱۹۵۶) معتقد است تنها چیزی که باید فرض کنیم، آدم آگاهی است که از خودفریبی استفاده میکند و تصمیم میگیرد کدام جنبههای خود را از خویش دور کند. درصورتیکه مطابق با چنین سوءنیتی در خودمان عمل کنیم، با احساس گناه پی بردن به اینکه واقعاً کیستیم روبرو خواهیم شد؛ در نتیجه، دروغگویی ما بهصورت نشانهها شدت میگیرد، نظیر اینکه مجبور میشویم برای اینکه هرگز عصبانی نشویم، افسرده شویم.
دروغ گفتن -به خاطر- خودمان میتواند در دامنهی گستردهای از آسیبها یافت شود. خیلی از آدمها متقاعد شدهاند که اگر بهطور جدیتر تلاش کنند میتوانند به کمال برسند، یعنی، از آنها انتقاد نشود و بنابراین کسی آنها را طرد نکند. بنابراین آنها خورهی کار میشوند. دیگران با پشت کردن به مسائل جنسی و الگوگرفتن از مریم باکره، از خودپندارهی پرهیزکار خویش محافظت میکنند. کسان دیگری نیز هستند که معتقدند همسری عالی بوده و بااینحال میترسند برای زوجدرمانی مراجعه کنند. آنها همسر خود را میفرستند. هنگامیکه روان درمانگر مشکلات آنها را حل میکند، زندگی زناشویی آنها دوباره عالی میشود.
آنچه که معتقدیم آیندهی ما را میسازد، بهطور جدی بر نحوهای که امروز عمل میکنیم تأثیر میگذارد. اگر بیشازحد مفمول باشیم، امکان دارد که اصلاً توانیم تصمیمگیری کنیم و خود را بهصورتی احساس کنیم که باد ما را به هر طرف که بخواهد میبرد. امکان دارد که از طریق دروغ گفتن تماس خود را با منبع رهنمود شخصی خویش، یعنی قصدمندی خود، از دست بدهیم. قصدمندی آفریدن معنی و مبنای هویت ماست. سارتر (۱۹۶۷) چنین نوشت: «انسان چیزی نیست که بهجز آنچه که از خودش میسازد. این اولین اصل وجودنگری است».
قصدمندی ما مستلزم موضعگیری در زندگی است. موضع ما تعیین میکند که به چه چیزی توجه کنیم- مثل زمانیکه یک نفر به زیبایی ساحل نگاه میکند درحالیکه دیگری به پتانسیل تجاری آن توجه میکند. مسیری که در زندگی انتخاب میکنیم، منبع معنی زندگی ما و منبع معنایی است که به ساحل میدهیم. بااینحال، دروغ گفتن ممکن است ما را متقاعد سازد که زندگی ما بهوسیلهی آسیبی تعیینشده است که مانند بیماری عفونی به ما حمله میکند- پیشامدی که هیچ کنترلی بر آن نداریم.
نظریهی فرایندهای درمان
چون دروغ گفتن منبع آسیب روانی است، صداقت راهحل برطرف کردن نشانههاست. با توجه به اینکه اصالت، هدف رواندرمانی وجودی است، بالا بردن آگاهی یکی از فرایندهای مهمی میشود که افراد از طریق آن به جنبههایی از دنیا و خودشان پی میبرند که با دروغ گفتن مخفی ماندهاند. چون دروغ گفتن به مفعول کردن شخص نیز منجر میشود، طوریکه توانایی انتخاب کردن ازآنپس تجربه نمیشود، درمان باید فرایندهایی را در بر داشته باشد که فرد از طریق آنها بتواند بار دیگر خود را بهصورت فایل یا عاملی تجربه کند که قادر است از طریق انتخاب کردن فعال زندگی خود را هدایت کند.
در درمان وجودی به فنون اهمیتی داده نمیشود زیرا تکنولوژی فرایند مفعول کردن است که در آن درمانگر (بهعنوان فاعل) بهترین وسیله را برای تغییر دادن بیمار (بهعنوان مفعول) تعیین میکند. گرچه بسیاری از بیماران دوست دارند درمانگرشان آنها را مانند مکانیکی که اتومبیل را تعمیر میکند روبهراه کند، اما تمرکز فنی فقط باعث میشود که بیماران خود را بهصورت اشیای ماشینی احساس کنند. در وجودنگری، روی ترغیب کردن درمانجو به برقرار کردن رابطهای اصیل با درمانگر تأکید میشود طوریکه بهطور فزایندهای خود را بهصورت فاعلی احساس کند که آزاد است با درمانگر تفاوت داشته باشد، حتی تا حدی که تصمیم بگیرد چه موقعی باید درمان خاتمه یابد. با اینکه روی فن یا روش کار تأکید نمیشود اما خواهیم دید که وجودنگرهای کلاسیک، مانند بینزوانگر، باس و می، در عمل از فنون روانکاوی، مخصوصاً در مراحل مقدماتی درمان، کمک زیادی میگیرند.
منبع:
کتاب: نظام های روان درمانی
نویسنده: جان نورکراس، جیمز پروچاسکا
مترجم: یحیی سیدمحمدی