رفتارگرایی و شناختیمتفکران بزرگمکاتب روانشناسی
زندگی سقراط : اطرافیان، روش فلسفهپردازی و مرگ او
اولین شهید راه فلسفه
ظاهر و زندگی سقراط
زندگی سقراط : اگر بتوانیم دربارهی سقراط از روی مجسمهی نیمتنهای که از خرابههای آثار حجاری دنیای قدیم به دست آمده است قضاوت کنیم، باید بگوییم که وی بهقدری زشت بوده است که تا کنون حتی یک فیلسوف هم بدان زشتی دیده نشده است. سر او طاس و صورت او پهن و گرد و چشمان او فرورفته و بیحرکت است؛ دماغی بزرگ دارد که بر روی آن لکهای دیده میشود که در بسیاری از مهمانیهای عمومی مشخص بوده است. چنین قیافهای به یک باربر بیشتر سزاوار است تا به مشهورترین فلاسفهی جهان. ولی اگر از نزدیک دقت کنیم، از میان صلابت و خشونت سنگ، چیزی از ملایمت و رقت بشری و بساطت و تواضع را ملاحظه خواهیم کرد؛ یعنی صفاتی که این متفکر زمخت بدشکل را استاد گرامی و محبوب جوانان زیبا و خوشصورت آتن ساخته بود. معلومات ما دربارهی وی اندک است ولی ما او را به همان اندازه خوب میشناسیم که افلاطون آریستوکرات و ارسطوی دانشمند محتاط را. ما هنوز او را از ماورای ۲۳۰۰ سال پیش میبینیم که با وضع آشفته و لباس فرسوده فراغت در میدان عمومی شهر (آگورا) میگردد و به تظاهرات جنونآمیز سیاسی وقعی نمینهد، و شکار خود را در وقت مناسب گیر میآورد، جوانان و متفکرین را دور خود جمع میکند و آنان را به زیر سایهی رواق معابد میکشاند و از آنان میخواهد تا سخنان و کلمات خود را تحت تعریف درآورند.
اطرافیان سقراط
جوانانی که دور او جمع میشدند تا او را در ایجاد فلسفهی اروپائی کمک کنند، از اجناس مختلف بودند. در میان آنها جوانان ثروتمند مانند افلاطون و آلسیبیاد دیده میشد که از تحلیل هجوآمیز و از دموکراسی آتن لذت میبردند؛ سوسیالیستهایی مانند آننیتن بودند که فقر بیپروای استاد را میستودند و از آن دینی درست میکردند؛ حتی یک یا دو تن آنارشیست از قبیل آریستیب وجود داشت که در آرزوی دنیایی بودند که در آن بنده و مولا و رئیس و مرئوسی وجود نداشته باشد و همه همچون سقراط کاملاً آزاد باشند. تمام مسائلی که دنیای امروز ما را به تکان میآورد و تولید مشاجرات بیشماری در میان جوانان میکند، در آن زمان این گروه متفکرین و متکلمین را به خود مشغول میداشت و با استاد خود در این معنی همعقیده بودند که زندگی بدون بحث و جدال، سزاوار یک مرد نیست. هر مکتب فلسفی- اجتماعی در آن حلقه نماینده داشت و شاید بتوان گفت که اصل و ریشه این مکاتب در آنجا بود .
دانستن این که استاد چگونه زندگی میکرد، مشکل است. وی کار نمیکرد و به فردای خود نمیاندیشید. هنگامی که شاگردان او وی را به سر میز غذا دعوت میکردند، غذا میخورد و آنها حضور او را بر سر سفرهی خود مغتنم میداشتند، زیرا علائم صحتمزاجی سعادتمند و بختیار در او موجود بود. در خانه زندگی سقراط خوشی نداشت و از زن و فرزندان خود غافل بود و در نظر گزانتیپ (زن او) سقراط به هیچ دردی نمیخورد. تنبلی بود که برای خانوادهی خود بیش از آنچه نان بیاورد، افتخار و احترام کسب میکرد. گزانتیپ هم تقریباً مانند سقراط از مباحثه خوشش میآمد و در میان آنها مکالماتی ردوبدل شده است که افلاطون ذکر آن را فراموش کرده است. معذلک او نیز سقراط را دوست میداشت و نمیتوانست خود را از مرگ شوهر هفتاد و چند سالهی خود تسلی دهد.
