سرگذشتمتفکران بزرگ
فلسفه کانت (قسمت اول: تاثیر پیشینیانِ فلسفه بر کانت)
چه کسانی بر کانت تاثیر گذاشتند؟
ایمانوئل کانت و مسلک اصالت تصور(ایدهآلیسم) آلمان
راههایی که به فلسفه کانت میرسند
فلسفه کانت بر اندیشه قرن نوزدهم مسلط بود و هیح مسلک فلسفی اینقدر تأثیر و نفوذ نداشته است. این قهرمان مخوف کونیگسبرگ پس از شصت سال که در کنج عزلت و سکوت رشد و نضج یافت، اروپا را از «خواب دلبستگی به اصول مسلمه» بیدار کرد و این در سال ۱۷۸۱ بود یعنی سالی که کتاب مشهور خود «نقد عقل محض» را منتشر کرد. از این زمان تا روزگار ما «فلسفه انتقادی» حاکم غرفه اندیشه و نظر گشته است. فلسفه شوپنهاور بر امواج شاعرانهای که در ۱۸۶۸ در تلاطم بود، مختصر سلطهای پیدا کرد؛ پس از سال ۱۸۴۸ نظریه تطور هر چیز دیگر را از سر راه خود دور ساخت و صورتپرستی زنده و جاندار نیچه در آخر قرن نوزدهم بر مرکز میدان فلسفه دست یافت. ولی همه اینها سطحی و ثانوی بودند و جریان قوی و محکم فکر و فلسفه کانت در زیر این ظواهر ادامه داشت و روز به روز پهنتر و عمیقتر میگردیده تا آنجا که امروزه قضایای اساسی او اصول متعارفه هر فلسفه پخته و سنجیده گشته است. نیچه فلسفه کانت را به منزله مقبول و مسلم دانسته به راه خود ادامه میدهد. شوپنهاور کتاب «نقد» را مهمترین اثر زبان آلمانی میداند و همه را طفل میداند تا آنگاه که فلسفه کانت را بفهمند ، سپنسر نتوانست فلسفه کانت را بفهمد و شاید به همین دلیل است که درجه او کمی از درجه بزرگترین فلاسفه پایینتر است. آنچه را که هگل درباره اسپینوزا گفته بود، باید درباره امانوئل کانت گفت: برای فیلسوف شدن، نخست باید پیرو فلسفه کانت شد.
بنابراین یک مرتبه پیرو فلسفه کانت باشیم؛ ولی ظاهراً نمیتوان یک مرتبه پیرو فلسفه کانت شد؛ زیرا در فلسفه و سیاست، خط مستقیم میان دو نقطه اطول فاصلههاست نه اقصر آن. برای درک و فهم مطالب فلسفه کانت باید از کانت آخر از همه استعانت جست، این فیلسوف، هم مانند یهوه است و هم مانند او نیست؛ زیرا مانند یهوه از خلال ابرها سخن میگوید ولی روشنایی برق او را ندارد. او از مثال و تجسم مطلب متنفر است، زیرا به عقیده او مثال و تجسم مطالب کتاب او را مفصل و طولانی میساخت. با آنکه از تفصیل و اطناب خودداری کرده، کتاب او هشتصد صفحه است) فقط کسانی که کارشان اشتغال به فلسفه و حکمت است میتوانند آنرا بخوانند و البته چنین کسانی نیازمند تمثیل و توضیح نیستند. با این همه، هنگامیکه امانوئل کانت نسخه خالی «نقد» را به دوست خود هرتز، که خیلی به مطالب نظری و فکری سرگرم بود؛ داد، هرتز پس از خواندن نیمی از آن، کتاب را پس داد و گفت که میترسد اگر همه آن را بخواند دیوانه شود. با چنین فیلسوفی چه باید بکنیم؟
باید به او با احتیاط و از راههای پیچوخمدار نزدیک شد؛ نخست فاصله اطمینانبخش و احترامآمیزی از او بگیریم و در نقاط مختلف فقط در حول و حوش موضوع بگردیم و بعد راه خود را به سوی مرکز دقیقی که سرّ و گنجینه دشوارترین فلسفههای جهان در آن است، متوجه سازیم.
