آسیب شناسیاختلالات روانیانسانگرایی و روانشناسی مثبتمکاتب روانشناسی
آسیب شناسی انسانگرایی
چرا دچار رنج روانی میشویم؟
نظریهی آسیبشناسی روانی
هرچه محبت والدین مشروطتر باشد، احتمال ایجاد آسیب روانی بیشتر است. افراد به خاطر نیاز به حرمت نفس، تجربیات خود را بهصورت گزینشی، برحسب شرایط ارزش والدین خود که درونی شدهاند، درک میکنند. تجربیات و رفتارهایی که با شرایط ارزش هماهنگ هستند اجازه مییابند دقیقاً در آگاهی بازنمایی شوند. برای مثال، افرادی که والدین آنها بر پیشرفت تأکیددارند، باید بتوانند تجربیاتی را درک کنند و دقیقاً به یادآورند که در آنها واقعاً پیشرفتی داشتهاند. اما تجربیاتی که با شرایط ارزش مغایر هستند، برای اینکه با شرایط ارزش متناسب باشند، تحریفشده یا ممکن است حتی اجازهی ورود به آگاهی نیابند. برای مثال، کسانی که باید پیشرفت کنند تا احساس خوبی دربارهی خود داشته باشند، ممکن است تعطیلات خود را بهصورت اوقات پیشرفت تحریف کنند، طوری که تعداد مکانهای تاریخی، موزهها یا ایالتهایی را که از آنها دیدن کردهاند میشمارند. برخی افراد خورهی کار شاید کلاً انکار کنند که اصلاً میل به بازی کردن یا صرفاً پرسه زدن دارند. شعار آنها این است: «تفریح مال آدمهای احمق است».
وقتی برخی تجربیات تحریف یا انکار میشوند، بین آنچه که تجربهشده و آنچه که مظهر خودپندارهی فرد است، ناهمخوانی وجود دارد. نمونهای از این ناهمخوانی که قبلاً به آن اشاره کردم این بود که نمیتوانستم به خودم اجازه دهم عصبانی شوم و درعینحال احساس خوبی دربارهی خودم داشته باشم. من خود را بهصورت یکی از افراد نادری برداشت میکردم که هرگز عصبانی نمیشود. همسرم به من گفته بود که در موقعیتهایی که انتظار میرفت عصبانی شوم، ابتدا لبهای خود را جمع میکردم. اگر ناکامی ادامه مییافت، شروع میکردم به سوت زدن. با اینکه مثل یک کتری سوتکش که آمادهی منفجرشدن به خودم میپیچیدم، هرگز به خود اجازه نمیدادم که از این نشانههای تنی عصبانیت آگاه شوم.
ازنظر راجرز، محور ناسازگاری روانشناختی عبارت است از ناهمخوانی بین تجربهی کلی فرد و آنچه دقیقاً مظهر بخشی از خودپندارهی اوست. ناهمخوانی بین خود و تجربه، احساس بیگانگی بنیادی در انسانهاست. خود تهدید شده است. فرد دیگر نمیتواند بهصورت کل یکپارچه که حق طبیعی هر انسانی است، زندگی کند. در عوض، به خود اجازه میدهیم که فقط جزئی از کسی شویم که واقعاً هستیم. با اینحال، گرایش فطری ما به شکوفایی کامل از بین نمیرود و ما مثل خانهای میشویم که علیه خودش به چند بخش تقسیمشده است. گاهی خودی که دوست داریم باور کنیم هستیم. رفتار ما را هدایت میکند و در مواقع دیگر، جنبههایی از ارگانیسم ما که سعی کردهایم آنها را انکار کرده و از خود برانیم، رفتار ما را برانگیخته میکنند. آسیب روانی بیانگر شخصیت تقسیمشده است که تنشها، دفاعها و عملکرد نامناسبی که با فقدان یکپارچگی همراه هستند، آن را توصیف میکنند.