چرا شاگردان وی به او اینقدر احترام میگذاشتند؟ شاید از این جهت که او به همان اندازه که فیلسوف بود، یک مرد به تمام معنی نیز بود. او در میدان جنگ زندگی خود را به خطر انداخت تا آلسیبیاد را نجات دهد؛ او میتوانست، بدون آنکه بترسد یا افراط کند، مانند نجبا بادهپیمائی نماید. ولی بلاشک چیزی که شاگردان وی بیشتر به سبب آن، او را دوست میداشتند، فروتنی او در عقل و حکمت بود، او مدعی حکمت نبود، فقط میگفت که با عشق و شوق به دنبال آن میرود؛ او خود را شاغل مقام حکمت و یا به اصطلاح حکیم نمیدانست بلکه متفنن و دوستدار آن میشمرد. میگویند که وحی معبد دلفی، با یک لحن غیرمعمولی، وی را فرزانهترین مردم یونان دانسته بود و او خود میگفت که این ستایش و تمجید، تصدیق این اعتراف به جهل است که مبداء فلسفهی او محسوب میشود. «من تنها یک چیز میدانم و آن اینکه هیچ چیز نمیدانم.» فلسفه وقتی آغاز میگردد که راه شک را فرا گیرند و مخصوصاً در آراء و معتقدات و مسلمات عندالکل که برای شخص خیلی گرامی است، شک کنند. چه کسی میداند که چگونه این معتقدات عزیز و گرامی در ما مبدل به یقین شدند و کدام میل نهانی آنها را به مهارت در ما راسخ ساخت و لباس تفکر و استدلال به آنها پوشانید؟ اگر ذهن و فکر متوجه خود نباشد و خود را نیازماید، فلسفه واقعی تحقق نخواهد یافت. سقراط میگفت: «خود را بشناس (Gnothi seauton)»
پیش از سقراط محققاً فلاسفهای وجود داشتند؛ در میان آنها مردانی قوی مانند نالس و هرقلیطوس و باریکبینانی نظیر پارمنیدس و زنون ایلیائی و پیغامبرانی همچون فیثاغورس و امپیدوکلس بودند، اندیشهی آنها متوجه (Physis) با طبیعت خارجی اشیاء بود و قوانین و عناصر اولیهی جهان مادی و سنجشپذیر را بررسی میکردند. سقراط میگفت اینها همه بسیار خوب است؛ اما فیلسوف موضوعی بسیار جالب و شایستهتر از درختان و احجار و ستارگان دارد که نظر دقتش را جلب کند و آن روح انسانی است؛ انسان چیست و چه میتواند بشود؟
روش سقراط
روش او چنین بود، دربارهی روح انسانی تحقیق مینمود، فرضیات را کشف میکرد و روشن میساخت و درباره یقینیات شک و تردید ایجاد میکرد. تا میدید که مردم به سهولت و سادگی دربارهی عدالت گفتگو میکنند، وی به آرامی میپرسید؟ «Lo ti» یعنی آن چیست؟ «این کلماتی که شما به آسانی آنها را در تقریر مسائل مرگ و زندگی بهکار میبرید چه معنی میدهد؟ مقصود شما از شرافت، فضیلت، اخلاق و وطندوستی چیست؟ مقصودتان از کلمهی «من» چه چیز است؟» این بود مسائل اخلاقی و روانشناسی که سقراط میخواست آنها را روشن سازد، بعضیها از این «روش سقراطی» که مبنی بر درخواست تعریفات واضح و تفکر روشن و تحلیل صحیح بود، به خشم میآمدند و اعتراض میکردند که سقراط زیاده بر آنچه جواب دهد، سؤال میکند و ذهن را بیشازپیش مشوش میسازد. معذلک وی در فلسفه در پاسخ صریح برای حل دو تا از مشکلترین مسائل ما، به یادگار گذاشته است و آن اینکه: فضیلت چیست؟ و بهترین حکومت کدام است؟ و برای جوانان آتن در آن عصر، حیاتیتر از این دو مسئله نبود. سوفسطائیان عقاید این جوانان را درباره خدایان اولمپ خراب کرده بودند و در نتیجه عقاید آنان در خصوص اخلاق نیز سست شده بود زیرا قسمت عمدهی ضمانت اجرای آن ترس مردم از این خدایان بیشمار بود که به عقیدهی آنها همهجا حاضر و ناظر بودند و در صورت انکار این خدایان به نظر میرسید که دیگر برای متابعت لذائذ و هوای نفس مانعی در کار نیست؛ فقط باید از حدود قانون تجاوز ننمود. طرفداری از منافع شخصی اخلاق مردم آتن را تا حد نابودی ضعیف کرد تا بالاخره شهر را طعمهی سپارتیان سخت و خشن ساخت. راجع به حکومت باید گفت که هیچچیز مسخرهتر از آن دموکراسی که عوام بر آن مسلط باشند و تابع هوی و هوس اشخاص باشد، نبود. حکومت در دست جمعیتی بود که دائم در شور بودند. سران لشکر به سرعت انتخاب میگردیدند و به همان سرعت معزول و اعدام میشدند، اعضای هیئت عالی دولت به ترتیب حروف الفباء انتخاب میگردیدند و در میان آنها کشاورزان و بازاریان ساده راه مییافتند.
چطور یک اخلاق نوین میتواند در آتن طبیعه رشد و نمو کند؟ و چگونه میتوان حکومت را نجات داد؟ جوابهایی که سقراط به این مسائل داد هم موجب مرگ او شد و هم وی را زندهی جاویدان ساخت. اگر سقراط اعتقاد به خدایان متعدد را که کهنه و فرسوده شده بود از نو زنده میکرد؛ و پیروان خود را که از قید خرافات و اوهام رسته بودند، بهسوی معابد و جنگلهای مقدس راهنمایی میکرد و به آنها دستور میداد که از نو به خدایان آباء و اجداد خود قربانی ببرند، پیرمردان و معمرین شهر او را محترم میداشتند. ولی او حس میکرد که این سیاست یک نوع نومیدی و خودکشی است و به منزلهی عقبنشینی و سیر قهقرایی است و توی گورستان رفتن است نه حرکت به «ماورای قبور». او برای خود دین خاصی داشته و معتقد به خدای یگانه بود و با فروتنی امیدوار بود که مرگ او را کاملاً از میان نخواهد برد(مقایسه شود با گفتاری که ولتر از زبان دو نفر آتنی که درباره سقراط سخن میراندند نقل کرده است: «این است آن بیدینی که معتقد است خدا یکی است.» لغت فلسفی، ذیل سقراط)، ولی او میدانست که یک قانون اخلاقی ثابت نمیتواند بر پایهی یک چنین الهیات مبهم بنا شود.