از ولتر تا فلسفه کانت
در اینجا راه از عقل نظری بدون ایمان دینی به سوی ایمان دینی بدون عقل نظری است. ولتر چکیده عصر روشنایی و دائره المعارف و قرن عقل بود. هیجان گرم فرنسیس بیکن، تمام اروپا را (جز روسو) قانع و مطمئن ساخته بود که عقل و منطق میتواند تمام مسائل را حل کند و «استعداد کمال لایتناهی» انسان را روشن سازد. کندرسه در زندان جدول تاریخی پیشرفت ذهن انسانی را در ۱۷۹۳ نوشت.
این کتاب اعتماد عالی قرن هیجدهم را به عقل و علم نشان میدهد و برای مدینه فاضله راهی جز تسلیم عمومی نمیشناسد. حتی آلمانیهای صلب و محکم نیز مرد روشنفکری مانند کریستیان ولف و نویسنده امیدوار خوشبینی مانند لسینگ داشتند. پاریسیهای سبکروح این عقل متأله را در «ربالنوع عقل» به شکل زن دلفریب برزن و کوی مجسم کردند. این ایمان به عقل در اسپینوزا یک بنای باشکوهی از منطق و هندسه ساخت: جهان یک دستگاه ریاضی است و میتوان آن را به برهان و قیاس از روی اصول مسلمه از پیش شرح و وصف کرد. مسلک عقلی بیکن در هوبس به شکل یک الی دو مادیگری آشتیناپذیر در آمد چیزی جز «جزء لایتجزی و خلاء» وجود ندارد و از اسپینوزا تا دیدرو، اجزاء متلاشی شده ایمان در پشت سر عقل پیشرو پراکنده بود: اصول کهن یکی پس از دیگری از میان میرفت؛ کلیسای گوتیک عقاید قرون وسطی با جز آیات لذتبخش و عجیب و غریبش درهم میریخت خدای باستانی با خانواده بوربونها از تخت سلطنت فرود میآمد، بهشت جای خود را به آسمان و فضا میداد و دوزخ فقط یک کلمه هیجانانگیز محسوب میشد. هلوسیوس و هولباک کفر و الحاد را چنان باب روز کردند که حتی کشیشان نیز به آن متمایل گشتند، لامتری برای فروش این کالا به آلمان رفت تا تحت عنایت و توجه پادشاه پروس بازارش را رونق دهد. هنگامیکه در سال ۱۷۸۴ لسینگ به یاکوبی گفت که از اسپینوزا پیروی میکند و بدینترتیب او را مات و مبهوت ساخت؛ خود نشانه این بود که عقل پیروزمند به اوج خود رسیده و ایمان و دین به حضیض افتاده است.
دیوید هیوم که در حمله روشنفکری به حصار دین و ایمان سهم بهسزایی داشت میگفت که اگر عقل بر ضد شخصی باشد، آن شخص بیدرنگ بر ضد عقل قیام میکند. ایمان و امیدهای مذهبی که در صدهزار محراب و معبد اروپا طنینانداز بود، در مؤسسات اجتماعی و دلهای مردم نه چنان ریشه دوانیده بود که به این زودیها تسلیم حمله خصمانه عقل گردد و طبعاً ضروری بود که این ایمان و امیدی که به دادگاه کشانیده شده است، صلاحیت داوران و قضات را مورد تردید قرار دهد و عقل و دین را هر دو به آزمایش طلبند.
این عقلی که میخواهد با یک برهان اساس ایمان هزار ساله میلیونها مردم را متزلزل سازد کیست؟ آیا معصوم و مبری از خطاست؟ یا اینکه مانند سایر اعضای انسانی قدرت عمل محدودی دارد؟ اکنون وقت آن فرا رسیده است که خود این قاضی را به محکمه بکشند و این قاضی انقلابی خیرهسر را که به این فراوانی حکم اعدام تمام امیدهای کهن را صادر میکند، تحت آزمایش درآورند، دوران انتقاد عقل فرا رسیده بود.
از فلسفه جان لاک تا فلسفه کانت
لاک و برکلی و هیوم راه را برای چنین بررسی و آزمایشی هموار کردند، با این همه نتایج کار آنها؛ ظاهراً با دین مبانیت داشت.
طرح جان لاک (۱۷۰۴-۱۶۳۲) آن بود که روشها و ادله استقرایی فرنسیس بیکن را در علمالنفس به کار برد. نخستین بار در تاریخ فکر جدید، در کتاب بزرگ او به نام «تحقیق در فهم و درک انسانی» (۱۶۸۹) عقل به خود متوجه شد و فلسفه آلت و میزانی را که این همه به آن اعتماد داشت تحت آزمایش و تحقیق درآورد.