ناسازگاری روانشناختی حاصل این احساس بیگانگی بنیادی انسانهاست. ما به خاطر حفظ کردن توجه مثبت دیگران، دیگر باکسی که واقعاً هستیم، با ارزشگذاری ارگانیزمی طبیعی تجربهی خودمان صادق نمیمانیم. در همان سنین اولیه، برخی از ارزشهایی را که تجربه میکنیم تحریف یا انکار کرده و آنها را فقط برحسب ارزشی که برای دیگران دارند درک میکنیم. این تحریف کردن خود و تجربهی خودمان آنگونه که وجودنگرها معتقدند، حاصل تصمیمگیری آگاهانه به دروغگفتن نیست؛ بلکه حاصل رشد طبیعی، هرچند مصیبتبار در کودکی است (راجرز، ۱۹۵۹).
هنگامیکه افراد در حالت احساس بیگانگی به سر میبرند، تجربیاتی که با خود ناهمخوان هستند در سطح نیمههشیار بهصورت تهدیدکننده درک میشوند. ادراک نیمههشیار عبارت است از توانایی ارگانیسم در تشخیص دادن محرکها زیرسطحی که برای تشخیص هشیار لازم است. ارگانیسم با درک کردن نیمههشیار تجربیات خاص بهصورت تهدیدکننده، از تحریفهای ادراکی، مانند دلیلتراشی، فرافکنی و انکار استفاده میکند تا از تجربیاتی مانند خشم که شرایط ارزش را نقض میکنند، آگاه نشود. اگر افراد از تجربیات بیارزش آگاه شوند، خودپندارهی آنها تهدید میشود، نیاز آنها به حرمت نفس ناکام میشود و در حالتی از اضطراب قرار میگیرند.
واکنشهای دفاعی، ازجمله نشانههای بیماری، به این منظور ایجاد میشوند که اجازه ندهد تجربیات تهدیدکننده دقیقاً در آگاهی بازنمایی شوند. برای مثال، کسانی که احساس میکنند به خاطر عصبانی شدن، دوستداشتنی نیستند، ممکن است خشم خود را انکار کرده و دچار سردرد شوند. سردرد ممکن است احساس خوبی ایجاد نکند، ولی حداقل دیگران فردی را که مریض است دوست خواهند داشت. کسانیکه فقط در صورت موفق شدن احساس حرمت نفس میکنند، ممکن است دچار وسواس کارکردن شوند. شاید آنها به کمک داروهای محرک تا پاسی از شب کار کنند و با هر موفقیت احساس خوبی داشته باشند، در حالیکه بدن آنها فشار زیادی را تحمل میکند. امیال جنسی برخی افراد را بهقدری تهدید میکنند که ادراک خود را تا بدانجا تحریف میکنند که تصور میکنند در حالیکه دیگران سعی دارند آنها را ترغیب کنند به افکار کثیف و فاسد فکر کنند، ولی آنها آدمهای پاک و منزه و ملکوتی هستند. بیماری که در بیمارستان دولتی مشغول آزمودن وی بودم، به اولین کارتی که به او نشان دادم نگاهی انداخت، آنرا به زمین پرت کرد و فریاد کشید «چرا این تصاویر را به کمونیستهای لعنتی نشان نمیدهید؟ آنها همان کسانی هستند که با آموزش جنسی خود بچههای ما را منحرف میکنند».
برخی تجربیات ناهمخوان با خودپنداره، همهی انسانها را تهدید میکنند. بنابراین، همه ما کموبیش برای محافظت کردن از حرمت نفس خویش و جلوگیری از اضطراب زیاد، از برخی دفاعها یا نشانههای بیماری استفاده میکنیم. دفاعها به محافظت از حرمت نفس مثبت کمک میکنند، ولی این کار را به قیمتی گزاف انجام میدهند. دفاعها به علت تحریف و حذف گزینشی اطلاعات، به درک نادرست واقعیت منجر میشوند. در اوایل حرفهام (پروچاسکا)، مرد ۴۵ سالهای وارد دفترم شد و گفت: «اوه شما جوان هستید. باید طرفدار زندگیهای زناشویی آزاد باشید. من نمیتوانم با شما کار کنم». او بدون اینکه نظر من را دربارهی زندگی زناشویی آزاد جویا شود، درخواست کرد وی را به رواندرمانگر دیگری ارجاع دهم. افراد در جریان دفاع کردن سرسختانه از دیدگاه خود نسبت به دنیا و خودشان، درنهایت ازنظر شیوهی پردازش کردن اطلاعات، آدمهای خشک و بیکفایتی میشوند. هر چه فرد دفاعیتر و بیمارگونتر باشد، برداشتهای او خشکتر و نابسندهتر میشوند.