اگر میشد که اصول اخلاقی به نحوی تأسیس شود که مطلقاً مستقل از عقاید دینی باشد و بیدین و متدین یکسان آن را بپذیرند، چنین اصولی در برابر تزلزل علوم دینی و الهی، پایدار و ثابت خواهد ماند و اشخاص سرکش و نافرمان را به اعضای مطیع و فرمانبردار بک اجتماع مبدل خواهد ساخت. مثلاً اگر معنی «خیر» عبارت از ادراک باشد و معنی فضیلت را خردمندی و دانش بدانیم؛ و اگر مردمان بتوانند به روشنی منافع خود را دریابند و نتایج دور اعمال خود را پیشبینی کنند و امیال و خواهشهای خود را موردانتقاد قرار داده آنها را تحت نظم درآورند و هرجومرج بیحاصل آن امیال را به یک هماهنگی ارادی و خلاق بدل سازند، میتوان گفت که در چنین وضعی اخلاق مردم با اطلاع و پاکیزه تأمین شده است و همین اخلاق نزد جهال جز به احکام و تقریرات مؤکد و مکرر و جز با ترس از کیفر حاصل نخواهد شد. آیا نمیتوان گفت که هر گناهی عبارت از اشتباه یا نظر کوتاه و ناقص و یا جنون میباشد؟ در انسان باهوش با اطلاع همان شهوات شدید مخالف نظم اجتماع که در جهال دیده میشود، ممکن است وجود داشته باشد، ولی او بر اینگونه امیال و شهوات بهتر میتواند مسلط بشود و خود را کمتر مانند حیوانات اسیر خواهشهای نفسانی میکند، در اجتماعی که بر پایه عقل و دانش است، نفع هر شخصی در متابعت از قوانین خواهد بود و تنها روشنبینی کافی خواهد بود که صلح و نظم و ارادهی نیک را تأمین کند. چنین اجتماعی قدرت اشخاص را بالا میبرد و این بیشتر از آن چیزی است که در نتیجهی محدود ساختن آزادی آنها از آنان میگیرد. ولی اگر خود حکومت پوچ و بینظم باشد و مقصود از آن خدمت و مساعدت به مردم نباشد و بدون هدایت و راهنمایی مردم فرمانروایی کند، آیا میتوان امید داشت که در چنین حکومتی اشخاص از قوانین پیروی نمایند و منافع خاص خود را تابع خیر کلی عموم بدانند؟
اگر آلسیبیاد یا نظایر او بر ضد حکومتی که دشمن استعداد است و به کمیت و کثرت بیشتر از صلاح و شایستگی اهمیت میدهد، قیام کنند، جای شگفتی نخواهد بود. اگر در جایی که تفکر وجود نداشته باشد، بینظمی و آشفتگی حکمفرما شود و مردم به شتاب و از روی جهالت تصمیم بگیرند و بعد پشیمان شوند و اندوه خورند، کسی تعجب نخواهد کرد. آیا اعتقاد بر اینکه کثرت عدد، ایجاد عقل و فرزانگی میکند، یک عقیدهی پست موهوم خرافی نیست؟ آیا این امر مسلم بینالکل نیست که مردم در میان جمعیت و غوغا، خونخوارتر و سختتر و احمقتر از حال انفراد میباشند؟ آیا مایهی خجلت و شرمساری نیست که مردم را خطبا و ناطقینی اداره کنند که به کوچکترین سؤالی نطق مفصلی ایراد میکنند؟ حال این خطبا مانند ظروف رویینی است که به ضربهای مدت مدیدی صدا میکند و تا هنگامیکه دست به روی آن گذاشته شود، در ارتعاش میماند.
محققاً ادارهی حکومت امری است که برای آن تنها هوش زیاد کافی نیست و مستلزم اندیشه و تفکر وسیعی است که باهوشترین و دقیقترین افراد باید در آن اشتراک داشته باشند. آیا نجات یک جامعه و قدرت آن بسته به این نیست که از طرف عاقلترین مردم راهنمایی و هدایت شود؟
عکسالعمل حزب ملی آتن را در برابر این «کتاب مقدس آریستوکراسی» تصور کنید آن هم در هنگام جنگ که مملکت مصادف با توطئه یک اقلیت ثروتمند و باسواد برای انقلاب گردد و بالضروره باید هرگونه صدای انتقاد و اعتراض خاموش شود. احساسات آنیطوس پیشوای جبهه دموکراسی را در نظر بیاورید که پسرش شاگرد سقراط بود و خدایان پدر خویش را انکار میکرد و به ریش پدر میخندید.