این نهضت درونبینی قدم به قدم با داستانهای درونبینی شروع به پیشرفت کرد؛ ریچاردسون و روسو در داستانهای Clarissa Harlorwe و La nouvelle Feloise با رنگ احساسی و انفعالی، مقام غریزه و احساس را بالاتر از عقل و درک قرار دادند.
علم چگونه پیدا میشود؟ آیا چنانکه بعضی از مردم خوب میپندارند، بعضی از معلومات ما فطری است؟ مثلا مفاهیم خیر و شر و خدا از روز ولادت در ذهن انسان موجود است و این وجود بر هر تجربه و آزمایشی مقدم است؟
متکلمان و علمای روحانی از اینکه خدا با تلسکوپ دیده نشده بود متوحش بودند و میترسیدند که عقیده به خدا از میان برود، فکر میکردند که اگر بگویند ایمان و اخلاق در روح انسان عادی فطری است، میتوانند این افکار اصلی و اساسی را مستحکم سازند. ولی لاک، با آنکه یک مسیحی خوب بود و حاضر بود «حقانیت مسیحیت» را با ادله قوی مبرهن سازد، این فرضیات را قبول نداشت و به آرامی اعلام میکرد که تمام معلومات ما از راه تجربه و حواس بدست میآید و «آنچه نخست به حس در نیاید، در ذهن وجود ندارد.»
هنگام تولد، ذهن به منزله یک لوح ساده خالی از هر نقشی استTabula rasa . بعد حس و تجربه هزاران نقش بر آن مینگارد، بعد محسوسات حفظ را به وجود میآورند و سپس حفظ افکار و مفاهیم را ایجاد میکند. به نظر میرسید که این سخنان به نتایج وحشتآوری منتهی میشود زیرا در این صورت، چون تنها ماده میتواند بر حواس ما اثر کند، پس ما چیزی جز ماده نمیشناسیم و باید فلسفه مادی را بپذیریم، اگر مایه اندیشه فقط محسوسات باشد، شخص عجول فوراً استدلال میکند که مایهی ذهن و قوهی مدرکه نیز فقط ماده است.
تاثیر برکلی بر فسلفه کانت
اسقف جارج برکلی(بارکلی) (۱۷۳۵-۱۶۸۴) گفت که چنین نیست. این تجزیه و تحلیلی که لاک از علم و درک انسانی کرده، ثابت میکند که مادهای وجود ندارد و فقط شکلی از ذهن انسانی است. این یک تصور خیرهکنندهای بود که شخص از راه اینکه ما جز ماده چیزی احساس نمیکنیم ثابت کند که ماده وجود ندارد!
در تمام اروپا تنها یک نفر اهل کال میتوانست این فلسفه سحرآمیز را تخیل کند. برکلی میگوید ببینید مطلب چقدر واضح است: مگر لاک نگفته است که علم فقط از راه حواس حاصل میشود؟ بنابراین تمام معلومات ما منحصر میشود به محسوساتی از ماده، و مفاهیم و معانی نیز از همین محسوسات به دست آید. یک «شیء» چیزی نیست جز مجموعهای از معانی و مفاهیم یعنی محسوساتی که طبقهبندی شده و تأویل گشته است.
اعتراض خواهید کرد ناشتاییای که میخورید مجموعه معانی و مفاهیم نیست بلکه به امر ذاتی و حقیقی است و چکشی که به دست گرفتهاید و نجاری میکنید کاملاً مادی است، ولی ناشتایی که میخورید، نخست تودهای از مبصرات و مشمومات و ملموسات است، بعد تبدیل به حس طعم میگردد و پس از آن یک احساس راحت درونی و حرارت است. همینطور چکش مجموعهای از احساس رنگ و اندازه و شکل و وزن و لمس و غیره است، حقیقتی که این چکش برای شما دارد مساوی بودن آن نیست، بلکه احساسی است که انگشتان شما از آن میکند. اگر شما حواس نداشتید چکش برای شما اصلاً وجود نداشت؛ ممکن است این چکش تا ابد دست بیحس شما را بکوبد بدون آنکه کمترین توجه شما را به خود جلب کند.