ناهمخوانی خود با تجربهی برخی افراد بهقدری زیاد است که رویدادهای خاصی اجازه نمیدهند که دفاعهای خشک آنها درست عمل کنند و همین موجب اختلال در شخصیت آنها میشود. اگر این رویدادها افراد را به مقداری ناهمخوانی بین خود و تجربه تهدید کنند و اگر این رویدادها بهطور ناگهانی یا آشکارا روی دهند، در این صورت این افراد غرق در اضطراب میشوند، زیرا برداشتی که آنها از خود دارند (خودپنداره) تهدید میشود. درصورتیکه دفاعهای آنها درست عمل نکنند، تجربیاتی که قبلاً انکار شدهاند اکنون دقیقاً در آگاهی نمایان میشوند. بنابراین، تجربیات غیرقابلقبول، خودانگارهی سازمانیافتهی این افراد را متلاشی میکنند.
دانشجویی بعد از مصرف آل.اس.دی (LSD) و سِیرِ بد متعاقب آن که دچار وحشتزدگی و آشفتگی شده بود به دیدن من آمد. او قبل از این تجربه، متقاعد شده بود که از پیروان راستین عیسی مسیح است. او خود را آدمی دوستداشتنی و مهربان میدانست و از طریق جنبش رادیکال مسیحیت در جهت بهزیستی دیگران فعالیت میکرد. او در خلال تجربهی اخیری که با آل.اس.دی داشت، خود را بهصورت آدم خودپردازی دید که از نقش رهبری خویش در جنبش مسیحیت سوءاستفاده کرده است تا تحسین زنان را جلب کرده و عکس خود را در روزنامهها ببیند. او گفت که به دور خود میچرخید و سعی داشت عکس خودش را از روزنامه به چنگ آورد، اما گرفتار این احساس خوفانگیز شده بود که آن عکس یک غریبه بود. او توانسته بود برای خودش توجیه کند که این خودپندارهها ناشی از مصرف آل.اس.دی هستند. او بهقدری دچار وحشت و آشفتگی شده بود که تصور میکرد ممکن است برای نجات دادن خود خویش از روی یک پل بپرد و خود را نابود کند. خوشبختانه، او با کمک مداخله در بحران مرکز مشاوره و کمک تعدادی از دوستان، تصمیم گرفت تحت رواندرمانی قرار بگیرد و فرایند طاقتفرسای منسجم کردن دوبارهی خودپنداره را بهصورتی که کاملتر و نه چندان آرمانی باشد، آغاز کند.
خواه کسی به علت فروپاشی تحت درمان قرار بگیرد یا به خاطر عملکرد نامناسب ناشی از تحریف های ادراکی، یا به دلیل اینکه نشانههای دفاعی خیلی آزارنده هستند و یا به خاطر تمایل به شکوفایی بیشتر، هدف یکی است: افزایش دادن همخوانی بین خود و تجربه از طریق فرایند انسجام. چون راجرز معتقد بود که انسجام مجدد خود و تجربه از رابطهی درمانی حاصل میشود، ما از چارچوب استاندارد خود خارج میشویم و قبل از اینکه نظریهی فرایندهای درمان او را بررسی کنیم، نظر وی را دربارهی رابطهی درمانی ارائه میدهیم.
منبع
کتاب: نظام های روان درمانی
نویسنده: جان نورکراس، جیمز پروچاسکا
مترجم: یحیی سیدمحمدی