آیا آریستوفانس در صورت قبول این عقیدهی ظاهرفریب (یعنی پذیرفتن یک عقل و دانش مخالف اجتماع آن روز به جای اخلاق و سنت دیرین) چنین نتیجه را به صراحت پیشبینی نکرده بود؟ [مترجم: اریستوفانس در کتاب «ابرها» (که در ۴۲۳ پیش از میلاد نمایش داده شده) سقراط و «دکان فکر» او را که در آن هنر اثبات ناحق را بهجای حق میآموخت، سخت مسخره کرده بود. فیدیپیدس پدر خود را میزند به بهانه اینکه پدرش او را زده است و هر دینی را باید ادا کرد. به نظر میرسد که نویسندهی این هجونامه مرد خوشمعاشرت خوشمشربی بوده است اغلب او را معاشر و رفیق سقراط میبینیم؛ هر دو در استهزاء دموکراسی موافق بودهاند. افلاطون نمایشنامه «ابرها» ی اریستوهافنس را به دیونیزبوس توصیه میکرده است. چون این نمایشنامه ۲۴ سال پیش از محاکمه سقراط نمایش داده شده است، نمیتوان گفت که در هر کی حزنانگیز سقراط مؤثر بوده است.]
سقراط، اولین شهید راه فلسفه
انقلاب فرا رسید، عدهای به طرفداری برخاستند و گروهی بر ضد آن قیام کردند و به خشونت و شدت تمام به جان هم افتادند. پیروزی دموکراسی سرنوشت سقراط را تعیین کرد: او پیشوای فکری جبههی انقلابی بود و با آنکه رفتارش بسیار ملایم بود، در حقیقت الهامدهندهی آریستوکراسی منفور همو بود؛ او فاسدکننده جوانانی بود که از مباحثات و مشاجرات سرمست بودند. انیطوس و ملیطوس گفتند: «بهتر است که سقراط بمیرد.»
بقیهی داستان را همه میدانند: افلاطون آن را به نثر دلکشی که از نظم شیواتر است، شرح داده است. ما از خواندن این خطابهی دفاعیهی ساده و دلیرانه (اگر افسانه نباشد) حظ میبریم، خطابهای که در آن نخستین شهید راه فلسفه، حق آزادی فکر و لزوم آن را اعلام کرد. خود را مطیع دولت خواند و از استرحام و طلب عفو از عامهای که دائماً مورد استهزاء او بود، سر باز زد. عامه حق داشت او را ببخشد ولی او از این تقاضا امتناع ورزید. این از موارد تأیید نظریات او بود که قضات آرزو داشتند درحالیکه تودهی خشمگین مردم به قتل او رأی میدادند، او را تبرئه کنند. مگر او وجود خدایان را منکر نشده بود؟ بدبخت کسی که بخواهد مردم را زودتر از مدتی که بتوانند بفهمند، تعلیم دهد.
آنها مقرر کردند که زندگی سقراط با نوشیدن زهر شوکران پایان گیرد. دوستان وی به زندان آمدند و به او پیشنهاد کردند که به طرز سادهای فرار کند زیرا به تمام مأموریتی که او را از آزادی مانع میشدند، رشوه داده بودند. سقراط ابا کرد. او در این هنگام (۳۹۹ پیش از میلاد مسیح) هفتاد سال داشت و شاید خیال میکرد که موقع مرگ او فرا رسیده و هیچگاه به چنین مرگ مفیدی دسترسی نخواهد داشت. او به دوستان اندوهگین و گریان خود گفت: «دغدغه به خود راه ندهید و به خود بگویید که فقط جسم مرا به خاک خواهید گذاشت.»