این چکش فقط مجموعهای از محسوسات و یا خاطرات است و از احوال و اشکال ذهن میباشد. تا آنجا که میدانیم هر مادهای شکل و حالتی از ذهن است و تنها حقیقتی که ما مستقیماً درک میکنیم همان ذهن است و بس. آنچه از مادیگری میتوان گفت همین است و لاغیر.
دیوید هیوم و فلسفه کانت
ولی این اسقف ایرلندی درباره شکاک اسکاتلندی حساب نکرده بود. دیوید هیوم (۱۷۷۶-۱۷۱۱) در بیستوشش سالگی با رساله الحادی عالی خود به نام «رساله درباره طبیعت انسان» که یکی از کتب معتبر و تحسینآمیز فلسفه جدید است و تمام عالم مسیحیت را به لرزه درآورد. هیوم میگفت ما ذهن و ماده را به وسیله ادراک میشناسیم اگر چه ادراک ذهن ادراک باطنی است. ما هیچ حقیقت و ماهیتی به نام «ذهن» درک نمیکنیم؛ آنچه درک میکنیم عبارتست از امور جداگانه از قبیل تصورات و خاطرات و احساسات و غیره.
ذهن جوهر و یا عضوی که تصورات و اظهار را شامل باشد نیست؛ بلکه اسمی است که از مجموع تصورات و افکار انتزاع شده است. ذهن همان ادراکات و خاطرات و احساسات است، و در پشت سر سلسله افکار و تصورات، موجود قابل ادراکی به نام «روح» وجود ندارد. ظاهراً نتیجه چنین میشود که همچنان که برکلی ماده را از میان برد، هیوم نیز ذهن را از میان برد. چیزی به جا نماند؛ فلسفه خود را در میان ویرانههایی دید که خود موجب آن شده بود. تعجبی نیست که یکی از نکتهسنجان نصیحت کرده بود که دست از اختلاف بردارند، زیرا «نه مادهای هست و نه ذهنی».
ولی هیوم با از میان بردن مفهوم روح و ذهن تنها به تخریب دین و ایمان اکتفا نکرد، بلکه با انکار قوانین علمی، خواست تا علم را نیز سرنگون کند. از زمان بیکن و گالیله علم و فلسفه خیلی به قوانین طبیعت و ضرورت تتابع علت و معلول تکیه داشتند. اسپینوزا فلسفه عالی خود را بر روی این تصور غرورآمیز بنا کرده بود.
ولی هیوم میگفت ببینید که ما اصلا علت و معلول و قوانین طبیعی ادراک نمیکنیم، آنچه ادراک میکنیم حوادث و تتابع و توالی امور است، علیت و ضرورت استنباط ماست. قانون طبیعت یک ضرورت ابدی که تمام حوادث مجبور به اطاعت از آن باشند، نیست، بلکه تلخیص و تعبیری است که دستگاه تجربه ما به عمل آورده است. ما نمیتوانیم تضمین کنیم که حوادثی که تا کنون همیشه به دنبال هم میآمدند در آینده نیز بدون تغییر خواهند آمد. قوانین طبیعت عبارتند از عادتی که ما به توالی حوادث پیدا کردهایم و عادت را نمیتوان «ضرورت» نام نهاد.
فقط فرمولهای ریاضی ضروری هستند، فقط اینها حقایق ثابت و غیرقابلتغییر میباشند؛ علت آن هم این است که این فورمولها یک تکرار بیهودهای هستند؛ محمول عین موضوع است و به اصطلاح حمل شیء بر نفس است؛ ۹= ۳*۳ حقیقت و ضرورت ابدی است برای آنکه ۳*۳ و ۹ یک امر است منتهی به دو نحو تعبیر شده است؛ محمول چیزی بر موضوع نمیافزاید. پس علم باید محدود به ریاضیات و تجربه مستقیم باشد؛ به استنباطات و قیاسات غیر محقق ناشی از «قوانین» و «قواعد» نمیتوان اعتماد کرد.
