دستهبندی نشدهسرگذشتمتفکران بزرگ
زمانه شوپنهاور : علت بدبینی شدید شوپنهاور
فلسفه آرتور شوپنهاور قسمت چهار
عصر و دوره و زمانه شوپنهاور
در بخش اول از معرفی فلسفه شوپنهاور به دوره و زمانه شوپنهاور میپردازیم و شرایط اجتماعی عصر او را بررسی میکنیم.
ترکیــب پیالـهای که در هم پیوست شکــستن آن روا نمیـــــدارد مســـت
چندین سر و پای نازنین و کف دست از مهر که پیوست و به کین که شکست؟
** این رباعی خیام به جهت تناسبت از طرف مترجم الحاق شد.
در نیمه نخستین قرن نوزدهم، در شعر و موسیقی و فلسفه، بزرگانی پیدا شدند که به عنوان مظهر و نماینده عمر خویش همگی بدبین بودند، در شعر بایرون از انگلستان و دوموسه از فرانسه و هاینه از آلمان و لئوپاردی از ایتالیا و پوشکین و لرمونتوف از روسیه، در موسیقی شوبرت و شومان و شوپن و حتی بتهوون (که با همه بدبینی سعی به تظاهر به خوشبینی میکرد) همه مظاهر بدبینی بودند و بالاتر از همه اینها آرتور شوپنهاور قرار است که فلسفه او بدبینی عمیقی در بر داشت. چرا؟
مجموعه منتخب عظیمیاز رنج و بدبختی به نام «جهان همچون اراده و تصور» در سال ۱۸۱۸ منتشر شد. این، عصر اتحاد «مقدس» بود. واترلو مغلوب شده و انقلاب مرده بود. فرزند انقلاب بر روی تخته سنگی در دریایی دور دست میپوسید. قسمتی از ستایش بیپایانی که شوپنهاور از اراده کرده است، مدیون جلوه خونین و شگفتانگیز اراده در جسم این کورسی کوچک و قسمتی از نومیدی او ناشی از وضع اندوهبار ساکن سنت هلن بود. سرانجام اراده شکست خورد و مرگ تیره بر همه جنگها فائق آمد. بوربونها دوباره بر تخت نشستند؛ اربابان فئودال دوباره برگشتند و خواستار اراضی خود شدند، خیال پروری الکساندر بدون قصد، اتحادیهای برای از میان بردن پیشرفت و ترقی در عالم به وجود آورد. قرن بزرگ سپری شده بود. گوته میگفت: «خدا را شکر میکنم که در جهانی که تا این درجه مضمحل شده است، جوان نیستم.»
اروپا در ورطه انحطاط بود. میلیونها مردم نیرومند از میان رفته بودند؛ میلیونها جریب زمین بایر و لمیزرع افتاده بود؛ در همه جای اروپا زندگی به کلی از نو شروع میشد؛ برای به دست آوردن آن اقتصاد روزافزون تمدن بخش که در جنگ از میان رفته بود، دوباره به زحمت و کندی به کار مشغول میشدند. شوپنهاور که در سال۱۸۰۴ در فرانسه و اتریش مسافرت میکرد از دیدن هرجومرج و کثافت دهات و فقر و بدبختی کشاورزان و اضطراب و بیچارگی شهرها به تحیر افتاده بود. عبور سپاهیان ناپلئون و یا دشمنان او آثار غارت و تعدی را در سرتاسر اروپا به جای گذاشته بود. مسکو تل خاکستر شده بود؛ در انگلستان که از پیروزی در جنگ مغرور و مفتخر بود، دهقانان به جهت تنزل قیمت گندم، از هستی ساقط شده بودند و کارگران صنایع از پیدایش کارخانههای جدید بهه وحشت و اضطراب افتاده بودند، مرخصی سپاهیان به عده بیکاران افزود. کارلایل نوشته است از پدرم شنیده بودم که میگفت: «در سالهایی که قیمت یک استون (۳۴۸/۶ کیلوگرم) جو صحرایی به ۱۰ شلینگ رسیده بود، کشاورزانی را دیده بود که برای سد جوع پنهان از نظر دیگران به کنار جوی میرفتند تا به جای نان آب بخورند و هر یک سعی میکرد که دیگران از حال او مطلع نباشند.» هیچگاه زندگی اینقدر بیمعنی و تیره نشده بود.