افلاطون در یکی از نغزترین و زیباترین متون ادبیات جهان میگوید: «پس از گفتن این سخنان، سقراط از جای برخاست و برای شستشو به اطاق مجاور رفت و اقریطون نیز با وی بود. سقراط از ما خواهش کرد که در انتظار او باشیم. ما منتظر او ماندیم، زمانی درباره آنچه به ما گفته بود سخن میراندیم و به آن میاندیشیدیم و زمانی به فکر غم و اندوه بزرگی که به آن دچار شده بودیم، میافتادیم، زیرا ما به خوبی مطمئن بودیم که کسی را که به جای پدر ما بود از دست خواهیم داد و بقیه زندگی خود را یتیم و بیسرپرست خواهیم ماند… در این میان غروب آفتاب نزدیک شد زیرا سقراط مدتی در اطاق مانده بود. هنگامیکه از اطاق استحمام بیرون آمد، بنشست، گفتگویی که میان ما گذشت مختصر بود. همان دم زندانبان رسید و رو به سقراط کرده گفت: «ای سقراط من تو را نجیبترین و شریفترین و بهترین کسانی میدانم که تا کنون به این زندان آمدهاند، از این جهت من تو را با سرزنش و عتابی که به دیگران میکردم، ناراحت نخواهم ساخت، زیرا آنها بهمحض اینکه حکم قضات را دایر به خوردن زهر از من میشنیدند، خشمگین میشدند و به من ناسزا میگفتند. من میدانم که حتی در این وضع تو به من خشم نخواهی گرفت و خشم تو متوجه جنایتکاران حقیقی خواهد بود که آنها را میشناسی، اکنون تو آنچه را من میخواهم به تو بگویم میدانی. خداحافظ، سعی کن که این امر ناگزیر را با متانت و بردباری تحمل کنی.» در این میان که اشک از دیدگانش فرو میریخت، پشت برگردانید و از در بیرون رفت.
سقراط سر بلند کرد و گفت: «خداحافظ، آنچه را گفتی به جای خواهیم آورد.» آنگاه روی به ما کرد و گفت: «چه مرد خوبی است، در تمام مدتی که در زندان بودم به دیدن من میآمد، او بهترین مردمان است و اکنون ببینید چگونه از روی جوانمردی به حال من افسوس میخورد و اندوهگین میشود. ای اقریطون حال از او اطاعت کنیم بگو تا جام زهر را بیاورند. اگر ساییده نشده است، زندانبان خود آن را خواهد سایید.»
اقریطون گفت: «ای سقراط به نظر میرسد که هنوز شعاع خورشید بر روی تپههاست و من میدانم که محکومین مدتی پس از دریافت حکم، زهر را سر میکشند یعنی پس از آنکه خوب میخورند و خوب میآشامند و حتی بعضیها به عشقبازی میپردازند. پس عجله مکن و هنوز وقت هست.»
در این هنگام سقراط گفت: «ای اقریطون آنها که چنین میکنند بیدلیل نیست، زیرا آنها خیال میکنند که از این کار نفعی میبرند؛ ولی من هم برای کاری که میکنم دلیل دارم؛ من در اینکه اندکی جام زهر را دیرتر بخورم، نفعی نمیبینم. اگر اندکی دیرتر بخورم خودم را مسخره خواهم کرد زیرا خود را به زندگی علاقهمند نشان خواهم داد و از آنچه در نظر من هیچ است، برای خود ذخیره خواهم ساخت. اکنون گوش به سخن من فرا دار و آنچه میگویم بهجای آر و از آن سر باز مزن.»