این شکاک مهیب ما در یکی از نوشتههای خود میگوید: «هنگامیکه با ایمان به این اصول وارد کتابخانهای بشویم چه ناراحتی و خسارتی ایجاد خواهیم کرد! یک جلد از کتب فلسفی را به دست خواهیم گرفت و خواهیم پرسید: آیا این کتاب مطلب مجردی در باب کمیت و عدد دارد؟ جواب منفی خواهد بود آیا مطلب آزمایشی در باب حقیقت وجود دارد؟ باز جواب منفی خواهد بود. آنگاه آن را به آتش خواهیم افکند زیرا چیزی جز وهم و مغالطه در آن وجود ندارد.»
تصور کنید که این کلمات در گوش مؤمنین چگونه صدا خواهد کرد. در اینجا بحث درباره معرفت و جستجوی ماهیت و اصول و ارزش ادراک، از حمایت مذهب خودداری میکند و شمشیری که اسقف برکلی با آن اژدهای مادیگری را کشت بر ضد ذهن مجرد و روح مخلد به کار انداخته شد و در این میان علم و دانش نیز خسارات فراوان متحمل گردید. تعجبی نیست که هنگامیکه امانوئل کانت، در سال ۱۷۷۵، ترجمهای از آثار دیوید هیوم را خواند از نتایج آن مات و مبهوت گشت و به قول خودش از «خواب دلبستگی به اصول مسلمه» بیدار شد، خوابی که در آن بدون سؤال و اعتراض اصول دیانت و قواعد علم را پذیرفته بود. آیا علم و ایمان هر دو تسلیم شک و تردید گشته بودند. در این صورت چگونه میشد آن دو را نجات داد؟
تاثیر روسو بر فلسفه کانت
عصر روشنایی عقل را در استدلال به نفع مادیگری به کار انداخته بود؛ برکلی با ادعای اینکه مادهای وجود ندارد، میخواست تا به این استدلال پاسخ دهد. ولی هیوم جواب داد که به همان دلیل ذهن و روح نیز وجود ندارند. جواب دیگری نیز ممکن بود و آن اینکه عقل میزان نهایی و قطعی نیست. سرتاسر وجود و هستی ما با بعضی از استنباطات نظری کاملاً مخالف است. ما حق نداریم بگوییم که این نیازمندیهای طبیعت ما باید در برابر اوامر منطق تسلیم شده از میان برود، منطقی که نتیجه نوخاستهای است از جزء ناپایدار و مملو از وهم و خیال ما.
چه بسا که غرائز و احساسات ما این قیاسات و ادله را که میخواهد ما را مثل اشکال هندسی بسازد تا در رفتار و دوستیهای خود صراحت فورمولهای ریاضی را داشته باشیم، بهدور افکنده است. شکی نیست که گاهی مخصوصاً در پیچیدگیها و تصنعات و تکلفات زندگی شهری-عقل راهنمای خوبی است، ولی در بحرانهای عظیم زندگی و در مسائل بزرگ اخلاق و ایمان، اعتماد ما بر احساسات بیشتر از استدلالات است. اگر عقل بر ضد ایمان و مذهب برخیزد، چیزی بدتر از عقل وجود ندارد و به قول سنائی
یک ره بدو باده دست کوته کن این عقــــل دراز قد احمـــق را
بنــــمای به زیرکـــان دیـوانه از مصـــحف باطل آیــت حق را
در موضع خوشــدلان و مشتاقان «موضوع» فرو گـذار و«مشتق» را
شـــعرتر مطلــق سنائی خوان آتــــش در زن حدیــث مغلق را
** این اشعار تا اندازهای نه بطور کامل با مطالب متن مناسبت داشت و به این جهت از طرف مترجم الحاق شد.
استدلال ژان ژاک روسو (۱۷۷۸-۱۷۱۲) در حقیقت چنین بود؛ وی تقریباً به تنهایی در فرانسه با مادیگری و الحاد عصر روشنایی مبارزه میکرد. سرنوشت یک چنین طبیعت ظریف و عصبی که در میان عقلیون صلب و محکم و نویسندگان دائرهالمعارف که تقریباً طرفدار هدوئیسم ناپخته و خشنی بودند، چگونه بود؟ روسو در جوانی زار و رنجور بود؛ ناتوانی جسمانی و رفتار خشن و خالی از عطوفت پدر و مادر و معلمان وی، او را به عالم احلام و اندیشه سوق داده بود. از تلخیهای عالم واقع به گرمیهای جهان آمال و آرزو پناه برده، میخواست جبران شکستهایی را که در عشق و زندگی متحمل شده بود، در خیال و آرزو بیابد. کتاب «اعترافات» او مخلوط ناسازگاری است از احساسات رقیق و میل به تظاهر و افتخار، و در این میان ایمان محکم او به برتری اخلاق خویش نیز نمودار میگردد.