آری، انقلاب مرده بود و به نظر میرسید که روح اروپا نیز با آن از میان رفته است. این بهشت نو که «اوتوپیا» یا مدینه فاضله خوانده میشد و جلوات او بساط خدایان را برچیده بود، به یک آینده دور مبهمیتبدیل گشته بود که فقط دیده جوانان میتوانست آن را ببیند؛ پیرمردان دنبال این سراب به حد کافی دویده بودند و اکنون از آن بر میگشتند و همه آمال و امیدها را ریشخند میکردند. فقط جوانان میتوانند به آینده بیندیشند و در آن زندگی کنند. فقط پیران میتوانند به گذشته فکر کنند و در آن زندگی نمایند؛ اما بیشتر مردم مجبورند که در حال زندگی به سر برند، زمان حالی که در آن هنگام، خراب و بایر و بیحاصل بود. هزارها قهرمان و مؤمن به خاطر انقلاب جنگیده بودند. چه بسیار دلهای پرشور جوانان که در سراسر اروپا به سوی جمهوری نو متوجه شده و فقط به امید و روشنایی آن زنده بود؛ تا آنکه بتهوون سمفونی قهرمانی خود را که به فرزند انقلاب هدیه کرده بود پاره کرد؛ زیرا این پسر انقلاب داماد ارتجاع شده بود. چقدر از اشخاص دیگر که به خاطر انقلاب جنگیده بودند و هنوز هم با یقین و ایمان مبهم به خاتمه آن خوشبین و امیدوار بودند؛ ولی واقعاً خاتمه یافته بود و واترلو و سنتهلن و وین خاتمه آن بودند. بر تخت فرانسهی شکستخورده یکی از خانواده بوربون نشسته بود که نه چیزی یاد گرفته و نه چیزی فراموش کرده بود. این بود پایان باشکوه نسلی که امید و کوشش او را تاریخ به یاد نداشت. این پرده حزنانگیز چقدر خندهآور بود. زیرا خندههای به گریه آمیخته بود؛
در این روزگار نومیدی و رنج، بسیاری از مردم فقیر، خود را با امیدهای دین و مذهب تسلی میدادند؛ ولی قسمت اعظم طبقات بالاتر ایمان خود را از دست داده بودند، آنها به جهاتی مینگریستند که سراسر ویران بود، و زندگی امیدبخش روز آخرت که جمال و عدل آن زشتیهای عالم ماده را از یاد میبرد، برای آنها وجود نداشت. در حقیقت خیلی سخت بود که کسی باور کند کره زمین سال ۱۸۱۸ ساخته و پرداخته دست خداوند حکیم مهربانی است. مفسیتوفلس پیروز شده بود و فاوستها همه جا نومید گشته بودند. ولتر تخم طوفان را کاشته بود و شوپنهاور محصول آن را درو میکرد.
کمتر دیده شده بود که مسأله شر، به این تندی و فشار در برابر فلسفه و مذهب قد علم کند. قبر هر شهیدی از مسکو تا بولونی و اهرام یک سؤال مبهمی از عالم بالا میکرد خدایا تا به کی و چرا؟ و به قول خیام:
دارنده چو ترکـــیب طبایع آراســت بازش زچه اوفکند اندر کم و کاســــت
گر نیک آمد، شکستن از بهر چه بود ور آنکه بد آمد این صور، عیـب کراست
آیا این بلیه جهانی، انتقامی بود که خدای عادلی از قرن عقل و الحاد میگرفت؟ آیا این یک ندایی بود که عقول نادم و پشیمان را دوباره به تعظیم در برابر فصایل دین سابق و امید و احسان دعوت میکرد. شله گل و نووالیس و شاتوبریان و دوموسه و ساونی و وودز وورث و گوگول اینطور فکر میکردند؛ آنها همچون کودکانی که پس از ولخرجی و صرف تمام پول خود، از برگشتن به خانه خوشحال میشوند، از برگشت به ایمان قدیم خوشحال بودند. ولی عده دیگری جواب تلختری دادند و گفتند که هرجومرج و اضطراب اروپا ناشی از اضطراب و بیثباتی عالم است؛ و یک نظم الهی و امید بهشتی وجود ندارد؛ اگر خدایی باشد، کور است و شر بر روی زمین سایه افکنده است. بابرون و هانیه و لئوپاردی و لرمونتوف و فیلسوف مورد بحث ما چنین فکر میکردند.
منبع
مقاله: دوران و زمانه شوپنهاور
کتاب: تاریخ فلسفه
نویسنده: ویل دورانت
مترجم: عباس زریاب خویی