خطای شناختی بیش از حد فکر کردن
کلید چراغ خاموش کجاست؟

خطاهای شناختی اشتباهات فکری و ذهنی ما هستند. معمولاً الگویی از این طرز فکر، در کودکی ما شکل میگیرد و گاهی در طول زندگی ادامه مییابند. به عبارتی شرایط سخت، این خطاها را ایجاد و فعال میکند و این خطاها شرایط سخت را بدتر میکنند و احساس ناخوشایندی در ما ایجاد کرده و سازگاری ما را با محیط تنزل میدهند. در زیر با یک نوع خطای شناختی آشنا میشوید.
خطای شناختی بیش از حد فکر کردن
یک هزارپای زرنگ وجود داشت. همانطور که روی لبه میز نشسته بود، نگاه کرد و یک حبه قند خوشمزه آن طرف اتاق دید. او که باهوش بود، شروع کرد به سنجیدن بهترین مسیر: از کدام پایهی میز به سمت پایین بخزد (راست یا چپ) و از کدام پایهی میز به سمت بالا بخزد؟ کاری بعدی این بود که تصمیم بگیرد کدام پا قدم اول را بردارد، بقیهی پاها به چه ترتیبی حرکت را ادامه بدهند و به همین ترتیب.
او در ریاضیات استاد بود. بعد تمام حالتهای مختلف را تحلیل و بهترین مسیر را انتخاب کرد. سرانجام، قدم اول را برداشت. بااینحال، هنوز آنقدر غرق محاسبات و تفکر بود که وضعیت برایش پیچیده شد و برای مرور برنامهاش در همان قسمت مسیر ایستاد. آخر سر، او جلوتر نرفت و از گرسنگی مرد.
تورنمنت گلف آزاد بریتانیا، سال ۱۹۹۹: گلف باز فرانسوی، ژان فان دِ فلده، تا حفرهی آخر بی نقص بازی کرد. او با برتری سه ضربهای بهراحتی میتوانست با یک دو ضربهای برنده شود، مثل آب خوردن! تنها چند دقیقه با ورود به لیگهای بزرگ فاصله داشت. تنها چیزی که نیاز داشت این بود که بدون ریسک بازی کند. اما همانطور که فان دِ فلده جلو میآمد، قطرههای عرق روی پیشانیاش ظاهر میشد. او مثل مبتدیها به توپ ضربه زد. توپ به داخل بوتهها پرواز کرد و در فاصلهی تقریباً شش متری حفره فرود آمد. به شدت نگران شد. ضربههای بعدی هم بهتر نبودند. اول توپ را به داخل چمنهای بلند فرستاد و بعداً به درون آب.
کفشهایش را در آورد، به آب زد و لحظهای به ضربه زدن از داخل دریاچه فکر کرد.
درنهایت تصمیم گرفت جریمه را قبول کند. ضربهی بعدی را به سمت شنها زد. حرکات بدنش ناگهان شبیه تازهکارها شد. درنهایت، توپ را به قسمت چمن دار آورد و بعد از هفتمین تلاش آن را وارد حفره کرد. فان دِ فلده در تورنمنت آزاد بریتانیا شکست خورد و با آن ضربهی سهگانه در تاریخ ورزش ماندگار و انگشتنما شد.
در دههی ۱۹۸۰ میلادی، مجلهی کانسومر ریپورتس از کارشناسهای با تجربه درخواست کرد ۴۵ نوع ژلهی توتفرنگی را امتحان کنند. چند سال بعد، دو استاد روانشناس، تیموتی ویلسون و جاناتان اسکولر، این آزمایش را با دانشجویان دانشگاه واشنگتن تکرار کردند. نتایج تقریباً مشابه هم بودند. هم دانشجویان هم کارشناسان یک نوع یکسان را ترجیح میدادند. اما این فقط بخش اول آزمایش ویلسون بود. او آزمایش را با گروه دومی از دانشجویان تکرار کرد که، برخلاف گروه اول، باید با پر کردن پرسشنامهای رتبهبندی خود را به تفصیل توجیه میکردند. مشخص شد ردهبندی بهکلی عوض شده. بعضی از بهترین ژلهها از انتهای رده بندی سر در آوردند.
واقعاً اگر زیاد فکر کنی، ذهن خود را از توانایی احساسات خود محروم میکنی. مطرح شدن این مسئله از زبان کسی مثل من که تلاش میکند از تفکر غیر منطقی خلاص شود ممکن است کمی مبهم و البته کمی هم شگفتآور باشد. اما اینطور نیست. احساسات در مغز شکل میگیرد و واضح و روشن است. افکار منطقی هم همینطور. آنها فقط نوع متفاوتی از پردازش اطلاعات هستند، غریزیتر، اما نه لزوماً کم ارزشتر.
در حقیقت، گاهی غرائز توصیههای هوشمندانهتری ارائه میکنند.
این مسئله یک سؤال ایجاد میکند: کِی به مغزت گوش کنی و کِی به دلت؟
حساب سرانگشتی میتواند این باشد: اگر کاری است که با فعالیتهای تمرین شده سروکار دارد، مثل مهارتهای موتورسواری (به هزارپا، فان دِفلده یا مهارت در نواختن ساز موسیقی، فکر کن) یا سؤالهایی که هزار بار به آنها پاسخ دادهای (به تئوری «دایرهی توانایی» از وارن بافت فکر کن)، بهتر است زیاد به تمام جزئیات فکر نکنی. چنین کاری توانایی درونی تورا برای حل مسائل تضعیف میکند. این موضوع در مورد تصمیمهایی که نیاکان عصر حجری ما با آن روبهرو بودند هم صادق است. مثل ارزیابی چیزهایی که قابلخوردناند، چه کسانی دوست خوبی برای ما خواهند شد و به چه کسی اعتماد کنیم. ما برای چنین مقاصدی میانبرهای ابتکاری ذهنی داریم که بهوضوح از تفکر منطقی برترند. اما در موارد پیچیده، مثل تصمیمهای مربوط به سرمایهگذاری، تأمل هوشمندانه انکار ناشدنی است. سیر تکامل ما را برای چنین بررسیهایی تجهیز نکرده. پس منطق بر شهود پیروز میشود.
منبع
کتاب هنر شفاف اندیشیدن