پس از این سخنان اقریطون به خادمی که در آن نزدیکی ایستاده بود اشاره کرد؛ خادم بیرون رفت و پس از مدتی با زندانبان برگشت درحالیکه جام زهر به دست داشت. سقراط گفت: «دوست من، تو در اینگونه امور مجرب هستی. بگو ببینم تا چه کار باید کرد؟» زندانبان گفت: «کاری نداری جز آنکه پس از خوردن زهر مدتی دور زندان بگردی تا آن که در پاهای خود سنگینی احساس کنی؛ پس از آن دراز میکشی و بدین ترتیب زهر کار خود را میکند.» در این هنگام او جام زهر را به دست او داد تا زندگی سقراط پایان یابد. سقراط بدون کوچکترین اضطرابی و بیآنکه صورت خود را در هم بکشد و یا رنگ خود را ببازد، جام را به دست گرفت و روی به زندانبان کرده، گفت: «میشود از این جام، کمی به خاطر خدایان به خاک بیفشانیم؟ چنین اجازهای داریم یا نه؟» زندانبان گفت: «ای سقراط ما فقط به اندازهی خوردن، زهر تهیه کردهایم.» سقراط گفت: «مقصود تو را میفهمم؛ معذلک فکر میکنم که لازم است از خدایان بخواهم تا سفر مرا از این جهان به جهان دیگر، خوش و خرم سازند. آرزو دارم چنین باشد و دعای من همین است.» پس از گفتن این کلمات جام را به لب گذاشت و تمام آن را به خوشی سر کشید.
بیشتر ما توانسته بودیم که از گریه خودداری کنیم ولی همینکه دیدیم جام زهر را خورد، نتوانستیم خود را نگاه داریم؛ اشک من علیرغم میل من و با حضور سقراط بر صورتم فروریخت، چنانکه صورت خود را پوشاندم و به حال خود سخت گریستم. زیرا گریهی من بر سقراط نبود بلکه بر پریشانی و بدبختی خودم بود که چنان دوستی را از دست میدادم. اقریطون نیز پیش از من چون نتوانسته بود جلوی گریهی خود را بگیرد از در بیرون رفته بود. در این میان آپولودوروس که دائماً گریه میکرد، فریادی بلند برکشید و مشاهدهی درد و رنج او دل ما را میشکافت. تنها سقراط آرامش خود را حفظ کرده گفت: «این فریادهای عجیبوغریب چیست؟ من زنها را از این جهت بیرون فرستادم که از اینگونه دادوفریادها جلوگیری شود. زیرا شنیدهام که مرگ باید در میان سکوت و آرامش باشد. آرام و صبور باشید.»
ما از این سخنان شرمنده شدیم و گریهی خود را نگاه داشتیم. سقراط دور زندان قدم میزد تا آنکه گفت در پاهای خود سنگینی حس میکند، پس بر پشت بخوابید چنانکه زندانبان گفته بود. پس از آن مردی که به وی زهر داده بود به پای او نگاه کرد و پس از مدتی پای او را سخت فشار داد و پرسید که آیا احساس میکند یا نه. سقراط گفت چیزی حس نمیکند. پس از آن ساقهای او را فشار داد و همینطور دست بالا میبرد و نشان میداد که بدن او سرد و خشک میشود. پس از آن سقراط خود نیز احساس کرده چنین گفت: «همینکه زهر به قلب رسید، کار خاتمه یافته است.» در این حال بدن رو به سرد شدن گذاشت تا آنکه به نزدیک شکم رسید. در این بین سقراط صورت خود را باز کرد (زیرا او روی خود را پوشانده بود) و آخرین سخنان خود را چنین گفت: «ای اقریطون ما باید خروسی به اسقلابیوس بدهیم؛ ادای این دین را فراموش نکنید.»
اقریطون گفت: «ما این وام را خواهیم داد. آیا دیگر سخنی نداری؟» به این سؤال پاسخی داده نشد و پس از یک یا دو لحظه حرکتی کرد و خادم روی او را باز کرد؛ چشمانش بیحرکت مانده بود. اقریطون دهان و چشمان او را بست.
چنین بود پایان کار دوست ما، دوستی که به حقیقت میتوانم او را بهترین، خردمندترین و درستترین کسانی بدانم که تا کنون شناختهام.
منبع
کتاب: تاریخ فلسفه
نویسنده: ویل دورانت
مترجم: عباس زریاب خویی