در سال ۱۷۴۹ آکادمی دیژون اقتراحی کرد به این مضمون: «آیا پیشرفت علوم و صنایع در تصفیه اخلاق مؤثر بوده است یا در تباهی آن؟» و برای کسی که بهترین پاسخ را بنویسد جایزهای تعیین کرده بود پاسخ روسو جایزه را ربود. به عقیده او مضرات علوم و معارف از منافع آن بیشتر است. شدت و صداقت استدلال او مثل کسی بود که چون از علوم و معارف بهرهای نیافته بود. میخواست آنرا از ارزش انداخته، بیاعتباری آن را ثابت سازد. ببین مطبوعات چه هرجومرج وحشتناکی در اروپا تولید کردهاند. هرجا فلسفه پیشرفته است، سلامت اخلاق آن قوم رو به انحطاط نهاده است. «حتی خود فلاسفه میان خود مثلی دارند که میگویند از آن زمان که اهل علم در میان مردم پدیدار شدهاند، اهل تقوی کمتر دیده شده است. »، «به جرئت ادعا میکنم که حالت تفکر مخالف طبیعت است و یک شخص متفکر (و به قول ما «روشنفکر») یک حیوان فاسدی است.» و به قول سعدی:
نه محقق بود نه دانشمند چارپایی بر او کتابی چند
بهتر آن بود که این پیشرفت سریع علوم و معارف را کنار میگذاشتیم و فقط به تربیت دل و احساس مشغول میشدیم، تعلیم و تربیت شخص را نیک بار نمیآورد، بلکه او را معمولاً در کنار شر ماهر میسازد. غریزه و احساس بیشتر از عقل قابل اعتماد هستند. روسو در داستان مشهور خود
به نام La Nouvelle Heise (1761) به تفصیل برتری احساس را بر عقل بیان میکند؛ از آن روز احساساتی بودن در میان زنهای طبقه اشراف و بعضی از مردها باب روز گشت. فرانسه یک قرن با ادبیات آبیاری شده بود، از آن به بعد با اشک چشم آبیاری شد؛ و نهضت عظیم عقلی اروپا در قرن هیجدهم جای خود را به ادبیات احساساتی سالهای ۱۸۴۸-۱۷۸۹ داد. این جریان احیای شدید احساسات مذهبی را همراه آورد. شور و جذبه شاتوبریان در کتاب «عظمت مسیحیت Genie de Christianisme (1801)» فقط انعکاس «ایمان آوردن کشیش ساورا» بود که روسو در کتاب خود درباره تعلیم و تربیت یعنی امیل (۱۷۶۲) درج کرده بود. استدلال این ایمان به طور مختصر چنین بود: اگر چه ممکن است عقل با اعتقاد به خدا و بقای روح مخالف باشد، ولی احساس به طور غیرقابلمقاومتی طرفدار آن است؛ چرا در اینجا به غریزه و احساس اعتماد نکنیم و خود را تسلیم یک شکاکیت بیحاصل بسازیم؟
تاثیر کتاب امیل بر فلسفه کانت
هنگامیکه امانوئل کانت کتاب امیل را به دست گرفت، گردش روزانه خود را در زیر درختان زیرفون فراموش کرد؛ برای آنکه میخواست کتاب را یک مرتبه تمام کند. در زندگی او این یک حادثه جدیدی بود زیرا مرد دیگری را پیدا کرده بود که میخواست راه خود را از ظلمت الحاد بیرون بکشد و با شهامت و جسارت برتری احساس را بر عقل نظری و مسائل مجرد آن اعلام میداشت. در اینجا نیمه دیگر جواب به الحاد و کفر دیده میشد و شکوک و اوهام به طور قطع از میان میرفت. مأموریت کانت آن بود که تار و پود این استدلالات را به هم وصل کند، آراء برکلی و هیوم را با احساس روسو پیوند دهد، مذهب را از دست عقل نجات دهد و در همان حال علم را از شک رهایی بخشد. امانوئل کانت که بود؟
منبع
کتاب: تاریخ فلسفه
نویسنده: ویل دورانت
مترجم: عباس زریاب خویی